آيا اسكندر مقدوني همان ذوالقرنين است؟
هر مورخ نظریههایی دارد و بر اساس آن نظریهها به سراغ اسناد و مدارك میرود، ذهنیت مورخ مقدم بر واقعیتهایی است كه در اسناد و مدارك یافته میشود.
اگر مورخان بر نظریهای كه مبتنی بر واقعیتهایی كه از اسناد و مدارك ذكر میشود، توافق كنند آن نظریه باعث میشود واقعیتها ، به واقعیتهای تاریخی تبدیل شوند.
ناصر پورپیرار از جمله نویسندگانی است که جهت واقعیت تاریخی جلوه دادن نظریه خود پیرامون افسانه پوریم دست به هرگونه توضیح و تفسیر توام با تحریفی در منابع مختلف تاریخی می زند. یکی از این موارد اصرار عبث وی بر واقعیت تاریخی جلوه دادن نظریه غیر معتبری است که بر اساس آن اسکندر مقدونی همان ذوالقرنین قرآنی معرفی می گردد. وی زیرکانه و با اشارتی مبهم به آنچه اسناد متعلق به بین النهرین و ایران پس از اسلام بر می شمرد، سعی می نماید چنین وانمود کند که سخن او یک واقعیت تاریخی !!! مورد توافق است . و همین را دست مایه هجوم هر چه بیشتر به شخصیت تاریخی کوروش هخامنشی قرار می دهد.
در اسناد بین النهرین و ایران، که عمدتا پس از اسلام و پس از پیدایش خط عرب پدید آوردهاند، اسکندر تا مقام یک منجی و آزادی بخش و حتی پیامبر صعود میکند (ص 249 کتاب پلی بر گذشته، بخش سوم – ناصر پورپیرار) .... ستایش اسکندر ...، از فاصله قرن چهارم تا پایان قرن دهم و یازدهم پیدا میکنیم، پس اسکندر، و آن هم به سبب دور کردن نکبت هخامنشیان از شرق میانه، پیوسته ستایش و ستوده شده است (ص 250)..... هخامنشیان و اسکندر لازم و ملزوم تاریخی یکدیگرند و نمیتوان از یکی، بدون یادآوری دیگری چیزی گفت.
تاریخ بازسازی گذشته بر اساس اسناد و مدارك است و اینكه سند و مدرك چیست و چه چیزی را سند و مدرك تلقی كنیم بحث مهمی در علم تاریخ به شمار میآید.
پورپیرار با تجاهل آگاهانه نسبت به طبقه بندی اسناد تاریخی و مشخصات روشنی که برای اسناد تاریخی درجه اول در نظر گرفته شده است ، می کوشد تعدادی از تواریخ و تفاسیر نویسندگان و شعرای اسلامی و ایرانی که در آثار خود پس از ظهور دین اسلام ،ا سکندر مقدونی را همان ذوالقرنین معرفی نموده اند و طبعا" آثارشان از نظر اسناد شناسی، هرگز قائم به خود و یا هر سخن دیگری که فاقد ماخذ معتبر باشد، نمی تواند بعنوان منبع و ماخذ اثبات ادعای ذوالقرنین خواندن اسکندر مقدونی قرار گیرد ، مورد بهره برداری سوء و مطلوب به نفس قرار دهد.
قابل اشاره است که بسياري از منابع فارسى و عربى، شجرهنامههايى مجعول از اسكندر به دست مىدهند. با اينهمه، در بيشتر آنها نام پدر اسكندر (فيليپ) را به شكلهاي فيلفوس، فيلقوس، فيلاقوس، فيلبس يا بيلبوس آوردهاند. در اين تبارنامهها فراتر از نام فيليپ به نامهايى همچون مطريوس، مصريم، هرمس، ميطون، عيص و... بر مىخوريم كه نشانى از آنها در تاريخهاي يونانى و رومىِ اسكندر پيدا نمىشود و پيداست كه بعدها بر ساخته شده است. روايات منقول در غالب اين مآخذ مانند تاريخ طبري (1/577)، مروج الذهبِ مسعودي (1/318)، زين الاخبار گرديزي (ص 602 - 603)، المنتظم ابن جوزي (1/424- 425)، كامل ابن اثير (1/284) و به تبع آنها تاريخهاي متأخرتر مانند مجمل فصيحى (فصيح، 1/25) نژاد اسكندر را به ابراهيم خليل يا نوح نبى مىرسانند.
حال اگر پذیرفته شود که اسکندر مقدونی همان ذوالقرنین قرآنی است و دلیل آن را نیز طبق منطق پورپیرار سخنان نویسندگان غالبا" ایرانی دوره اسلامی نظیر : فردوسی ، بلعمی ، فخرالدین رازی ٬ نظامی ٬ خاقانی و ... برشمریم، چگونه می توان سخن دیگر پورپیرار را که مدعی گردیده تمامی این نویسندگان در عالم واقع وجود خارجی نداشته و دست ساخته یهود هستند!!! را هضم نمود.
نزد خردمند !!! پاسخی جز اين موجه نيست که سراپای سرايندگان اين ادب مشعشع فارسی، همانند ديگر واعظان و مفسران و طبيبان و مورخان و جغرافی دانان و منجمان و درويشان و سالکان و صوفيان و عارفانی که برای ايران پيش از صفويه فهرست کرده اند، دست بافته ی يهوديان از پس پيدايش صفويه است که برای پوشاندن جنايت بزرگ خويش در ماجرای پوريم، کوشيده اند در سرزمينی، از اثر جنايات آنان تهی و خاموش مانده، جشن بزرگداشت نخبگان بگيرند، ( ناصر پورپيرار ، ايرانشناسی بدون دروغ 105 / مورخ 7/8/86 )
آیا شیوه علمی تاریخ شناسی به سبک پورپیرار اقتضا می کند به وقت اضطرار و تنگ آمدن قافیه، آثار مورخان و شعرایی را که ایشان معتقد است اصلا وجود خارجی نداشته اند و دست بافته یهودیان برای پوشاندن جنایت پوریم هستند را منبع و ماخذ یک ادعای مهم همچون ذوالقرنین خواندن اسکندر مقدونی قرار داد؟!!!
کتاب های قدیمی موجود در زمره شاهکارهای تازه ی یهودیان به قصد تلقین تحرک تاریخی و فرهنگی در سرزمینی است که تنها ساکنان قابل شناخت آن، مهاجران پناه برده در قلاع غیر قابل دسترس اند. جعل سازی های مکتوب و آغاز و تاریخچه ای دور تر از صفویه ندارند. ( پورپیرار – ایران شناسی بدون دروغ 25 )
در شاهنامه، اسكندر از تخمة كيانيان (يعنى پسر داراب و برادر بزرگتر دارا، واپسين پادشاه كيانى)، و مردي نيك سيرت، خيرخواه و مهربان است كه نه تنها توطئهاي بر ضد دارا نمىكند، بلكه بر مرگ او مىگريد و كشندگان او را عقوبت مىكند. اسكندرِ 9 سده پيش از اسلام پياده به كعبه، و به مقام اسماعيل مىرود و نژاد اسماعيليان را كه مظلوم واقع شده بودند، عزت می نهد ( 7/1846، 1848 )، به دين مسيح سوگند مىخورد (7/1860)، با حكيمان برهمن سؤال و جواب مىكند (7/1872-1873)، از راه درياي خاور به ديار حبش مىرود و شگفتيهاي فراوان مىبيند (7/1875-1876). در آنجا از راز چشمة آب حيات خبردار مىشود و به جست و جوي آن مىرود (7/1887) و در راه به شهري مىرسد كه گويا درختى به او خبر مىدهد كه چون دوران پادشاهى او به 14 سال برسد، بايد با جهان بدرود كند. اسكندر از اين خبر اندوهگين مىشود و همان روز دردمند به بابل مىرود و به زودي چشم از جهان فرو مىبندد. پيكر وي را به «اسكندري» مىبرند و به خاك مىسپارند (7/1908-1910، 1915).
به راستی اگر بنا به ادعای پورپیرار، شاهنامه بخشی از جعلیاتی است که قوم یهود در عصر صفوی تدوین کرده، چرا می باید در این اثر اسکندر به کعبه و مقام اسماعیل برده شده تا نژاد اسماعیلیان را که مظلوم واقع شده بودند عزت بخشد؟ آیا ناصر پورپیرار از کنه داستان سارا و هاجر و اسحق و اسماعیل در دین و منابع یهود بی اطلاع است؟
پس به شیوه خود جدید نویس بودن شاهنامه و نظایر آن را اثبات خواهم کرد ( پورپیرار/ ایران شناسی بدون دروغ 26 )
دومين شاعري كه قصة اسكندر را به سلك نظم كشيده است، نظامى گنجوي (535 - 619ق/ 1141-1222م) است. او ظاهراً براي نخستين بار از داستانهاي شايع دربارة اسكندر منظومهاي مستقل پرداخت و اين سنتى شد كه پس از او سرمشق شماري از شعراي فارسى و ترك زبان گرديد.
اسكندرنامة نظامى، آخرين تلاش شاعر در جستوجوي يك مدينة فاضله بود كه او را به قلمرو دنياي باستان كشانيد و اين مدينة فاضله بر پاية برابري، آزادي و برادري بنيان يافته بود (زرين كوب، پير گنجه...، 169). استاد گنجه اسكندرنامة خود را به دو بخش «شرفنامه» ( 800 ،6بيت) و « اقبال نامه» ( 780 ،3 بيت) تقسيم كرده است.
اسكندر در کتاب شرف نامه نظامی٬ كشورگشايى بزرگ، آزمند و بلند پرواز است كه به اقصى نقاط جهان آن زمان مىرود و سرزمينهاي وسيعى را تسخير مىكند. محتواي شرفنامه كمابيش از مقولة همان حرفهايى است كه حكيم طوس در داستان اسكندر خود آورده است، ، در شرف نامه اسکندر ، ذوالقرنين معرفی و از او يك قهرمان دفاع از آيين الهى با سيماي يك غازي عصر خويش، مثل نورالدين زنگى و صلاحالدين ايوبى عرضه می شود.
اسكندر در کتاب اقبالنامه كه گاه آن را خردنامه نيز مىخوانند، نیز در هيأت فيلسوفى فرمانروا و حكيمى فرزانه، و سپس به صورت پيامبري دين پرور ظاهر مىشود. در واقع، همانگونه كه نظامى خود در شرف نامه مىگويد، سردار مقدونى را به 3 گونه ترسيم كرده است، زيرا گروهى او را صاحب سرير ولايت ستان»، جمعى حكيم، و دستهاي پيامبرش خواندهاند (ص 54 - 55. در اقبال نامه (ص 44) اسكندر و ذوالقرنين يكى مىشوند..
نکته مهم اینست که روايات مربوط به اسكندردر منابع ايرانى ٬ يا از اصل پهلوي، يا از مآخذ غير پهلوي (يونانى و سريانى و احتمالاً مآخذ ديگر) بوده است.
پارهاي از اين روايات در اصل توسط ايرانيان (معمولاً زرتشتيان) عهد ساسانى در كتابهايى مانند خوتاي نامك نوشته شده است، و پس از اسلام به نوشتههاي پهلوي مانند دينكرت، بندهش و ارداويرافنامه انتقال يافته، و سپس مأخذ مورخان ايرانى و عرب قرار گرفته است.
مقدار اين قبيل اخبار كه فراتر از پهلوي ساسانى نمىرود، نسبتاً كم است. بخش ديگر از روايات مربوط به اسكندر، داستانها و گزارشهاي مجعول، نيمه افسانهاي يا مبالغهآميزي است كه پس از اسكندر به يونانى نوشته شده، و بعدها به زبانهاي سريانى، پهلوي، عربى، ارمنى و جز آن ترجمه شده، و چيزهاي زيادي بدان افزوده گرديده است.
در اخبار و اشاراتى كه به دست خود ايرانيان (معمولاً زرتشتى آيين) نوشته شده، اسكندر مردي ويرانگر، ستمكار و اهريمنى وصف شده است كه دولت هخامنشى را برانداخت، شاهزادگان و بزرگان ايران زمين را كشت، خرابيهاي زيادي به بار آورد و كتابهاي دينى ايرانيان را سوزاند ( ارداويراف نامه، فصل 1: 3-7؛ دينكرت، 437 435, 423, 413, 446 441, ؛ وست .) از اينرو، ايرانيان از اسكندر به عنوان گُجستك سكندر (اسكندر نفرين شده) ياد كرده، و او را همطراز جبارانى ويرانگر و آتش افروز، و «دوش خدا» (= شاهِ بد) چون ضحاك و افراسياب نهادهاند ( كارنامه...، 5، 71؛ «شهرستانها...»، بند 5). همچنين به نظر مىرسد كه مراد از كرسانىِ غاصب در هوم يشت اوستا (بند 24) كه داعية سلطنت داشت و مانع تبليغ احكام دين بود، اسكندر مقدونى بوده باشد.
حال سئوال در اینجاست که اگر بنا به قول پورپیرار آئین زرتشت چیزی نیست جز جعلیات قوم یهود ، چرا در اخبار و اشاراتی که به دست پیروان این آئین نوشته شده ، در تفاوتی آشکار با کتاب یهود نوشته شده دیگر!!! ( یعنی شاهنامه ) اسکندر فردی جبار و ویرانگر و آتش افروز معرفی شده است؟!!
حقیقت اینست که منشاء تمامی اخبار موجود در آثار نویسندگان و مورخان اسلامی ،با مضمون تقدس بخشی به اسکندر و سر رشتة بيشتر افسانهها دربارة وی كتابى است كه حدود سال 200 م - يعنى 5 قرن پس از اسكندر - به دست مردي ناشناس در مصر نوشته شد و سپس به فيلسوف و مورخ همزمان اسكندر، كاليستنس (خواهرزادة ارسطو) منسوب گرديد.
کاليستنس در لشكر كشيهاي اسكندر به آسيا به عنوان مورّخ در ركاب او بود ، ولي چون از دعوي هاي خدايي او انتقاد مي كرد، محكوم به مرگ شد و به قتل رسيد. از كتاب او چيزي برجاي نمانده است، امّا در حدود چهار قرن بعد از عهد او ( بين 200 ق م و 300 ب م)، يكي از يونانيان مقيم مصر اخبار و افسانه هايي را كه درباره ی اسكندر بر سر زبان ها بود گرد آوري كرد و مقداري بيشتري مطالب مبالغه آميز بدان ها افزود و همه را به عنوان شرح زندگي اسكندر تأليف و به كاليستنس منسوب كرد.
اثر اين نويسنده ناشناس، كه در عرف مورخان به كاليستنس دروغين شهرت يافته است، تا قرنها سرچشمه ی ده ها داستان بعضا يا تماما درباره ی اسكندر در ميان ملل مختلف و به زبان هاي مختلف شد. اين اثر در حدود (قرن چهارم م) از يوناني به لاتيني و در (قرون هفتم يا هشتم م ) از روي متن ترجمه پهلوي صورت گرفته است. ترجمه ی پهلوي در پايان دوران ساساني، يعني اوايل قرن هفتم م ،صورت پذيرفته كه متاسفانه اثري از آن باقي نمانده است، اما ترجمه ی سرياني آن در دست است. روايت سرياني داستان اسكندر چندي بعد به عربي راه يافت و با قصه ی ذوالقرنين قرآن در آميخت و مطالب تازه بسياري بدان افزوده شد و غالباً رنگ و بوي اسلامي به خود گرفت.
در اواخر روزگار ساسانيان، متن يونانى كاليستنس دروغين به پهلوي، و از اين زبان به سريانى ترجمه شد. گرچه ترجمة پهلوي آن، پس از مدتى از ميان رفت، اما ترجمة سريانى اين متن كه به گفتة نولدكه ظاهراً به توسط يك سريانى نسطوري صورت گرفته بود (نك: 2 ، EIذيل اسكندرنامه؛ افشار، 164- 165)، باقى ماند. اين ترجمة سريانى چند قرن بعد، به گفتة نولدكه، مأخذ ترجمههاي عربى اخبار اسكندر قرار گرفت. طى قرون متمادي به هر يك از اين ترجمهها - تحت تأثير آداب و سنن و اعتقادات محلى - شاخ و برگهايى افزوده شد. در ترجمههاي عربى اين افسانهها برخى از رويدادها رنگ و بوي اسلامى پيدا كرد؛ و نيز وقتى كه اين قصهها پس از اسلام از عربى به فارسى برگردانده شد، بسيار چيزها بدان افزوده گرديد و از همة اين افسانهها، اسكندرنامه يا به قول صاحب مجمل التواريخ (ص 506) «اخبار اسكندر» پديد آمد و شاعرانى چون فردوسى و نظامى آن را به رشتة نظم كشيدند (صفا، حماسه سرايى، 90؛ نيز نك: ه د، اسكندرنامه). نيز روايات مورخان عرب و ايرانى پس از اسلام دربارة اسكندر هم بيشتر مأخوذ از همين اخبار و احتمالاً از اسكندرنامههايى به زبانهاي ديگر بوده است، چنانكه نظامى در منظومة «اسكندر نامه»اش از مآخذ يهودي، نصرانى و پهلوي نيز بهره گرفته است ( ص 69)
روايات منقول در غالب اين مآخذ مانند تاريخ طبري (1/577)، مروج الذهبِ مسعودي (1/318)، زين الاخبار گرديزي (ص 602 - 603)، المنتظم ابن جوزي (1/424- 425)، كامل ابن اثير (1/284) و به تبع آنها تاريخهاي متأخرتر مانند مجمل فصيحى (فصيح، 1/25) نژاد اسكندر را به ابراهيم خليل يا نوح نبى مىرسانند.
پيوند خوردن رشتة تبار اسكندر به قوم يهود، يا در آمدن وي به زيّ پادشاهى مسيحى بىترديد ناشى از خلق افسانهاي مسيحى بر اساس كتابهاي خطىِ مركز بايگانى پادشاهان اسكندريه، و به نظم درآمدن بخشهايى از آن به همت شخصى به نام يعقوب ساروك، شاعر سريانى زبان مسيحى در اوايل سدة 6م بوده است و اينها همه مىرساند كه اين قبيل مترجمان يا گردآورندگان اخبار اسكندر پارهاي از روايات و افسانههاي دينى يهودي و مسيحى را به اصل يونانى افزودهاند. قرائن نشان مىدهد كه مترجم اسكندرنامه از عربى به سريانى كشيشى مسيحى بوده است (باج، 77 62, 60, )
صرف نظر از پارهاي اختلافات جزئى، در تاريخهاي متقدم عربى و فارسى، به 3 نوع نسب براي اسكندر بر مىخوريم:
1- نسب سامى مسيحى: چنانكه اشاره شد، هنگامى كه افسانة اسكندر به دست بعضى اقوام سامىِ يهودي يا مسيحى افتاد، هر كدام آن را به رنگ روايات و اعتقادات محلى و دينى خود درآوردند. وقتى اسكندر به بيت المقدس نزديك مىشد، روحانيان يهودي از او استقبال كردند و كتاب دانيال را كه از او و فتوحاتش خبر داده بود، به او نشان دادند (همو، 74 -73 ؛ نيز نك: عهد عتيق، سفر دانيال، باب 7).
پس، اسكندر يهوديان و مقدسات آنان را محترم داشت و در مذبحشان به اجراي مراسم قربانى پرداخت (بيرونى، آثار...، 60؛ ابوالفدا، 1/60) و در ميان اين قوم محبوبيت يافت و يهوديان اسكندر را نجات دهندة خود دانستند و در مقام تجليل، او و پدرش را از نژاد عيص بن اسحاق بن ابراهيم به شمار آوردند. به علاوه، وجود منقولاتى از كتاب مقدس در متن قصة اسكندر نشان مىدهد كه مترجم سريانىِ اين قصه از نسطوريان مسيحى بوده است ( فشار، 164) و اين خود حاكى از تلاشى است كه براي متصل كردن اسكندر به نژاد سامى مىشده است.
2- نسب مصري: خوش رفتاري اسكندر با كاهنان مصري و اداي احترام نسبت به پرستشگاههايشان موجب شد كه آنان وي را پسر خداي آمون بخوانند و متعاقب آن گروهى از مصريان به فكر جعل نژادي مصري براي او بيفتند. طبق نسبنامهاي كه مصريان براي اسكندر ساختهاند، وقتى نِكْتانيبو - يا به قول بيرونى: نقطينابوس ( تحقيق...، 68) - پادشاه مصر، به دنبال لشكركشى اردشير سومِ هخامنشى به مصر، از تخت و تاج محروم شد، به اميد گرفتن كمك پيش فيليپ شاه مقدونى رفت. در آنجا در لباس يك منجم و به ياري جادو دلِ اُلمپياس، زن فيليپ را ربود و با وي ارتباط يافت و اسكندر ثمرة اين پيوند نامشروع بود ( همانجا؛ باج، 85 ؛ پيرنيا، 2/1214، قس: 2/1177). صاحب مجمل التواريخ نام پادشاه مصر را بختيانوس، و نام زنى را كه پادشاه مصر با وي ارتباط يافت، اُلمفيد، دختر فيلقوس آورده است (ص 31). تقريباً عين اين روايت را ابن عبري نيز نقل كرده است (نك: تاريخ...، 89)
3- نسب ايرانى: جزو نسب نامههايى كه منابع عربى و فارسى براي اسكندر برشمردهاند، از همه برجستهتر و جالبتر آنهايى است كه اسكندر را از تخمة شاهان كيانى دانستهاند. گروهى را عقيده بر اين است كه چون تحمل شكست از اسكندر براي ايرانيان دشوار بود و نمىتوانستند فروپاشى دولت مقتدر هخامنشى را به دست جوانى بيگانه برتابند، شايع كردند كه اسكندر از تبار شاهان ايرانى بوده است. بر اساس اين نسب نامة ايرانى كه مورخان آن را با اندك تفاوتهايى نقل كردهاند، دارا پادشاه كيانى پس از چيرگى بر فيلفوس شاه رومى دختر او را - كه نامش به صورتهاي گوناگون ذكر شده است (طبري،1/574؛ يعقوبى،1/115؛ مجمل، همانجا؛فردوسى،5/1779؛بيرونى، همانجا) - به ازدواج خود درآورد و با او درآميخت. اما چون دهان او را بويناك يافت و نتوانست آن را با گياه سندر يا اسكندروس معالجه كند، وي را نزد پدرش باز فرستاد (طبري، 1/574 - 575؛ دينوري، 53 -54؛ گرديزي، 603؛ فصيح، 1/25؛ نيز نك: فردوسى، 5/1779-1781). پادشاه روم با كسى از اين ماجرا سخن نگفت و پس از آنكه دخترش بار بنهاد، نام همان گياه سندر يا اسكندر را بروي نهاد (همانجاها؛ ثعلبى، 359) و اعلام كرد كه اسكندر فرزند خود اوست. بدين ترتيب، ايرانيان با منتسب كردن اسكندر به داراي اول، او را پهلوانى از پهلوانان ايرانى دانستند و وي لياقت محبوب شدن در ميان آنان را پيدا كرد. البته اين تصوير خلاف تصويري است كه از اسكندر در روايات دينى ايرانيان عرضه شده است (كريستن سن، 217)
در منابع عربى و فارسى چيزي از خردسالى اسكندر نيامده است، جز آنكه پدرش او را به ارسطو سپرد تا ادب و حكمت بياموزد. اسكندر 5 سال در خدمت وي بود تا در علم و فلسفه به بالاترين درجه رسيد (شهرستانى، 2/137). بنا به نوشتة گرديزي (ص 604) و ابن جوزي (1/427) ارسطو مقام وزارت اسكندر را داشت و هر چه شاهزادة مقدونى مىكرد، به اشارة او بود. آنجا كه اسكندر از مسير عدالت و اعتدال بيرون مىشد، ارسطو به وي هشدار مىداد. ارسطو مخصوصاً در مكاتبات خود با اسكندر او را از قتل و غارت برحذر مىداشت (ابن اثير، 1/291؛ دينوري، 64؛ حمزه، 40-41). در پارهاي منابع ارسطو را همدرس اسكندر دانستهاند كه بعدها در دوران پادشاهى اسكندر وزير او شده است (نظامى، 86، 93).
آنچه از حوادث زندگى اسكندر تقريباً در تمام تاريخهاي قديم بيشتر بر آن تكيه شده، جنگ او با ايرانيان است. عمده تفاوتِ گزارش اين تاريخها با آنچه در منابع اروپايى در اين باب آمده، اين است كه حريف ايرانى اسكندر كه در تاريخهاي اروپايى داريوش سوم آخرين پادشاه هخامنشى است، جاي خود را معمولاً به داراي دارا، يا داراي دوم يا داراي اصغر، آخرين پادشاه كيانى مىدهد. به همين دليل در آثار ادبى فارسى نيز هميشه دارا و اسكندر در كنار يا در مقابل يكديگر قرار مىگيرند.
ادبا و شعراي فارسى زبان بىآنكه منتظر اثبات يا ابطال اخبار ضد و نقيض و مبالغه آميز اسكندر شوند، يا اساساً اهميتى به صحت و سقم آنها بدهند، مضامين گوناگون بديعى بر پاية آن اخبار ساختهاند. اين شعرا و نويسندگان در بند آن نبودهاند كه در اخبار، اسكندر صحيح را از ناصحيح باز شناسند. از اين رو، در آثار آنان اسكندر ذوالقرنين است و ذوالقرنين اسكندر. خضر در مصاحبت اسكندر در جست و جوي آب زندگانى به ظلمات مىرود، سدّ سكندر به آسانى در چين قرار مىگيرد، و اسكندرِ خونريز نمونه و نمادي از جوانمردي، بخشندگى، عدالت و رحم مىشود. شاعر با چشمة آب حيات و آيينة اسكندري همچون واقعيات مسلم معامله مىكند. شعراي عارف و عارفان شاعر از حد تشبيهات و استعارات مرسوم فراتر رفته، و از آنچه دربارة اسكندر خواندهاند، به زبان نمادين عرفان استفادهها برده است، و از اين رهگذر بر غناي ادب عرفانى فارسى افزودهاند. شهرت افسانهاي و برجستگى بسيار بارز اسكندر از سويى، و ضرورت اَعْرَف و اجلى بودن مشبّهٌ به در تشبيه يا اعرف و اجلى بودن يك طرف معادله در صنعت تمثيل، از سويى ديگر، موجب شده كه اسكندر و رويدادها، اشياء و افراد مرتبط با تاريخ يا اسطورة زندگى او، در صنايع بديعى - تشبيه، مبالغه، ارسال مثل و جز آن - به عنوان اركان اصلىِ هر يك از اين صنايع مورد استفاده قرار گيرند و شعرا در وصف ممدوحان، تنبيه مخاطبان، بيان انديشههاي شاعرانه، تجسم و ترسيم بهتر و ملموسترِ نكات عميق اخلاقى و فلسفىِ خود از قصة اسكندر بهره برند ( براي نمونه، نك: ناصر خسرو، 246، 338؛ خاقانى، 23، 232، 248، 280، 309؛ حافظ، 4، 117، 147؛ صائب، 118، 121، 823. )
آیا همه آنچه آمد برای هر صاحب خرد نشانه و حجج محکمی برای رد کامل عقاید پورپیرار را در مورد شعرا و نویسندگان ایرانی پیش از صفویه نیست؟