اعتبار يا عدم اعتبار روايات ؟!


بررسي اسناد پوريم شناسي پورپيرار

( قسمت بيست و  چهارم)


در منطق، اجتماع ضدین محال است، یعنی از دیدگاه منطقی نمی توان تصور کرد که یک چیز هم سیاه باشد و هم سفید. یا یک چیز در یک آن، هم در حال حرکت باشد و هم در حال سکون. اما  تجربه ثابت کرده است از نظر آقای ناصر پورپیرار اجتماع نقیضین دیگر محال نیست !!!!! زیرا یافتن رد پایی از رعایت این اصل منطقی در سخنان متنوع و متعدد او  به معجزه می ماند.
وی در حالی به صراحت اعلام می دارد که هیچ اعتقاد و اطمینانی به روایات موجود در خصوص حوادث دو قرن اولیه اسلام ندارد  که این روایات تنها منابعی هستند که دربر گیرنده رخدادهای مهمی همچون : نبردهای پیامبر، واقعه غدیر خم ، ماجرای سقیفه، شهادت امام علی در مسجد کوفه، قتل عثمان ، قتل عمر بن خطاب ،  واقعه کربلا ،  جنگهای سپاه اسلام با سرزمین های اطراف و ...   می باشند و خود وی نیز بجز مراجعه به روایات مذکور ، هیچ راه و چاره دیگری برای اثبات اصل وقوع این حوادث نمی شناسد.  پس وی یا مجبور است همه  این  حوادث را که به قول وی 250 سال پس از وقوع ، بصورت مکتوب و منظوم در آمده اند،  سراپا دروغ و جعل  بپندارد!!! و یا منبع کاملا معتبر و مکتوبی متعلق  به دو قرن نخست پس از ظهور اسلام معرفی نماید که این حوادث را به شرح مورد نظر وی گزارش نموده باشد. البته با عنایت به این نکته که قرآن کریم نیز هرگز نمی تواند رافع کامل  نیاز او در شرح  این ماجرا های تاریخی باشد. زیرا در قرآن یا به این حوادث با ذکر عنوان و جزئیات دقیق  اشاره ای نشده است  ( و پورپیرار نیز چون قائل به شان نزول و همچنین تفسیر و تاویل آیات نیست قادر به تطبیق ظاهر آیات با باطن مورد نظر نیست ) یا اینکه  اصولا "حوادث مذکور پس ازدرگذشت پیامبر رخ داده اند وطبعا "  امکان ذکرشان در قرآن  فراهم نبوده است.

 " پس اينك از چه بگويم ؛ هنگامي كه تقريباً بر هيچ نقل و روايتي دربارة دو قرن اولية اسلام اعتماد نيست و اوراق تاريخ صدر اسلام ، لااقل 250 سال پس از حوادث آن مكتوب و منظم شده است ؟! ...  ( ناصر پورپیرار- پلی بر گذشته 2 ) 

" روايت است كه رسول خدا در بازگشت از حجه الوداع و در محل غدير ، در حضور جمعي كه تا  قريب يكصد و پنجاه هزار شماره كرده اند ؛ داماد خود ، امام علي را به جانشيني برگزيد . هريك از اين اعداد را بگيريم ؛ شمارة تمامي خاصان و مقربان و اصحاب و مهاجر و انصار و گروندگان نخست به اسلام مي شود ؛ كه قدر همركابي و همراهي با پيامبر در آخرين زيارت خانة خدا را داشته اند . " 
" در اين باره كه چگونه اين جمع گزيده ، فقط دو ماه بعد ، كه حداكثر فاصلة تجمع غدير تا درگذشت پيامبر است ؛ توصية رسول خدا را فراموش كرده ؛ به سقيفه گردن گذارده اند ؛ شايد بتوان گفت كه جمع عظيم مؤمنان حاضر در موعظة غدير از سخنان پيامبر خدا برداشت بعدي شيعيان را نداشته اند و آن پيام و توصيه را حكم جانشيني امام علي نگرفته اند " ( ناصر پورپیرار – پلی بر گذشته 2 )



- آری  اجتماع نقیضین از نظر پورپیرار دیگر محال نیست زیرا که او از یک طرف می گوید:
تقريباً بر هيچ نقل و روايتي دربارة دو قرن اولية اسلام اعتماد نيست.  

ولی درکمال تعجب ازطرف دیگربا استناد به همین روایات مربوط به دو قرن اولیه اسلام :  شماره تمامی خاصان و مقربان و اصحاب و مهاجر و انصار و گروندگان نخست به اسلام را قریب یکصد هزار نفری می گیرد که در حجه الوداع حضور داشتند!!!!!

جای سئوال دارد که وی بر اساس چه مستنداتی بغیر ازهمین روایات موجود در باره دو قرن نخست اسلام به آماردقیق یاران و خاصان پیامبر دست یافته است که در ادامه مطلب خود در کتاب پلی بر گذشته 2  به تطبیق این آمار با آمار حاضرین در حجه الوداع  پرداخته و عدم پیروی جمع  یاران و اصحاب  و... پیامبر از دستورات ایشان در این سفر را نشانه جعلی بودن موضوع  امامت و جانشینی بر می شمرد ؟!!!

- وی در حالی به ماجرای سقیفه اشاره می کند که جز با قبول روایات مربوط به دو قرن اولیه اسلام هیچ راه دیگری برای اثبات اصالت وقوع چنین نشستی پس از رحلت پیامبر (ص ) ندارد. او یا باید بر مبنای گزاره اول خود دال  بر غیر قابل اعتماد بودن کلیه روایات مربوط به دو قرن نخست اسلام، ماجرای سقیفه را نیز روایتی غیر واقعی و ساختگی قلمداد کند و یا با نقض آن گزاره، وقوع چنین ماجرایی را به استناد  همین روایات مربوط به دو قرن اولیه اسلام بپذیرد. در صورت برگزیدن هر یک از این گزینه ها،  وی ناقض  بخشی از سخنان خویش است.

 - او به حوادث دو ماه بعد ازواقعه غدیر اشاره می کند،  اما اشاره ای به منبع و ماخذ مورد اعتماد خود برای بازگویی این حوادث نمی کند. به راستی اخبار این حوادث چگونه به ناصر پورپیرار منتقل شده است ؟!! از طریق روایات ؟!!! و یا  از طریق مکتوبات بجای مانده از صدر اسلام؟!! بدیهی است او قادر به انتخاب هیچیک از این دو گزینه نیست زیرا که قبلا به صراحت تمام، کلیه روایات مربوط به دو قرن نخست اسلام را دروغین خوانده و  از طرف دیگر نیز وجود هرگونه کتاب یا مکتوبات تا پیش از آغاز قرن چهارم هجری قمری را یا  بطور کامل ساختگی و یا مظنون به جعل معرفی کرده  است. 

 " تمام ادعاهای وجود کتاب در جهان اسلام تا پیش از آغاز قرن چهارم یکسره جعل و در زمره ی تلقینات ابن ندیمی است و احتمالا اشراف ندارند که خط عرب تا پایان قرن سوم اقتدار و استحکام و امکان کتاب نویسی را تا آن حد نداشته است که نخستین قرآن های مدون و محکم و به صورت کتاب را تنها از اواخر قرن چهارم هجری سراغ کرده ایم و احتمالا هنوز به این یقین نرسیده اند که هیچ مکتوب پیش از قرن چهارم هجری را نمی توان بدون کارشناسی ناقدانه و بدون ظن جعل، به فهرست فرهنگ اسلامی وارد کرد، "  ( ناصر پورپیرار – اسلام و شمشیر  3 )

پس ملاک ما در شناخت همه چیز اسلام، از جمله جنگ های آغازین آن و به خصوص ستیزه هایی که در آن ها شمشیر را به دست مبارک پیامبر رحمت و واسطه ی ابلاغ آیات الهی می سپارند، قرآن است و بس. زیرا که گفته ام زمان بیان شرح های موجود و مکتوب بر حوادث صدر اسلام، لااقل ۳۰۰ سال از بروز آن ها دورتر است و نه تنها این شروح، در غالب موارد، قابل اعتنای عقل و مورد تایید قرآن نیستند، بل شخص این شرح آوران را هم نمی شناسیم ( پورپیرار / اسلام و شمشیر 6 )

این سخنان پورپیرار در حالی است که قرآن کریم در آیات خود  به قلم و آنچه می نگارد قسم می خورد. براستی اگر در زمان جاهلیت عرب،  قلم و موضوع نوشتن با قلم امری ناشناخته بود، چرا قرآن کریم به چیزی که برای آن مردم نامفهوم و مکنون بود قسم یاد می کند؟

- كلمه كتاب نیز در قرآن کریم، حدود دويست و پنجاه و پنج مورد بكار رفته است كه در موارد بسياري، منظور از آن ، قطعا قرآن كريم است. كتاب در اصل لغت بمعني گرد هم آوردن است و هر نبشته‌اي را از آن جهت كتاب مي‌نامند، که حروف و كلمات در آن گرد هم آمده‌اند، و قرآن را هم بدين جهت كتاب ناميده‌اند كه انواع آيات و قصص و احكام در آن گرد هم آمده است.
 بعنوان نمونه این آيه قابل اشاره است  كه در آن كلمه كتاب بمعنای گرد هم آمده و منظور از آن، قرآن كريم مي‌باشد چنانكه گويد: «الرتِلْكَ اياتُ الكتابِ و قرآنٌ مُبین ( سوره حجر، 1و2 ). "  ترجمه :  این است آیات كتاب و قرآن  مبین .
 
- ناصر پورپیرار در حالی کلیه روایات مربوط به دو قرن اول اسلام را جعلی و دروغین می پندارد که در نوشته های خود به دفعات مکرر بر اساس همین روایات به تاریخنگاری و تفسیر و تاویل وقایع دو قرن اولیه اسلام پرداخته است و آدمی را به یاد مثل معروف رطب خورده چگونه منع رطب کند  می اندازد. بعنوان مثال وی در کتاب پلي بر گذشتۀ 2 چنین می نویسد: 

" پس از شكست لشكريان اسلام در هر دو جبهة شمال و غرب و از سال 114 هجري ، دوران افول بني اميه آغاز مي شود و آنگاه در همان زمان پايگاه ديگري در شرق ، وظيفة كامل نابودي امويان را به عهده مي گيرد و آن ظهور شعوبيه در خراسان و تبديل آن خطه به مركزي براي تجمع عباسيان است ! "

به راستی او بر اساس چه مدرک و منبعی غیر از روایات مربوط به دو قرن نخست اسلام و کتب و نوشته های مورخینی که همگی  آنانرا جعلی می پندارد، توانسته است به صحت وجود و وقوع موارد ادعایی ذکر شده ذیل پی ببرد :

1- شکست لشکریان اسلام در دو جبهه شمال و غرب

2-شروع دوران افول بنی امیه از سال 114 هجری

3-ایجاد پایگاهی در شرق برای نابودی کامل امویان ( ظهور شعوبیه )

4- تبدیل خراسان به خطه مرکزی تجمع عباسیان ( البته در نظر داشته باشید که  از طرف دیگر ایشان  وجود هر گونه تشکیلات انسانی و حکومتی و بالاتر از آن وجود هرگونه جنبنده ای را درسرزمین ایران تا قرنها پس از ظهور اسلام ، بدلیل وقوع قتل عام پوریم منکر شده است !!!)

استدلال بي بنيان

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت بیست و سوم )

از" استدلال " تعاریف مختلفی وجود دارد. با عنایت به جمیع جهات ، استدلال مجموعه ای از  " گزاره ها " است که یکی از آنها  " نتیجه  " و به بقیه آنها که به حمایت از" نتیجه " می پردازند " مقدمه " گفته می شود . استدلال، یعنی ساختن یک ادعا و نشان دادن دیگر ادعاها به عنوان دلیل برای پذیرش آن ادعای اولیه . بنابراین ، استدلال، مجموعه ای از ادعاها است که یکی از آنها توسط دیگر ادعاها حمایت می شود .

" نتیجه " ، یعنی ادعایی که توسط دلایل نشان داده شده در استدلال حمایت شده اند.  " مقدمه " نیز ادعایی است که پیش از نتیجه ، به عنوان دلیل برای نتیجه به کار می رود . 

با استفاده از این واژگان ( مقدمه، نتیجه ) ما می توانیم بگوییم که استدلال مجموعه ای از ادعاها است که می تواند به " نتيجه " ، و یک یا چند "مقدمه " تقسیم بشود .

به بیان دیگر، استدلال = نتیجه + مقدمه یا مقدمات . حرکت ازمقدمه یا مقدمات به سوی نتیجه نیز " استنتاج  "نامیده می شود.

بنیان ادعاهای ناصر پورپیرار در باره تاریخ ایران بر " مقدمه ای  " سست و لغزان به نام  " کشتار سراسری پوریم " گذارده شده است که علیرغم کوشش فراوان وی جهت حرکت از این مقدمه به سوی نتیجه دلخواه ، بدلیل ناهمگونی و تضاد عمیق میان مجموعه گزاره ها ،  نتایج  مورد تاکید وی به هجویاتی فاقد هرگونه ارزش بدل شده است.

به گزاره های موجود در این سخن پورپیرار و نتیجه گیری او توجه کنید.

یکشنبه 2 اردیبهشت1386 ساعت: 15:1 توسط:ناصر پورپیرار

آقای آیدین. جز تورات در هیچ کتاب تاریخی دیگر سخنی از پوریم نیامده و یهودیان در اختفای آن نسل کشی کهن اصرار موکدی دارند.

 

گزاره اول :  معرفی شدن کتاب تورات بعنوان یک کتاب تاریخی توسط پورپیرار.

 « تاريخ » به صورت اشتراك لفظي در دو معناي متفاوت كاربرد دارد. هنگامي كه لفظ تاريخ استعمال مي­شود، ممكن است منظور گوينده، " دانش تاريخ " باشد كه نام يك علم است و يا حوادث و وقايع انساني در گذشته باشد كه "موضوع " علم تاريخ است. متفكران زيادي متوجه اين اشتراك لفظي و لزوم تفكيك آن هنگام بحث از تعاريف و مفاهيم تاريخ بوده و آن را بيان داشته­اند.

ناصر پورپیرار وقتی کتاب تورات را بعنوان یک  " کتاب تاریخی " معرفی می کند مشخص نمی کند که کدامین  معنا از لفظ " تاریخ " را مدنظر دارد؟ 

آیا معنای اول لفظ تاریخ مدنظر اوست ( علم تاریخ ) و یا معنای دوم ( موضوع علم تاریخ ) ؟

خود وی درمانده از پاسخگویی چنین اظهار می دارد:

 " اين به اصطلاح « اسناد تاريخی » ... مطلقاً به معنای گشودن راز از تاريخ نيست، بل حداکثر به « مورخ » اجازه می دهد که يک رخداد تاريخی را با تمام جزئيات آن، بنا به دريافت خود !!!، از اسنادی غالباً نادرست !!! روايت کند" . ( دوازده قرن سکوت؛ کتاب اول: برآمدن هخامنشيان؛ صفحه 11 )

آری! پورپيرار به پيروی از مکتب ماکياوليسم استفاده از هر وسيله و روشی را برای رسيدن به هدف خويش مجاز می شمرد. و در همين راستا کاربرد " اسناد تاريخی " را محدود به استفاده  ابزاری در جهت اثبات افکار و باورهای شخصی مورخ می نمايد. حال  فرقی نمی کند اين اسناد و اشارات تاريخی درست و صحيح باشند  يا نادرست!!!. مهم سوء استفاده از آنها جهت القاء راء و انديشه های خود بعنوان حقايق تاريخی محض ومبرا از هرگونه شک و شبهه ای به خلق جهان است و بس!!

 نمونه بارز این روش به اصطلاح تاریخ شناسی نفسانی ناصر پورپیرار اینست که  علیرغم اینکه وی می گوید اسناد و اشیاء تاریخی به خودی خود تاریخ نیستند:

" هرچند تمامی اين اجزا و اسناد به کار مورخ هم می آيد، چرا که برای کشف ارزش و طا بی ارزشی هرکتيبه ای بايد ابتدا آنرا خواند، اما آنها به خودی خود تاريخ نيستند و جوابی برای سوال سمج « تاريخ چيست» همراه ندارند." دوازده قرن سکوت؛ کتاب اول: برآمدن هخامنشيان؛ صفحه16 )

 اما در کتابهای خود پاک از یاد می برد که رطب خورده چگونه تواند منع رطب کند . لذا ماکیاول وار با استناد به اشیاء و اسناد اندک تاریخی ، حوادث ایران باستان را مورد تفسیرو تاویل قرار می دهد!!

بعنوان مثال او فقط بر اساس چند  سطر نوشته شده در کتاب تورات یهود چنین القاء می کند که هخامنشیان از نژاد اسلاو بوده اند و از آنسوی دریای سیاه و با وسوسه و تحریک یهودیان به بین النهرین آمده اند.

این در حالی است که حرکت استنتاجی خود را از مقدمه ای ( تورات ) شروع کرده است که بسیاری از  دیگر مندرجات آن در تناقض شدید با نقطه نظرات وی است.

لیکن متاسفانه همانطور که در بالا اشاره شد وی اسناد تاریخی را  چیزی جز عروسک هایی نمی بیند که کودکی  برای انجام بازیهای کودکانه خود به وقت نیاز به آنها جان می دهد و یا می میراند.

     در راستای همین روش ماکیاولی او از چند سطر کتاب استر، تاریخ  هزار و اندی ساله پس از داریوش تا ظهور اسلام به ایران را تفسیر می کند و نتیجه می گیرد  که سربازان هخامنشی به فرمان یهودیان آن چنان قتل عام سراسری انجام داده است که به مدت قریب به 2000 سال ، فلات ایران فاقد  هر گونه اجتماع انسانی بوده است!!!

 

گزاره دوم : پورپیرار اذعان می دارد  در میان همه کتب و آثار مکتوب بجای مانده تاریخی ،  فقط در " کتاب تورات "  به " واقعه پوریم " اشاره شده است.

نتیجه گیری : پورپیرار از دو گزاره بالا  به این حکم می رسد  که  یهودیان در اختفای نسل کشی پوریم اصرار موکدی داشته و دارند!!!

در منطق ، قضیه  بطور عام  گزاره ای است که بر اساس فرضیات دقیقی ، درستی آن ثابت شده یا باید ثابت شود.

بدیهی است از کنار هم گذاردن دو قضیه مکمل نمی توان به نتیجه ای که مبطل  کننده (ابطال کننده) هر دو گزاره است رسید.  

 آن گاه که ما حکم به اثبات یا سلب نسبتی به شرط تحقّق نسبت دیگر نمائیم ، قضیه شرطی را در منطق کلامی  خود بکار گرفته ایم.

حال اگر گزاره اول و دوم پورپیرار (اثبات نسبت) را بپذیریم ( نسبت اول : تاریخی انگاشتن تورات ، نسبت دوم : معرفی تورات بعنوان یگانه  کتاب تاریخی که پوریم را به جهانیان شناسانده است ) شرط تحقق نتیجه : یعنی دامن زدن به این باور که  یهودیان در مخفی ساختن نسل کشی پوریم اصرار موکدی داشتند، سلب نسبت دوم خواهد بود نه اثبات آن.

زیرا طبعا" ابزار اختفاء ، هویداسازی و سرنخ دادن به تاریخ  نیست.( پورپیرار در گزاره دوم از کتاب یهود بعنوان تنها کتاب تاریخی که به پوریم اشاره نموده ویاد آنرا در حافظه تاریخ زنده نگهداشته، اشاره می دارد )

قضیه شرطی متصل قضیه‌ای است که در آن حکم به اتصال و پیوستگی و ملازمهٔ دو نسبت یا عدم اتصال و پیوستگی و ملازمه شده باشد؛ یعنی حکم شده باشد که یک نسبت مستلزم نسبت دیگری است. مانند «اگر برف بسیار ببارد، مدارس تعطیل می‌شود.».

در ترکیب شرطی، قضیه‌ای را که بعد از حرف شرط «اگر» و مانند آن قرار می‌گیرد، «مقدم» و قضیهٔ دیگر را که معمولاً با لفظ «آنگاه» همراه است، «تالی» می‌نامند. کلماتی مانند «اگر»، «هرگاه»، «چنان‌چه»، «در صورتی که» و... «ادات شرط» نام دارند.

 حكايت  استفاده ابزاری پورپیرار از کتاب تورات در این سخن در واقع یادآور یک پارادوکس مشهور تاریخی است به نام  " پارادوکس توده " . وی در جهت بزرگ نمایی پوریم با هدف نفی هویت تاریخی ایران و ایرانیان خودآگاه یا ناخود آگاه از این پارادوكس استفاده می برد.

 به این مثال توجه کنید :

يك دانه گندم  يك توده گندم نيست. با اضافه كردن يك دانه گندم، به دو دانه دست مي يابيم كه باز هم توده گندم نيست. با اضافه كردن يك دانه گندم ديگر، سه دانه گندم خواهيم داشت كه توده محسوب نمي شود. اگر اين عمل را تكرار كنيم، هيچگاه به توده  گندم نمي رسيم.

اما زماني كه اين گردايه گندم به قدر كافي بزرگ شود، توده ناميده مي شود.

پورپیرار نیز که نیک متوجه شده با اظهار یک یا چند جعل و دروغ جزئی نمی تواند به جنگ تاریخ ایران زمین برود. سعی می نماید آنچنان دروغ پر آب و تابی بسازد و لحظه به لحظه بر حجم  آن بیافزاید تا نهایتا  آن دروغ به توده ای عظیم تبدیل  و مورد توجه  و تحیر عامه قرار گیرد.

 

مبحثي پيرامون بالندگي زبان فارسي

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت بیست و دوم )


ناصر پورپيرار در صد و شصت و دومين مقاله خود با عنوان مدخلي بر ايران شناسي بدون دروغ !!!  کوشيده با ارائه توضيحاتي مغلوط و نارسا ، به مقوله زبان فارسي و ميزان بالندگي و توان آن در مقام مقايسه با زبان عربي بپردازد. او  ضمن ارتباط دادن بی پایه و اساس زمان نگارش شاهنامه به دوره قاجاریه  نتیجه گیری می کند که دلیل قلت!! واژگان زبان فارسی قدمت اندک آنست. وی بعنوان شاهد سخن، برداشت هاي بعدي !! واژه عربي « قدرت» ، را مورد اشاره قرار داده و ادعا کرده است که واژه  فارسي معادل آن ( يعني واژه « توانايي» )  فاقد اين قابليت ( ارائه برداشت هاي بعدي ) است و نمي توان  بر پايه بناي اين کلمه ( توانايي )،  هيچ کلمه ديگري ساخت !! : بدين ترتيب بدترين صورت و فرمت قضيه اين است که زمان سرودن ديوان شاه نامه را به قرن چهارم هجري بکشانيم، آن گاه به صراحت اعتراف و سندي فراهم کرده ايم که نشان مي دهد اين زبان فارسي چون قند، که تا بنگاله مي برده اند و شايد هم از بنگاله آورده باشند، از فرط خشکي ريشه، در طول ده قرن نتوانسته است واژه اي بر ۱۵۰۰ لغت شاه نامه بيافزايد، زيرا اگر به طور مثال بگوييد قدرت ، در پلک برهم زدني، اقتدار و مقتدر و قادر را براي برداشت هاي بعد در اختيار مي گيريد، ولي اگر به جاي قدرت گفتيد توانايي، ادامه بناي بيان را بايد با همان تک خشت بالا بريد و چون خردمندان، اين بته مردگي محض و دراز مدت را طبيعي نمي دانند، پس آبرومندانه تر اين که سرودن شاه نامه را از عهد قاجار، که زمان عرض اندام و حکم روايي واقعي اين زبان است، به دورتر نبريم. ( مدخلي بر ايران شناسي بدون دروغ و بي نقاب، ۱۶۲ ) شاید بتوان گفت نظر فوق الذکر یکی از مضحک ترین نظریاتی است که تاکنون توسط پورپیرار ارائه شده است. زیرا او کوشیده است با محدود خواندن توانایی زبان فارسی در اشتقاق، مرده و عقیم بودن این زبان را استدلال کند. مضحک بودن این سخن پورپیرار نیاز به استدلال فراوان ندارد. زیرا زبانها به اقسامی طبقه بندی می شوند. از جمله به ترکیبی و اشتقاقی. مثلا زبان فارسی عمدتا" زبانی ترکیبی است و زبان عربی زبانی اشتقاقی.  بر گزاره های سخن  پورپیرارایرادهای زیادی وارد است . بر اساس نظر وی : 1-  زبان ترکیبی ، مثل زبان فارسی عقیم است. 2- همه زبانهای رشدیافته امروزی ، اشتقاقی اند 3- تنها راه زایا بودن یک زبان قدرت آن در مشتق سازی است 4- عقیم بودن یک زبان عمدتا از ناحیه عقیم بودن آن در واژه سازی (اشتقاقی) رخ می دهد. 5- عقیم بودن یا نبودن یک زبان یک مساله درون زبانی است و در مثل به حاملگی می ماند. 6- اگر زبانی عقیم شد برای ابد عقیم شده است  این گزاره ها همگی نادرست اند. می توان گزارش زیر را صورت صحیح گزاره های فوق دانست: عقیم بودن زبانی ربطی به ساختار اشتقاقی یا ترکیبی زبان ندارد. نمی توان زبانی را به دلیلی داشتن ساختار معینی بطور کل عقیم شمرد. مثلا ژاپنی تعداد مصوتهایش 5 است و فارسی 11. این هیچ معنای خاصی ندارد. شیوه نگارش ژاپنی یکی از دورترین شیوه ها از نظم نحوی زبان انگلیسی است. این هم هیج به آن معنا نیست که ژاپنی زبانی عقیم است و ترجمه از انگلیسی و ارتباط با جهان مدرن در آن ناممکن است. زبان آلمانی هم زبانی ترکیبی است و قدرت ترکیبی شگرفی دارد. خب آیا از نظر پورپیرار زبان آلمانی  هم عقیم و مرده است؟ اگر چنین ادعا کند که مایه خنده زبان شناسان و خلایق می گردد. در زبان فارسی سه منبع وجود دارد که ما می‌توانیم با استفاده از آنها مسئله واژه‌سازی را تسهیل کنیم: اشتقاق‌های فعلی، استفاده از وندها (پسوند و پیشوند)، ترکیب‌سازی (کلمات مرکب) در خصوص اشتقاق‌های فعلی گفتنی است : حرف فعل بسیط 30 وجه اشتقاق دارد. کتابی نوشته شده با نام فرهنگ مشتقات مصادر فارسی که 10 جلد است. نویسنده بعد از زحمات بسیار این مصادر را جمع کرده و آنچه از مصادر که امکان اشتقاق داشته پیدا کرده و در این کتاب مفید آورده است. ما بیش از 70 وند در زبان فارسی داریم که پیشوندها تعداد کمتری نسبت به پسوندها دارند. تعداد واژه‌های مرکب تقریبا اندازه واژه های بسیط است. ما 55 درصد کلمات بسیط داریم و 45 درصد کلمات مرکب.  ما معمولا برای ساختن واژه‌های علمی جدید از کلمات مرکب استفاده ‌می کنیم. برای مثال از ترکیب اسم با اسم کلمات زیبایی تشکیل می‌شود: کاهگل، بادپا، رختخواب، عهدنامه، نیشکر، بهارنارنج، هنرپیشه، بهارخواب و.... از ترکیب اسم و صفت کلماتی چون: دلتنگ، خونسرد، دلمرده، سرمست، دلپاک، دلخوش و... از ترکیب صفت و اسم  کلماتی چون: عالی‌مقام، خوش‌خلق، خوش‌رو، پاکدل و... از ترکیب صفت با صفت کلمه ای مانند: خوش‌خوش ساخته می‌شود، از ترکیب قید با اسم کلماتی مانند همیشه بهار، خودکار، خودسر، خودکامه تشکیل می‌شود. مصادیق این کلمات در زبان عامیانه نیز زیاد است. مردم به راحتی برای نیازهایشان معادل پیدا می‌کنند. پیچ‌گوشتی، سگ‌دست، شغال‌دست، زیرسیگاری، جارختی و ... کلمات مرکب هم لزوما معنای شفاف ندارند که مصادیقشان در ادبیات بسیار زیاد است.  برای مثال پایاب، دست‌فروش، دست‌نماز، پادو. بیشتر واژه‌های نوساخته علمی در فرهنگستان زبان فارسی با استفاده از قدرت ترکیب‌سازی زبان فارسی صورت پذیرفته است. حدود سه قرن پیش ویلیام جونز مستشرقی که در ایران فارسی یاد می‌گرفت خاصیت ترکیبی زبان فارسی را بر عربی ارجح دانسته است. زبان عربی امروز از زبان فارسی در حوزه واژه‌سازی علمی بسیار ضعیف‌تر است. زبان فارسی به دلیل ترکیب بودنش ساخت لغت را راحت کرده ولی عربی باید لغت‌ها را به باب‌های ثلاثی ببرد. هر زبانی با توجه به ساختار خود‌، ویژگی‌هایی برای واژه‌سازی دارد‌؛ مثلا یکی از ویژگی‌های زبان عربی‌، نداشتن چهار واج (پ‌، ژ‌، گ‌، چ‌) است‌.  نبودن این واج‌ها به زبان عربی این امکان را می دهد که واژه‌های دخیل را (که معمولا یکی از این واج‌ها را در خود دارند) با تغییری اندک‌، به مجموع واژگان خود بیفزاید (مثلا: شات = چَت‌. غزنطش=گرینویچ) از آن جا که زبان عربی از گروه زبان‌های سامی است‌، یک راه دیگر ساخت واژه در این زبان‌، اشتقاق واژه‌ها بر اساس تغییر شکلی است که به ریشه‌های سه حرفی یا چهار حرفی داده می‌شود.  بنابراین واژه‌های موجود در این زبان‌، نسبت مستقیم با شمار ریشه‌های ثلاثی و رباعی دارد اما زبان فارسی که از شاخه‌ی زبان‌های هند و اروپایی است‌، این توان را دارد که با استفاده از روش اشتقاق و ترکیب و تعدد وند‌ها چندین برابر بیش از زبان عربی به واژه‌سازی بپردازد. با نگاهی به دو واژه‌نامه یکی انگلیسی به عربی و دیگری انگلیسی به فارسی به خوبی می‌توان به این موضوع پی برد: واژه نامه‌های انگلیسی به عربی، در برابر تعدادی از واژه‌ها مجبور به توضیح می‌شوند اما واژه‌نامه های انگلیسی به فارسی در برابر همان واژه‌ها یک معادل فارسی دارند مثلا واژه Mollusque در واژه نامه‌ی عربی‌، « حیوان عادم الفقار» و در فارسی « نرم‌تنان » معنی شده است یا واژه‌ی Confrontation در واژه نامه‌ی عربی « جعل الشهود و جاهاً و المقابله بین اقولهم » معنی شده و در فارسی‌، معادل « روبه‌رویی» است. «آکادمی مصر که در تنگنای موانع[واژه سازی] واقع شده است‌، چنین نظر داده که باید از بکاربردن قواعد زبان عربی در مورد کلمات علمی صرف نظر کرد و از قواعد زبان های هند و اروپایی استفاده نمود»  دربارهء شیوهء ساختن واژه های تازهء فارسی – دری پرویز ناتل خانلری نویسنده، ادیب وپژوهشگر حوزهء فرهنگی فارسی زبانان چنین می نویسد:  "... وجه دیگر وضع الفاظ تازه است به یکی از دو طریقهء ترکیب واشتقاق. هرزبانی به حکم قواعد وساختمان کلی خود یکی ازاین دو روش را بیشتر مورد استفاده قرار می دهد. مراد از اشتقاق آن است که کلمه یی با یکی از اجزای حرفی که خود تنها به کار نمی رود ومعنای مستقل ندارد، تلفیق شود وکلمهء تازه ایجاد کند. این اجزا را " پیشوند " یا " پسوند " می خوانیم... اما ترکیب، پیوستن چند لفظ مستقل به یکدیگراست، چنان که از مجموع آن ها معنای تازه یی اراده شود که به جز معنی اصل هریک از آن دو کلمه باشد. زبان فارسی آماده گی خاصی برای ساختن این گونه لغات واصطلاحات تازه دارد. ودرهرزمانی فارسی زبانان قسمتی از احتیاجات خود را به لغات جدید با این روش برمی آورند. کلمات مانند  : تیغ تیز کن، کفش کن، رومیزی، زیرسیگاری، چهل چراغ، سه چرخه، دودکش وصدها مانند این ها مثال های این روش برای وضع کلمات جدید است." فراموش نگردد که برخی از اجزای صرفی درهنگام الحاق به اسم کلمهء تازه یی می سازند که به کلمهء اصلی ازلحاظ " شباهت " رابطه دارند. مثلاً از نام بسیاری از اعضای بدن انسان درفارسی  واژه یی می سازند که با آن عضو شباهت دارد.یعنی با اضافه نمودن حرف " ه " درآخر. مثلاً از واژه ء چشم، چشمه، از گوش، گوشه، از پای پایه، از ساق، ساقه از دهن،دهنه و...   باری  ویژه گی های شگرف واستعداد های بی کران این زبان ملیح درساختن واژه ها والفاظ ترکیبی بر هیچ صاحب نظری قابل اغماض نیست هرگاه فرهنگ زبان فارسی را بگشاییم می بینیم که مثلاً ازهمین واژهء گران سنگ " دانش "  چگونه ده ها واژهء نو ویا ترکیبی ساخته اند:  دانش: مصدر ازدانستن، داننده گی، دانایی، علم وفضل دانش آباد، دانش آرا، دانش آزما، دانش آموز، دانش آور، دانش الفنج، دانش اندوز، دانش اندیش، دانش بسیج، دانش بهر(بهره مند از دانش)، دانش پذیر، دانش پرست، دانش پرور، دانش پژوه، دانش پسند، دانش پناه، دانشجو، دانش دوست، دانش سار، دانشسرا، دانش سگال، دانش سنج، دانش فروز، دانش فروش، دانشکده، دانشگاه، دانشگر، دانشگزین، دانش گستر، دانشمند، دانشنامه، دانشمندانه، دانش نیوش، دانشومند، دانشور، دانشیار، دانشی، دانشی مرد، دانشگرا، دانش فراز.. آری فرهنگ زبان فارسی را که بگشاییم درمی یابیم که چگونه با قرار دادن اجزای کلام یعنی اسم وصفت وفعل وپیشوند وپسوند، می توان واژهء تازه آفرید وپی می بریم که شاعر وادبا وفضلای حوزهء زبان فارسی با استفاده از این ویژه گی های شگرف زبان فارسی ، چه ترکیب های زیبا و اعجاب انگیزی آفریده اند. مثلاً آفرینش حکیم نامدار ابوالقاسم فردوسی از کلمهء " سر" را در شا هکار بی بدیلش شاهنامه، چنین می بینیم :  : سر سرپا، سرآزاد، سرآزاده، سراسر، سراسیمه، سرافراز، سر افشان، سر افگنده، سرانجام، سرانگشت، سر اهنگ، سرباز، سربه سر، سربند، سرپرست، سرکشی، سرمایه، سرمست، سرنگون، سرور، سروری، سرهنگ، سپید سر، باد سر، بیدار سر، هشیارسر، پیرسر، تیغ سر، زاغ سر، سبکسر، یکسر، همسر، سیم سر، گاو سر، دیو سر، چاه سر، خیره سر، آسیمه سر، برهنه سر، کوه سر، بی سر، بیدار سر..." همچنان با همین واژهء " سر" ترکیب ها ی فراوان دیگری نیز می توان در فرهنگ زبان فارسی یافت که محصول آفرینش هزاران شاعرونویسنده مرد وزن با سواد وحتی بی سواد جامعه با استفاده از همین ظرفیت های بیکران زبان ما ست. به این ترکیب ها نگاه کنید: سردار، سرکار، سرکاری، سرپایین، سرمد، سرآمد، سرخیل، سرسبز، سرگردان، سرگردانی، سرآسیا، سرچشمه، سرازیر، سرسفید، سرزمین، سرانه، سرخم، سرسپرده، سرراسته، سرچپه، سربسته، سربریده، سرگشاده، سرنیزه، سربه مهر، سرکارگر، سر گروه، سرنشین، سرنوشت، سرشناس، سرسخت، سردوشی، سرتراشی، سرپایی، سرمیزی، سردبیر، سرتا سر، سرتا پا، سربه هوا، سرشار، سربلند، سرمقاله، سرمنزل، سرپوش، سرگوشی، سرپرست، سرقفلی، گل سر، سخت سر، پیرانه سر، وده ها واژهء دیگر از همین واژه دوحرفی " سر " ساخته اند که وسعت تعبیراتش فراوان است. ترکیبات فراوان دیگری نیزاز همین واژهء " سر" آفریده شده است. مانند، سروته یک کرباس، سروکله شخصی پیدا شدن، به سر دویدن، سر به گریبان تفکر فرو بردن، سرکسی رازیربالش نمودن، سرکسی را خوردن و... همچنان هرگاه ما به آثار منثور بزرگان ادب فارسی بنگریم می بینم که درآثار آفرینشی آنان چگونه واژه ها وترکیب هایی زیبایی آفریده شده اند. مثلاً ابوالفضل بیهقی تاریخ نگار بی نظیر مان درتصنیف جاودان وماندگارش، این ترکیب های گوناگون را آفریده است:  گونه: ترگونه، کوتاه گونه، خجل گونه، پیاده گونه، کاسد گونه، رنج گونه، آرام گونه، خلوت گونه، بیگانه گونه، ظبط گونه، ابله گونه، بی گناه گونه، مواضعت گونه، متوحش گونه، متهم گونه، مراد گونه، مقدم گونه، ایمن گونه.. به این ترکیب های زیبا وگوش نواز نیز نگاه کنید: برمنش، ژاژخای، باد گرفته، بسته کار، گشاده کار، به ریش نزدیک، ولایت بی خداوند، تیمار کش، تنگ زنده گانی، دزد زده، ستم رسیده ؛ درشت سخن، سخن نگارین، شادی دوست، باریک گیر، دشمن بچه، دراز آهنگ، گردن آور، بناگوش، تر زبان، پردان، مرغ دل و... طبیعی است که دراین مختصرنمی توان دربارهء آفرینش الفاظ تازه وترکیب هایی که درآثارمنظوم قدمای زبان فارسی دری مانند نظامی، جامی، مولوی، حافظ، ناصر خسرو، بوعلی سینای بلخی، فرخی، رودکی و..وجود دارد سخن گفت و نمونه هایی برگزید، زیرا مثنوی هفتاد من کاغذ می شود . واژه ها ساخته نیازهایند و برآمده از ذهن دانشورانی که آن نیازهای تازه را درک می کنند. زبان یک مجموعه بسته و ایستا نیست تحرک آن به زبان- وران بستگی دارد.  امروزه شاهد آنیم که بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي را نيز  اعراب در زبان خود به معني ديگري مي‌فهمند، از آن زمره‌اند:  بعنوان مثال واژه : (رقيب) که عرب مي‌فهمد: ( نگهبان )، یا واژه ( شمايل ) که عرب مي‌فهمد: طبع‌ها، یا واژه (غرور )  که عرب می فهمد :( فريفتن )، یا واژه ( لحيم ( که عرب می فهمد : (پرگوشت)، یا واژه ( نفر ) که عرب می فهمد: (مردم)،  یا واژه (وجه ) که عرب می فهمد :  (چهره) و بسياري از واژه‌هاي ديگر.  امروزه زبانشناسان همه پیرو این نظریه اند و برآنند كه هیچ زبانى از زبانهاى زنده و حتى مهجور جهان نیست كه در آن كم یا بیش لغات دخیل از زبان دیگر وجود نداشته باشد. سیوطى در المهذب، 140 واژه قرآنى را معرب - یعنى غیر عربى الاصل كه سپس عربى شده است - شمرده است." در قرآن مجید که به بیش از 14 قرن پیش مربوط می شود ، کلمات فارسی متعددی همانند : سراب ، سرد ، سرمد، فردوس،  برهان ، مرجان، کافور،  تنور، وزیر، زمهریر، برزخ و ...  وجود دارد که  عده کثیری از زبانشناسان عرب و غیر عرب به فارسی بودن این کلمات معترفند.   بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي در واقع عربي نيستند و اعراب آن‌ها را به معنايي که خود مي‌دانند در نمي‌يابند؟ اين واژه‌ها را جعلي مي‌نامند از آن زمره‌اند:  واژه ( ابتدايي) که عرب مي‌گويد: ( بدائي)، یا واژه ( انقلاب) که عرب مي‌گويد: (ثوره)، یا واژه (تجاوز) که عرب می گوید (اعتداء)، یا واژه  (توليد ) که عرب می گوید: (انتاج)،یا واژه (تمدن) که عرب می گوید: (مدنيه)، یا واژه (جامعه) که عرب می گوید : (مجتمع)،  یا واژه (جمعيت) که عرب می گوید: (سکان)، یا واژه (خجالت ) که عرب می گوید:(حيا)، یا واژه (دخالت ) که عرب می گوید : (مداخله)،  یا واژه (مذاکره ) که عرب می گوید: (مفاوضه ) ، یا واژه (ملت) که عرب می گوید: (شَعَب)، یا واژه ( ملي ) که عرب می گوید  (قومي)، و بسياري از واژه‌هاي ديگر.    و اما در خصوص ادعای پورپیرار در مورد مقایسه برداشتهای بعدی کلمه عربی  قدرت در قیاس با کلمه فارسی توانایی :در مقابل کلمات مشتق شده عربی مورد اشاره وی کلمات فارسی زیر بر گرفته از فعل توان قرار دارد.اقتدار = توانمندی ، توانشمقتدر= توانمندقادر= توانا  

آيا اسكندر مقدوني همان ذوالقرنين است؟

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت بیست و یکم )

هر مورخ نظریه‌هایی دارد و بر اساس آن نظریه‌ها  به سراغ اسناد و مدارك می‌رود، ذهنیت مورخ مقدم بر واقعیت‌هایی است كه در اسناد و مدارك یافته می‌شود.

اگر مورخان بر نظریه‌ای كه مبتنی بر واقعیت‌هایی كه از اسناد و مدارك ذكر می‌شود، توافق كنند آن نظریه باعث می‌شود واقعیت‌ها ، به واقعیت‌های تاریخی تبدیل شوند.

 ناصر پورپیرار از جمله نویسندگانی است که جهت واقعیت تاریخی جلوه دادن نظریه خود پیرامون افسانه پوریم دست به هرگونه توضیح و تفسیر توام با تحریفی در منابع مختلف تاریخی می زند.  یکی از این موارد اصرار عبث وی بر واقعیت تاریخی جلوه دادن نظریه غیر معتبری است که بر اساس آن اسکندر مقدونی همان ذوالقرنین قرآنی معرفی می گردد. وی  زیرکانه و با اشارتی مبهم به آنچه اسناد متعلق به بین النهرین و ایران پس از اسلام بر می شمرد، سعی می نماید چنین وانمود کند که سخن او یک واقعیت تاریخی !!! مورد توافق است . و همین را دست مایه هجوم هر چه بیشتر به شخصیت  تاریخی کوروش هخامنشی قرار  می دهد.

در اسناد بین النهرین و ایران، که عمدتا پس از اسلام و پس از پیدایش خط عرب پدید آورده­اند، اسکندر تا مقام یک منجی و آزادی بخش و حتی پیامبر صعود می­کند (ص 249 کتاب پلی بر گذشته، بخش سوم – ناصر پورپیرار) .... ستایش اسکندر ...، از فاصله قرن چهارم تا پایان قرن دهم و یازدهم پیدا می­کنیم، پس اسکندر، و آن هم به سبب دور کردن نکبت هخامنشیان از شرق میانه، پیوسته ستایش و ستوده شده است (ص 250)..... هخامنشیان و اسکندر لازم و ملزوم تاریخی یکدیگرند و نمی­توان از یکی، بدون یادآوری دیگری چیزی گفت.

تاریخ بازسازی گذشته بر اساس اسناد و مدارك است و اینكه سند و مدرك چیست و چه چیزی را سند و مدرك تلقی كنیم بحث مهمی در علم تاریخ به شمار می‌آید.

 پورپیرار با تجاهل آگاهانه نسبت به طبقه بندی اسناد تاریخی و مشخصات روشنی که برای  اسناد تاریخی درجه اول در نظر گرفته شده است ، می کوشد تعدادی از تواریخ و تفاسیر نویسندگان و شعرای اسلامی و ایرانی که در آثار خود پس از ظهور دین اسلام ،ا سکندر مقدونی را همان ذوالقرنین معرفی نموده اند و طبعا" آثارشان از نظر اسناد شناسی، هرگز قائم به خود و یا هر سخن دیگری که فاقد ماخذ معتبر باشد، نمی تواند بعنوان منبع و ماخذ اثبات ادعای ذوالقرنین خواندن اسکندر مقدونی قرار گیرد ، مورد بهره برداری سوء و مطلوب به نفس قرار دهد.

قابل اشاره است که بسياري‌ از منابع‌ فارسى‌ و عربى،‌ شجره‌نامه‌هايى‌ مجعول‌ از اسكندر به‌ دست‌ مى‌دهند. با اينهمه‌، در بيشتر آنها نام‌ پدر اسكندر (فيليپ‌) را به‌ شكلهاي‌ فيلفوس‌، فيلقوس‌، فيلاقوس‌، فيلبس‌ يا بيلبوس‌ آورده‌اند. در اين‌ تبارنامه‌ها فراتر از نام‌ فيليپ‌ به‌ نامهايى‌ همچون‌ مطريوس‌، مصريم‌، هرمس‌، ميطون‌، عيص‌ و... بر مى‌خوريم‌ كه‌ نشانى‌ از آنها در تاريخهاي‌ يونانى‌ و رومى‌ِ اسكندر پيدا نمى‌شود و پيداست‌ كه‌ بعدها بر ساخته‌ شده‌ است‌. روايات‌ منقول‌ در غالب‌ اين‌ مآخذ مانند تاريخ‌ طبري‌ (1/577)، مروج‌ الذهب‌ِ مسعودي‌ (1/318)، زين‌ الاخبار گرديزي‌ (ص‌ 602 - 603)، المنتظم‌ ابن‌ جوزي‌ (1/424- 425)، كامل‌ ابن‌ اثير (1/284) و به‌ تبع‌ آنها تاريخهاي‌ متأخرتر مانند مجمل‌ فصيحى‌ (فصيح‌، 1/25) نژاد اسكندر را به‌ ابراهيم‌ خليل‌ يا نوح‌ نبى‌ مى‌رسانند.

 حال اگر پذیرفته شود که اسکندر مقدونی همان ذوالقرنین قرآنی است و دلیل آن را نیز طبق منطق  پورپیرار سخنان نویسندگان  غالبا" ایرانی دوره اسلامی نظیر : فردوسی ، بلعمی ، فخرالدین رازی ٬ نظامی  ٬ خاقانی و ... برشمریم، چگونه می توان سخن دیگر پورپیرار را که مدعی گردیده تمامی این نویسندگان در عالم واقع وجود خارجی نداشته و دست ساخته یهود هستند!!! را هضم نمود.

نزد خردمند !!! پاسخی جز اين موجه نيست که سراپای سرايندگان اين ادب مشعشع فارسی، همانند ديگر واعظان و مفسران و طبيبان و مورخان و جغرافی دانان و منجمان و درويشان و سالکان و صوفيان و عارفانی که برای ايران پيش از صفويه فهرست کرده اند، دست بافته ی يهوديان از پس پيدايش صفويه است که برای پوشاندن جنايت بزرگ خويش در ماجرای پوريم، کوشيده اند در سرزمينی، از اثر جنايات آنان تهی و خاموش مانده، جشن بزرگداشت نخبگان بگيرند، ( ناصر پورپيرار ، ايرانشناسی بدون دروغ 105 / مورخ 7/8/86 )

آیا شیوه علمی تاریخ شناسی به سبک پورپیرار اقتضا می کند به وقت اضطرار و تنگ آمدن قافیه، آثار مورخان و شعرایی را که ایشان معتقد است اصلا وجود خارجی نداشته اند و دست بافته یهودیان برای پوشاندن جنایت پوریم هستند را  منبع و ماخذ یک ادعای مهم همچون ذوالقرنین خواندن اسکندر مقدونی قرار داد؟!!!

کتاب های قدیمی موجود در زمره شاهکارهای تازه ی یهودیان به قصد تلقین تحرک تاریخی و فرهنگی در سرزمینی است که تنها ساکنان قابل شناخت آن، مهاجران پناه برده در قلاع غیر قابل دسترس اند. جعل سازی های مکتوب و آغاز و تاریخچه ای دور تر از صفویه ندارند. ( پورپیرار – ایران شناسی بدون دروغ 25 )

در شاهنامه‌، اسكندر از تخمة كيانيان‌ (يعنى‌ پسر داراب‌ و برادر بزرگ‌تر دارا، واپسين‌ پادشاه‌ كيانى‌)، و مردي‌ نيك‌ سيرت‌، خيرخواه‌ و مهربان‌ است‌ كه‌ نه‌ تنها توطئه‌اي‌ بر ضد دارا نمى‌كند، بلكه‌ بر مرگ‌ او مى‌گريد و كشندگان‌ او را عقوبت‌ مى‌كند. اسكندرِ 9 سده‌ پيش‌ از اسلام‌ پياده‌ به‌ كعبه‌، و به‌ مقام‌ اسماعيل‌ مى‌رود و نژاد اسماعيليان‌ را كه‌ مظلوم‌ واقع‌ شده‌ بودند، عزت می نهد ( 7/1846، 1848 )، به‌ دين‌ مسيح‌ سوگند مى‌خورد (7/1860)، با حكيمان‌ برهمن‌ سؤال‌ و جواب‌ مى‌كند (7/1872-1873)، از راه‌ درياي‌ خاور به‌ ديار حبش‌ مى‌رود و شگفتيهاي‌ فراوان‌ مى‌بيند (7/1875-1876). در آنجا از راز چشمة آب‌ حيات‌ خبردار مى‌شود و به‌ جست‌ و جوي‌ آن‌ مى‌رود (7/1887) و در راه‌ به‌ شهري‌ مى‌رسد كه‌ گويا درختى‌ به‌ او خبر مى‌دهد كه‌ چون‌ دوران‌ پادشاهى‌ او به‌ 14 سال‌ برسد، بايد با جهان‌ بدرود كند. اسكندر از اين‌ خبر اندوهگين‌ مى‌شود و همان‌ روز دردمند به‌ بابل‌ مى‌رود و به‌ زودي‌ چشم‌ از جهان‌ فرو مى‌بندد. پيكر وي‌ را به‌ «اسكندري‌» مى‌برند و به‌ خاك‌ مى‌سپارند (7/1908-1910، 1915).

 به راستی اگر بنا به ادعای پورپیرار،  شاهنامه بخشی از جعلیاتی است که قوم یهود در عصر صفوی تدوین کرده،  چرا می باید در این اثر اسکندر به کعبه و مقام اسماعیل برده شده تا نژاد اسماعیلیان را که مظلوم واقع شده بودند عزت بخشد؟ آیا ناصر پورپیرار از کنه داستان سارا و هاجر و اسحق و اسماعیل در دین و منابع یهود بی اطلاع است؟

پس به شیوه خود جدید نویس بودن شاهنامه و نظایر آن را اثبات خواهم کرد ( پورپیرار/ ایران شناسی بدون دروغ 26 )

دومين‌ شاعري‌ كه‌ قصة اسكندر را به‌ سلك‌ نظم‌ كشيده‌ است، نظامى‌ گنجوي‌ (535 - 619ق‌/ 1141-1222م‌) است‌. او ظاهراً براي‌ نخستين‌ بار از داستانهاي‌ شايع‌ دربارة اسكندر منظومه‌اي‌ مستقل‌ پرداخت‌ و اين‌ سنتى‌ شد كه‌ پس‌ از او سرمشق‌ شماري‌ از شعراي‌ فارسى‌ و ترك‌ زبان‌ گرديد.

اسكندرنامة نظامى‌، آخرين‌ تلاش‌ شاعر در جست‌وجوي‌ يك‌ مدينة فاضله‌ بود كه‌ او را به‌ قلمرو دنياي‌ باستان‌ كشانيد و اين‌ مدينة فاضله‌ بر پاية برابري‌، آزادي‌ و برادري‌ بنيان‌ يافته‌ بود (زرين‌ كوب‌، پير گنجه‌...، 169). استاد گنجه‌ اسكندرنامة خود را به‌ دو بخش‌ «شرف‌نامه‌» ( 800 ،6بيت‌) و « اقبال‌ نامه‌» ( 780 ،3 بيت‌) تقسيم‌ كرده‌ است‌.

 اسكندر در کتاب شرف‌ نامه‌ نظامی٬ كشورگشايى‌ بزرگ‌، آزمند و بلند پرواز است‌ كه‌ به‌ اقصى‌ نقاط جهان‌ آن‌ زمان‌ مى‌رود و سرزمينهاي‌ وسيعى‌ را تسخير مى‌كند. محتواي‌ شرف‌نامه‌ كمابيش‌ از مقولة همان‌ حرفهايى‌ است‌ كه‌ حكيم‌ طوس‌ در داستان‌ اسكندر خود آورده‌ است‌، ، در شرف‌ نامه‌ اسکندر ، ذوالقرنين‌ معرفی  و از او يك‌ قهرمان‌ دفاع‌ از آيين‌ الهى‌ با سيماي‌ يك‌ غازي‌ عصر خويش‌، مثل‌ نورالدين‌ زنگى‌ و صلاح‌الدين‌ ايوبى‌ عرضه‌ می شود.

اسكندر در کتاب اقبال‌نامه‌ كه‌ گاه‌ آن‌ را خردنامه‌ نيز مى‌خوانند، نیز در هيأت‌ فيلسوفى‌ فرمانروا و حكيمى‌ فرزانه‌، و سپس‌ به‌ صورت‌ پيامبري‌ دين‌ پرور ظاهر مى‌شود. در واقع‌، همان‌گونه‌ كه‌ نظامى‌ خود در شرف‌ نامه‌ مى‌گويد، سردار مقدونى‌ را به‌ 3 گونه‌ ترسيم‌ كرده‌ است‌، زيرا گروهى‌ او را صاحب‌ سرير ولايت‌ ستان‌»، جمعى‌ حكيم‌، و دسته‌اي‌ پيامبرش‌ خوانده‌اند (ص‌ 54 - 55. در اقبال‌ نامه‌ (ص‌ 44) اسكندر و ذوالقرنين‌ يكى‌ مى‌شوند..

 نکته مهم اینست که روايات‌ مربوط به‌ اسكندردر منابع‌ ايرانى‌ ٬ يا از اصل‌ پهلوي‌، يا از مآخذ غير پهلوي‌ (يونانى‌ و سريانى‌ و احتمالاً مآخذ ديگر) بوده‌ است‌.

پاره‌اي‌ از اين‌ روايات‌ در اصل‌ توسط ايرانيان‌ (معمولاً زرتشتيان‌) عهد ساسانى‌ در كتابهايى‌ مانند خوتاي‌ نامك‌ نوشته‌ شده است‌، و پس‌ از اسلام‌ به‌ نوشته‌هاي‌ پهلوي‌ مانند دينكرت‌، بندهش‌ و ارداويراف‌نامه‌ انتقال‌ يافته‌، و سپس‌ مأخذ مورخان‌ ايرانى‌ و عرب‌ قرار گرفته‌ است‌.

مقدار اين‌ قبيل‌ اخبار كه‌ فراتر از پهلوي‌ ساسانى‌ نمى‌رود، نسبتاً كم‌ است‌. بخش‌ ديگر از روايات‌ مربوط به‌ اسكندر، داستانها و گزارشهاي‌ مجعول‌، نيمه‌ افسانه‌اي‌ يا مبالغه‌آميزي‌ است‌ كه‌ پس‌ از اسكندر به‌ يونانى‌ نوشته شده‌، و بعدها به‌ زبانهاي‌ سريانى‌، پهلوي‌، عربى‌، ارمنى‌ و جز آن‌ ترجمه‌ شده‌، و چيزهاي‌ زيادي‌ بدان‌ افزوده‌ گرديده‌ است.

در اخبار و اشاراتى‌ كه‌ به‌ دست‌ خود ايرانيان‌ (معمولاً زرتشتى‌ آيين‌) نوشته‌ شده‌، اسكندر مردي‌ ويرانگر، ستمكار و اهريمنى‌ وصف‌ شده‌ است‌ كه‌ دولت‌ هخامنشى‌ را برانداخت‌، شاهزادگان‌ و بزرگان‌ ايران‌ زمين‌ را كشت‌، خرابيهاي‌ زيادي‌ به‌ بار آورد و كتابهاي‌ دينى‌ ايرانيان‌ را سوزاند ( ارداويراف‌ نامه‌، فصل‌ 1: 3-7؛ دينكرت‌، 437 435, 423, 413, 446 441, ؛ وست‌ .)  از اين‌رو، ايرانيان‌ از اسكندر به‌ عنوان‌ گُجستك‌ سكندر (اسكندر نفرين‌ شده‌) ياد كرده‌، و او را همطراز جبارانى‌ ويرانگر و آتش‌ افروز، و «دوش‌ خدا» (= شاه‌ِ بد) چون‌ ضحاك‌ و افراسياب‌ نهاده‌اند ( كارنامه‌...، 5، 71؛ «شهرستانها...»، بند 5). همچنين‌ به‌ نظر مى‌رسد كه‌ مراد از كرسانى‌ِ غاصب‌ در هوم‌ يشت‌ اوستا (بند 24) كه‌ داعية سلطنت‌ داشت‌ و مانع‌ تبليغ‌ احكام‌ دين‌ بود، اسكندر مقدونى‌ بوده‌ باشد.

حال سئوال در اینجاست که اگر بنا به قول پورپیرار  آئین زرتشت  چیزی نیست جز جعلیات قوم یهود ، چرا در اخبار و اشاراتی که به دست پیروان این آئین نوشته شده ، در تفاوتی آشکار با کتاب یهود نوشته شده دیگر!!! ( یعنی شاهنامه ) اسکندر  فردی جبار و ویرانگر و آتش افروز معرفی شده است؟!!

حقیقت اینست که منشاء تمامی اخبار موجود در آثار نویسندگان و مورخان اسلامی ،با مضمون تقدس بخشی به اسکندر و سر رشتة بيشتر افسانه‌ها دربارة  وی كتابى‌ است‌ كه‌ حدود سال‌ 200 م‌ - يعنى‌ 5 قرن‌ پس‌ از اسكندر - به‌ دست‌ مردي‌ ناشناس‌ در مصر نوشته‌ شد و سپس‌ به‌ فيلسوف‌ و مورخ‌ همزمان‌ اسكندر، كاليستنس‌ (خواهرزادة ارسطو) منسوب‌ گرديد.

 کاليستنس در لشكر كشيهاي اسكندر به آسيا به عنوان مورّخ در ركاب او بود ، ولي چون از دعوي هاي خدايي او انتقاد مي كرد، محكوم به مرگ شد و به قتل رسيد. از كتاب او چيزي برجاي نمانده است، امّا در حدود چهار قرن بعد از عهد او ( بين 200 ق م و 300 ب م)، يكي از يونانيان مقيم مصر اخبار و افسانه هايي را كه درباره ی اسكندر بر سر زبان ها بود گرد آوري كرد و مقداري بيشتري مطالب مبالغه آميز بدان ها افزود و همه را به عنوان شرح زندگي اسكندر تأليف و به كاليستنس منسوب كرد.

اثر اين نويسنده ناشناس، كه در عرف مورخان به كاليستنس دروغين شهرت يافته است، تا قرنها سرچشمه ی ده ها داستان بعضا يا تماما درباره ی اسكندر در ميان ملل مختلف و به زبان هاي مختلف شد. اين اثر در حدود (قرن چهارم م)  از يوناني به لاتيني و در (قرون هفتم يا هشتم م ) از روي متن ترجمه پهلوي صورت گرفته است. ترجمه ی پهلوي در پايان دوران ساساني، يعني اوايل قرن هفتم م ،صورت پذيرفته كه متاسفانه اثري از آن باقي نمانده است، اما ترجمه ی سرياني آن در دست است. روايت سرياني داستان اسكندر چندي بعد به عربي راه يافت و با قصه ی ذوالقرنين قرآن در آميخت و مطالب تازه بسياري بدان افزوده شد و غالباً رنگ و بوي اسلامي به خود گرفت.

در اواخر روزگار ساسانيان‌، متن‌ يونانى‌ كاليستنس‌ دروغين‌ به‌ پهلوي‌، و از اين‌ زبان‌ به‌ سريانى‌ ترجمه‌ شد. گرچه‌ ترجمة پهلوي‌ آن‌، پس‌ از مدتى‌ از ميان‌ رفت‌، اما ترجمة سريانى‌ اين‌ متن‌ كه‌ به‌ گفتة نولدكه‌ ظاهراً به‌ توسط يك‌ سريانى‌ نسطوري‌ صورت‌ گرفته‌ بود (نك: 2 ، EIذيل‌ اسكندرنامه‌؛ افشار، 164- 165)، باقى‌ ماند. اين‌ ترجمة سريانى‌ چند قرن‌ بعد، به‌ گفتة نولدكه، ‌ مأخذ ترجمه‌هاي‌ عربى‌ اخبار اسكندر قرار گرفت.‌ طى‌ قرون‌ متمادي‌ به‌ هر يك‌ از اين‌ ترجمه‌ها - تحت‌ تأثير آداب‌ و سنن‌ و اعتقادات‌ محلى‌ - شاخ‌ و برگهايى‌ افزوده‌ شد. در ترجمه‌هاي‌ عربى‌ اين‌ افسانه‌ها برخى‌ از رويدادها رنگ‌ و بوي‌ اسلامى‌ پيدا كرد؛ و نيز وقتى‌ كه‌ اين‌ قصه‌ها پس‌ از اسلام‌ از عربى‌ به‌ فارسى‌ برگردانده‌ شد، بسيار چيزها بدان‌ افزوده‌ گرديد و از همة اين‌ افسانه‌ها، اسكندرنامه‌ يا به‌ قول‌ صاحب‌ مجمل‌ التواريخ‌ (ص‌ 506)  «اخبار اسكندر» پديد آمد و شاعرانى‌ چون‌ فردوسى‌ و نظامى‌ آن‌ را به‌ رشتة نظم‌ كشيدند (صفا، حماسه‌ سرايى‌، 90؛ نيز نك: ه د، اسكندرنامه‌). نيز روايات‌ مورخان‌ عرب‌ و ايرانى‌ پس‌ از اسلام‌ دربارة اسكندر هم‌ بيشتر مأخوذ از همين‌ اخبار و احتمالاً از اسكندرنامه‌هايى‌ به‌ زبانهاي‌ ديگر بوده‌ است‌، چنانكه‌ نظامى‌ در منظومة «اسكندر نامه‌»اش‌ از مآخذ يهودي‌، نصرانى‌ و پهلوي‌ نيز بهره‌ گرفته‌ است‌ ( ص‌ 69)

روايات‌ منقول‌ در غالب‌ اين‌ مآخذ مانند تاريخ‌ طبري‌ (1/577)، مروج‌ الذهب‌ِ مسعودي‌ (1/318)، زين‌ الاخبار گرديزي‌ (ص‌ 602 - 603)، المنتظم‌ ابن‌ جوزي‌ (1/424- 425)، كامل‌ ابن‌ اثير (1/284) و به‌ تبع‌ آنها تاريخهاي‌ متأخرتر مانند مجمل‌ فصيحى‌ (فصيح‌، 1/25) نژاد اسكندر را به‌ ابراهيم‌ خليل‌ يا نوح‌ نبى‌ مى‌رسانند.

پيوند خوردن‌ رشتة تبار اسكندر به‌ قوم‌ يهود، يا در آمدن‌ وي‌ به‌ زي‌ّ پادشاهى‌ مسيحى‌ بى‌ترديد ناشى‌ از خلق‌ افسانه‌اي‌ مسيحى‌ بر اساس‌ كتابهاي‌ خطى‌ِ مركز بايگانى‌ پادشاهان‌ اسكندريه‌، و به‌ نظم‌ درآمدن‌ بخشهايى‌ از آن‌ به‌ همت‌ شخصى‌ به‌ نام‌ يعقوب‌ ساروك‌، شاعر سريانى‌ زبان‌ مسيحى‌ در اوايل‌ سدة 6م‌ بوده‌ است‌ و اينها همه‌ مى‌رساند كه‌ اين‌ قبيل‌ مترجمان‌ يا گردآورندگان‌ اخبار اسكندر پاره‌اي‌ از روايات‌ و افسانه‌هاي‌ دينى‌ يهودي‌ و مسيحى‌ را به‌ اصل‌ يونانى‌ افزوده‌اند. قرائن‌ نشان‌ مى‌دهد كه‌ مترجم‌ اسكندرنامه‌ از عربى‌ به‌ سريانى‌ كشيشى‌ مسيحى‌ بوده‌ است‌ (باج‌، 77 62, 60,  )

صرف‌ نظر از پاره‌اي‌ اختلافات‌ جزئى‌، در تاريخهاي‌ متقدم‌ عربى‌ و فارسى‌، به‌ 3 نوع‌ نسب‌ براي‌ اسكندر بر مى‌خوريم‌:

1- نسب‌ سامى‌ مسيحى‌: چنانكه‌ اشاره‌ شد، هنگامى‌ كه‌ افسانة اسكندر به‌ دست‌ بعضى‌ اقوام‌ سامى‌ِ يهودي‌ يا مسيحى‌ افتاد، هر كدام‌ آن‌ را به‌ رنگ‌ روايات‌ و اعتقادات‌ محلى‌ و دينى‌ خود درآوردند. وقتى‌ اسكندر به‌ بيت‌ المقدس‌ نزديك‌ مى‌شد، روحانيان‌ يهودي‌ از او استقبال‌ كردند و كتاب‌ دانيال‌ را كه‌ از او و فتوحاتش‌ خبر داده‌ بود، به‌ او نشان‌ دادند (همو، 74 -73 ؛ نيز نك: عهد عتيق‌، سفر دانيال‌، باب‌ 7).

پس‌، اسكندر يهوديان‌ و مقدسات‌ آنان‌ را محترم‌ داشت‌ و در مذبحشان‌ به‌ اجراي‌ مراسم‌ قربانى‌ پرداخت‌ (بيرونى‌، آثار...، 60؛ ابوالفدا، 1/60) و در ميان‌ اين‌ قوم‌ محبوبيت‌ يافت‌ و يهوديان‌ اسكندر را نجات‌ دهندة خود دانستند و در مقام‌ تجليل‌، او و پدرش‌ را از نژاد عيص‌ بن‌ اسحاق‌ بن‌ ابراهيم‌ به‌ شمار آوردند. به‌ علاوه‌، وجود منقولاتى‌ از كتاب‌ مقدس‌ در متن‌ قصة اسكندر نشان‌ مى‌دهد كه‌ مترجم‌ سريانى‌ِ اين‌ قصه‌ از نسطوريان‌ مسيحى‌ بوده‌ است‌ ( فشار، 164) و اين‌ خود حاكى‌ از تلاشى‌ است‌ كه‌ براي‌ متصل‌ كردن‌ اسكندر به‌ نژاد سامى‌ مى‌شده‌ است‌.


2-  نسب‌ مصري‌: خوش‌ رفتاري‌ اسكندر با كاهنان‌ مصري‌ و اداي‌ احترام‌ نسبت‌ به‌ پرستشگاههايشان‌ موجب‌ شد كه‌ آنان‌ وي‌ را پسر خداي‌ آمون‌ بخوانند و متعاقب‌ آن‌ گروهى‌ از مصريان‌ به‌ فكر جعل‌ نژادي‌ مصري‌ براي‌ او بيفتند. طبق‌ نسب‌نامه‌اي‌ كه‌ مصريان‌ براي‌ اسكندر ساخته‌اند، وقتى‌ نِكْتانيبو - يا به‌ قول‌ بيرونى‌: نقطينابوس‌ ( تحقيق‌...، 68) - پادشاه‌ مصر، به‌ دنبال‌ لشكركشى‌ اردشير سوم‌ِ هخامنشى‌ به‌ مصر، از تخت‌ و تاج‌ محروم‌ شد، به‌ اميد گرفتن‌ كمك‌ پيش‌ فيليپ‌ شاه‌ مقدونى‌ رفت‌. در آنجا در لباس‌ يك‌ منجم‌ و به‌ ياري‌ جادو دل‌ِ اُلمپياس‌، زن‌ فيليپ‌ را ربود و با وي‌ ارتباط يافت‌ و اسكندر ثمرة اين‌ پيوند نامشروع‌ بود ( همانجا؛ باج‌، 85 ؛ پيرنيا، 2/1214، قس‌: 2/1177). صاحب‌ مجمل‌ التواريخ‌ نام‌ پادشاه‌ مصر را بختيانوس‌، و نام‌ زنى‌ را كه‌ پادشاه‌ مصر با وي‌ ارتباط يافت‌، اُلمفيد، دختر فيلقوس‌ آورده‌ است‌ (ص‌ 31). تقريباً عين‌ اين‌ روايت‌ را ابن‌ عبري‌ نيز نقل‌ كرده‌ است‌ (نك: تاريخ‌...، 89)

3- نسب‌ ايرانى‌: جزو نسب‌ نامه‌هايى‌ كه‌ منابع‌ عربى‌ و فارسى‌ براي‌ اسكندر برشمرده‌اند، از همه‌ برجسته‌تر و جالب‌تر آنهايى‌ است‌ كه‌ اسكندر را از تخمة شاهان‌ كيانى‌ دانسته‌اند. گروهى‌ را عقيده‌ بر اين‌ است‌ كه‌ چون‌ تحمل‌ شكست‌ از اسكندر براي‌ ايرانيان‌ دشوار بود و نمى‌توانستند فروپاشى‌ دولت‌ مقتدر هخامنشى‌ را به‌ دست‌ جوانى‌ بيگانه‌ برتابند، شايع‌ كردند كه‌ اسكندر از تبار شاهان‌ ايرانى‌ بوده‌ است‌. بر اساس‌ اين‌ نسب‌ نامة ايرانى‌ كه‌ مورخان‌ آن‌ را با اندك‌ تفاوتهايى‌ نقل‌ كرده‌اند، دارا پادشاه‌ كيانى‌ پس‌ از چيرگى‌ بر فيلفوس‌ شاه‌ رومى‌ دختر او را - كه‌ نامش‌ به‌ صورتهاي‌ گوناگون‌ ذكر شده‌ است‌ (طبري‌،1/574؛ يعقوبى‌،1/115؛ مجمل‌، همانجا؛فردوسى‌،5/1779؛بيرونى‌، همانجا) - به‌ ازدواج‌ خود درآورد و با او درآميخت‌. اما چون‌ دهان‌ او را بويناك‌ يافت‌ و نتوانست‌ آن‌ را با گياه‌ سندر يا اسكندروس‌ معالجه‌ كند، وي‌ را نزد پدرش‌ باز فرستاد (طبري‌، 1/574 - 575؛ دينوري‌، 53 -54؛ گرديزي‌، 603؛ فصيح‌، 1/25؛ نيز نك: فردوسى‌، 5/1779-1781). پادشاه‌ روم‌ با كسى‌ از اين‌ ماجرا سخن‌ نگفت‌ و پس‌ از آنكه‌ دخترش‌ بار بنهاد، نام‌ همان‌ گياه‌ سندر يا اسكندر را بروي‌ نهاد (همانجاها؛ ثعلبى‌، 359) و اعلام‌ كرد كه‌ اسكندر فرزند خود اوست‌. بدين‌ ترتيب‌، ايرانيان‌ با منتسب‌ كردن‌ اسكندر به‌ داراي‌ اول‌، او را پهلوانى‌ از پهلوانان‌ ايرانى‌ دانستند و وي‌ لياقت‌ محبوب‌ شدن‌ در ميان‌ آنان‌ را پيدا كرد. البته‌ اين‌ تصوير خلاف‌ تصويري‌ است‌ كه‌ از اسكندر در روايات‌ دينى‌ ايرانيان‌ عرضه‌ شده‌ است‌ (كريستن‌ سن‌، 217)

در منابع‌ عربى‌ و فارسى‌ چيزي‌ از خردسالى‌ اسكندر نيامده‌ است‌، جز آنكه‌ پدرش‌ او را به‌ ارسطو سپرد تا ادب‌ و حكمت‌ بياموزد. اسكندر 5 سال‌ در خدمت‌ وي‌ بود تا در علم‌ و فلسفه‌ به‌ بالاترين‌ درجه‌ رسيد (شهرستانى‌، 2/137). بنا به‌ نوشتة گرديزي‌ (ص‌ 604) و ابن‌ جوزي‌ (1/427) ارسطو مقام‌ وزارت‌ اسكندر را داشت‌ و هر چه‌ شاهزادة مقدونى‌ مى‌كرد، به‌ اشارة او بود. آنجا كه‌ اسكندر از مسير عدالت‌ و اعتدال‌ بيرون‌ مى‌شد، ارسطو به‌ وي‌ هشدار مى‌داد. ارسطو مخصوصاً در مكاتبات‌ خود با اسكندر او را از قتل‌ و غارت‌ برحذر مى‌داشت‌ (ابن‌ اثير، 1/291؛ دينوري‌، 64؛ حمزه‌، 40-41). در پاره‌اي‌ منابع‌ ارسطو را همدرس‌ اسكندر دانسته‌اند كه‌ بعدها در دوران‌ پادشاهى‌ اسكندر وزير او شده‌ است‌ (نظامى‌، 86، 93).

آنچه‌ از حوادث‌ زندگى‌ اسكندر تقريباً در تمام‌ تاريخهاي‌ قديم‌ بيشتر بر آن‌ تكيه‌ شده‌، جنگ‌ او با ايرانيان‌ است‌. عمده‌ تفاوت‌ِ گزارش‌ اين‌ تاريخها با آنچه‌ در منابع‌ اروپايى‌ در اين‌ باب‌ آمده‌، اين‌ است‌ كه‌ حريف‌ ايرانى‌ اسكندر كه‌ در تاريخهاي‌ اروپايى‌ داريوش‌ سوم‌ آخرين‌ پادشاه‌ هخامنشى‌ است‌، جاي‌ خود را معمولاً به‌ داراي‌ دارا، يا داراي‌ دوم‌ يا داراي‌ اصغر، آخرين‌ پادشاه‌ كيانى‌ مى‌دهد. به‌ همين‌ دليل‌ در آثار ادبى‌ فارسى‌ نيز هميشه‌ دارا و اسكندر در كنار يا در مقابل‌ يكديگر قرار مى‌گيرند.

 ادبا و شعراي‌ فارسى‌ زبان‌ بى‌آنكه‌ منتظر اثبات‌ يا ابطال‌ اخبار ضد و نقيض‌ و مبالغه‌ آميز اسكندر شوند، يا اساساً اهميتى‌ به‌ صحت‌ و سقم‌ آنها بدهند، مضامين‌ گوناگون‌ بديعى‌ بر پاية آن‌ اخبار ساخته‌اند. اين‌ شعرا و نويسندگان‌ در بند آن‌ نبوده‌اند كه‌ در اخبار، اسكندر صحيح‌ را از ناصحيح‌ باز شناسند. از اين‌ رو، در آثار آنان‌ اسكندر ذوالقرنين‌ است‌ و ذوالقرنين‌ اسكندر. خضر در مصاحبت‌ اسكندر در جست‌ و جوي‌ آب‌ زندگانى‌ به‌ ظلمات‌ مى‌رود، سدّ سكندر به‌ آسانى‌ در چين‌ قرار مى‌گيرد، و اسكندرِ خونريز نمونه‌ و نمادي‌ از جوانمردي‌، بخشندگى‌، عدالت‌ و رحم‌ مى‌شود. شاعر با چشمة آب‌ حيات‌ و آيينة اسكندري‌ همچون‌ واقعيات‌ مسلم‌ معامله‌ مى‌كند. شعراي‌ عارف‌ و عارفان‌ شاعر از حد تشبيهات‌ و استعارات‌ مرسوم‌ فراتر رفته‌، و از آنچه‌ دربارة اسكندر خوانده‌اند، به‌ زبان‌ نمادين‌ عرفان‌ استفاده‌ها برده است‌، و از اين‌ رهگذر بر غناي‌ ادب‌ عرفانى‌ فارسى‌ افزوده‌اند. شهرت‌ افسانه‌اي‌ و برجستگى‌ بسيار بارز اسكندر از سويى‌، و ضرورت‌ اَعْرَف‌ و اجلى‌ بودن‌ مشبّه‌ٌ به‌ در تشبيه‌ يا اعرف‌ و اجلى‌ بودن‌ يك‌ طرف‌ معادله‌ در صنعت‌ تمثيل‌، از سويى‌ ديگر، موجب‌ شده‌ كه‌ اسكندر و رويدادها، اشياء و افراد مرتبط با تاريخ‌ يا اسطورة زندگى‌ او، در صنايع‌ بديعى‌ - تشبيه‌، مبالغه‌، ارسال‌ مثل‌ و جز آن‌ - به‌ عنوان‌ اركان‌ اصلى‌ِ هر يك‌ از اين‌ صنايع‌ مورد استفاده‌ قرار گيرند و شعرا در وصف‌ ممدوحان‌، تنبيه‌ مخاطبان‌، بيان‌ انديشه‌هاي‌ شاعرانه‌، تجسم‌ و ترسيم‌ بهتر و ملموس‌ترِ نكات‌ عميق‌ اخلاقى‌ و فلسفى‌ِ خود از قصة اسكندر بهره‌ برند ( براي‌ نمونه‌، نك: ناصر خسرو، 246، 338؛ خاقانى‌، 23، 232، 248، 280، 309؛ حافظ، 4، 117، 147؛ صائب‌، 118، 121، 823.  )

آیا همه آنچه آمد برای هر صاحب خرد نشانه و حجج محکمی برای رد  کامل عقاید پورپیرار را در مورد شعرا و نویسندگان ایرانی پیش از صفویه نیست؟




 

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت بیستم

ناصر پورپيرار در شماره هاي 13 تا 15 مجموعه مقالات خود تحت عنوان " مدخلي بر ايران شناسي بدون دروغ  "  ضمن بررسي قلاع ( قلعه ها ) کهن موجود در سرزمين ايران تلاش وافری نموده تا با در کنار هم  گذاردن جملاتي پر از تناقض و تقابل، يکي  دیگر از اسناد به اصطلاح مهم !!! خود جهت اثبات ابعاد پوریم خیالی اش را به خوانندگان عرضه نماید.

"  در پي طلوع اسلام، زماني که بانگ بلند و آرام کننده ي اذان، اندک اندک سايه هاي ترس و خرافه را از محيط شرق ميانه و اطراف آن دور مي کرد، به تدريج و با ترديد و تعلل و تاخير، گروه هاي کوچکي از حوالي و همسايگان، پس از ۱۲ قرن سکوت، به خاک خالي مانده و به ظاهر نفرين زده ي ايران، از چهار سو کوچ کرده اند و آن يهوديان لجوج ايستاده در برابر پيامبر نيز، که با غيظ تمام، شاهد پيروزي و پذيرش اسلام، از سوي مردم ممتاز خطه ي ما و باز سازي و تجديد حيات شرق ميانه، در روشني تابناک قرآن بودند، در زمره ي نخستين گروههايي قرار گرفتند که بار ديگر به ايران خزيدند و با راه نمايي تورات و خاطرات خاخام ها، به تبعيدگاه ها و مکان هاي استقرار پيشين، در شمال و جنوب و شرق و غرب و مرکز اين سرزمين گسيل شدند و قلاع و پايگاه هاي جديد خود را بنا کرده و بالا بردند. قومي که به پيشينه ي اين اقليم و شقاوتي که عليه آن انجام شده بود، آگاهي کامل داشتند . "  ( ناصر پورپيرار -  ايران شناسی بدون دروغ 13 مورخ بيستم آذر 85 )

 نکات اصلی سخن فوق بدین قرار است :

1-    پس از طلوع اسلام گروه هايي کوچک از چهارسو به درون سرزمين ايران مهاجرت نمودند.

2-    يهوديان در زمره نخستين گروه هايي بودند که به ايران مهاجرت نمودند.

3-    يهوديان با راهنمايي گرفتن از تورات و خاطرات خاخام ها به محل هاي پيشين استقرار خود در چهارسوي ايران گسيل شدند.

4-    آنان در محل هاي مذکور قلعه ها ( قلاع ) و پايگاه هاي جديد خود را بنا کردند.

5-    آنان از تاريخ سرزمين ايران و شقاوتي ( کشتار پوريم ) که عليه آن انجام داده بودند ، آگاهي کامل داشتند.

و اما وی در کمال ناباوری در پاراگرافهای بعد مطالبی اظهار می دارد که يا منتج از گرفتار شدن ناگهانی وی به عارضه فراموش کاري که مشکل هميشگی تمامی گزافه گويان لاطائلات باف است می باشد و يا ناشی از عدم  شناخت کامل  او نسبت به لزوم انسجام در مقدمه ، ميانه و موخره  يک مقاله تحقيقی .

 وی در تناقضي آشکار، ضمن طرح چنين پرسش به قول خودش تاريخي بزرگي !!! که :

چرا و از چه باب تجمع هاي زيستي ( مردمان مهاجر غير يهود بی اطلاع از پوريم ) در سراسر  ايران از نخستين قرون اسلامي در قلعه ها پناه گرفتند ؟ !!! 

به کل از خاطر مبارک می برد که در چند سطر بالاتر از همين مقاله، يهوديان را بعنوان نخستين گروه مهاجران به سرزمين ايران ( پس از طلوع اسلام ) معرفی نموده که با راهنمايی تورات و خاطرات خاخام ها !!! در قلاعی که در سراسر ايران ايجاد کردند سکونت گزيدند.

 " در اين جا مضمون پرسش تاريخي بزرگ  و بروز کرده، چنين است که از چه باب در سراسر ايران و از نخستين قرون اسلامي، صرف نظر از محيط و شرايط و امکانات جغرافيايي، تجمع هاي زيستي را پناه گرفته در قلاع و بر بلندي هاي دشوارگذر و براي غريبه ها، دور از دسترس مي يابيم و انتخاب چنين شيوه ي نامعمول اسکان، از سوي مهاجران، که بي شک  در  سراسر  جهان  مشابهي  ندارد  و دشواري توسل و تدارک آن بر کسي پوشيده نيست، بر مبناي چه الزام و نياز و ضرورتي پيش آمده است؟  "  ( ناصر پورپيرار - همان مقاله )

وی از يک سو آنهم در يک مقاله واحد مدعي مي گردد يهوديان لجوج بدليل غيظ و عداوت با پيامبر اسلام و  طبق راهنمايي هاي تورات و خاطرات خاخام ها  به ايران مهاجرت کرده و در سراسر اين خاک دست به بنا نمودن قلعه هايي براي سکونت زدند و از طرف ديگر ادعا مي کند مهاجريني که با شنيدن نداي اسلام متوجه خرافه بودن عقايدي همچون نفرين زده بودن سرزمين ايران گرديده بودند!!! فارغ البال به سوي اين سرزمين همسايه روانه گرديدند.

دوگانگی موجود در سخن پورپيرار  از اینجا شروع می شود که اظهار می دارد این مهاجرین مورد خطاب قرار گرفته قرآن که  خرافه متداول مبنی بر نفرین زده بودن سرزمین ایران را به دور افکنده بودند، در بدو ورود و با ديدن انبوه خرابي هاي مانده بر زمين از ترس جان خود به کوه ها و ارتفاعات گریختند و در آنجا قلعه هایی مستحکم برای حفظ جان خود ساختند.

  سئوال اینست که آیا  تاثیر ندای خرافه زدای اسلام در اینان تا این حد سطحی  بوده است که ظرف مدت اندکی دوباره دچار خرافه زدگی گردیده و از بيم جان !!!  خود در قلعه ها پناه گرفته اند!!!  قلعه هايي که طبق قول خود جناب پورپيرار چند روز يا ماه قبل تر مملو از يهودياني شده بود که  خود مسبب انبوه خرابي هاي مذکور  بوده اند!!!!

علاوه بر این زندگی در ارتفاعات بلند چه تناسب عقلانی می تواند با روحیات  زیست محیطی شترسواران صحراگرد داشتته باشد؟ آیا بهتر نبود  آنان بعد از دیدن انبوه خرابی ها ، بارو بندیل خود  را بربسته و به سرزمین مادری خویش رجعت می نمودند تا در مکانی امن تر و متناسبتر با روحیات خود زندگی نمایند؟

مهمتر اینکه چرا تاکنون هیچ اثر اسلامی که نشان دهنده  زیست این مومنین در قلعه های مذکور باشد یافت نشده است؟

آیا آنان به مسجد و حمام و ... نیاز نداشتند؟

چرا  کوچکترین اثری از چنین ابنیه ای در درون و یا کنار این قلاع بچشم نمی خورد؟

 عجب حکايت خنده داری شد اين مقاله استاد بزرگ تاريخشناسی بدون دروغ  ما !!!

 " آن ها ( مهاجرين غير يهود ) ، چنان که اغلب در اين قلعه ها به بقايا و لوازم آن بر مي خوريم، زحمت حفر چاه آب در صخره و سنگ و تدارک چاله هايي براي ذخيره و جمع آوري آب باران را بر خود هموار کرده اند، اما کنار چشمه و يا رودخانه ي نزديک به قلعه را براي اسکان خويش مناسب نديده اند!؟ و چون نمي توان از نظر تاريخي، دليل و بهانه اي براي اين عزلت گزيني مدافعانه يافت، پس بايد پذيرفت که انبوه خرابي هاي مانده بر زمين، که هنوز داستان واضح وسعت تخريب و کشتار پوريم را باز مي گفت، در ذهن وارد شونده اي که پيشينه و تاريخ اين سرزمين را نمي دانست، از آغاز ذهنيت حضور در حوزه اي نا امن را تلقين مي کرد و به ايجاد تدارکاتي براي دفاع بر مي انگيخت " . ( ناصر پورپيرار - همان مقاله )

پورپيرار وقتي انتخاب قلعه ها توسط تجمع هاي انساني تازه کوچ کرده به ايران را فقط و فقط بخاطر شرايط مطمئن تر جغرافيايی آنها  از نظر فراهم سازي امکانات دفاع از جان خويش مي خواند. لذا طبعا" مقصود وي از اين گروه از مهاجرين، هرگز نمي تواند يهوديان مهاجر باشد. زيرا آنان که به قول پورپيرار آگاهي کاملي از پيشينه و تاريخ اين سرزمين داشتند، هيچ دليلي نداشت از ترس آنچه کاملا نسبت به آن آگاهي دارند و  به اصطلاح کرده خودشان مي باشد به قلعه ها پناه ببرند. پس خيلي روشن است که منظور او کدام مهاجرين هستند.

 آن چه در نگاه نخست مورخ را دچار حيرت مي کند، رو به رو شدن با اين نمونه ي حيرت انگيز و بي قرينه است که تجمع هاي تازه ي انساني کوچ کرده به ايران، خلاف عرف و طينت، به انديشه ي بار اندازي و توقف در محيطي با وفور خدمات طبيعي، چون چشمه و رود و علفزار و دشت هاي باز قابل کشت و گله داري و شکار نبوده اند، بل به عکس، با صرف نظر کردن عمدي و آشکار از اين گونه مواهب و مايه هاي طبيعي، که در غالب موارد به وفور در فاصله اي نه چندان دور، دسترسي به آن ها ميسر بوده، از همان بدو ورود، چنان که معماري اين قلاع بيان مي کند، بيش و پيش از همه در صدد ايجاد شرايط و امکانات به تر و مطمئن تري براي دفاع از جان خويش بوده اند؟ " ( ناصر پورپیرار – همان مقاله )

 

" آن ها، چنان که اغلب در اين قلعه ها به بقايا و لوازم آن بر مي خوريم، زحمت حفر چاه آب در صخره و سنگ و تدارک چاله هايي براي ذخيره و جمع آوري آب باران را بر خود هموار کرده اند، اما کنار چشمه و يا رودخانه ي نزديک به قلعه را براي اسکان خويش مناسب نديده اند!؟ و چون نمي توان از نظر تاريخي، دليل و بهانه اي براي اين عزلت گزيني مدافعانه يافت، پس بايد پذيرفت که انبوه خرابي هاي مانده بر زمين، که هنوز داستان واضح وسعت تخريب و کشتار پوريم را باز مي گفت، در ذهن وارد شونده اي که پيشينه و تاريخ اين سرزمين را نمي دانست، از آغاز ذهنيت حضور در حوزه اي نا امن را تلقين مي کرد و به ايجاد تدارکاتي براي دفاع بر مي انگيخت. " ( ناصر پورپيرار -  همان مقاله )

با يک تجزيه و تحليل ساده اين سخن  پورپيرار که به فاصله چند سطر بعد از ادعاهاي قبلي وي در همين مقاله آورده شده است، با ادعاهاي متناقضي روبرو مي گردیم :

1-    تجمع هاي تازه انساني کوچ کرده به ايران ( مهاجرين ) کساني بودند که بر خلاف عرف و طينت  بجاي سکني گزيني در کنار چشمه و رود و علفزار  به بلندي ها پناه بردند و به ساخت قلاع پرداختند. ( به راستی  چرا و بر طبق چه منطقی چنین سختی به خود روا داشتند؟!! آیا آنان به فکر آب آشامیدنی خود و دام هایشان، علوفه دام ها و خوراک طیور، کشت و زرع، شکار و ... نبودند؟!!!

اصولا مهاجرت انسان برای رسیدن به شرایط بهتر است یا بدتر؟ آنهم مهاجرتی در چندین و جند قرن پیش که داوطلبانه صورت گرفته است؟!! )

2-     آنان اينکار را بدين خاطر انجام دادند که موقع ورود به ايران با انبوه خرابي ها روبرو شدند و ترس  وحشت سراپايشان را فرا گرفت.

3-    لذا براي حفظ جان خود شيوه  عزلت مدافعانه !!! برگزيدند و در ارتفاعات کوه ها و ... قلعه سازي نمودند.( چه ضرورتی داشت برای حفظ جان خود به قلعه ها و نوک کوه ها پناه ببرند و  تشنگی و گرسنگی بکشند؟!! خوب بهتر این نبود از همان راهی که آمده اند به سرزمین اصلی خود برگردند ؟!!!)

4-    مهاجرين ( وارد شوندگان ) هيچگونه شناختي از پيشينه و تاريخ اين سرزمين ( ايران ) نداشتند.

5-    آنان فقط و فقط بدين خاطر به قلاع پناه بردند که در همان بدو ورود به ايران  با انبوه خرابه هايي روبرو شدند  که از آغاز ذهنيت حضور در حوزه اي نا امن را به آنان تلقين مي نمود. ( زندگی   مهاجران در یک حوزه ناامن و در شرایط سخت جغرافیایی کوه ها و پرتگاه ها !!!! بدون هیچگونه اجبار و زوری مبنی بر ترک سرزمین مادری؟!! اینهم یکی دیگر از شاهکارهای تاریخ شناسی پورپیرار است )

 بله تاريخ شناس شهير !!! ما  طي يک مقاله ، به مصداق ضرب المثل معروف هر لحظه به رنگي بت عيار درآيد، به يکباره يهودياني را که بعنوان نخستين گروه مهاجرين به ايران پس از ظهور اسلام، بنا کننده  قلاع ( قلعه ها ) تحت راهنمايي تورات و خاخام ها معرفي نموده بود پاک از ياد برده  و مهاجرين ديگری که هيچ ارتباطی با يهود و يهوديت نداشته اند را بنا کننده و استفاده کننده از اين قلاع آنهم از روي يک وهم که در بدو ورود به آنان دست داده بود مي داند؟!!!

 جالب تر از اينها بحث طلسم شکني ورود به سرزمين به قول پورپيرار خالي از سکنه مانده ايران پس از پوريم است .  وي  يکبار يهوديان را شکننده طلسم مهاجرت به ايران پوريم زده !!! مي خواند و می نويسد :

 چهارشنبه 22 آذر1385 ساعت: 22:23 توسط:ناصر پورپيرار

دوستان احرار. در انتهاي يادداشت پيش نوشتم که حوصله کنيد تا به اتفاق به ديدار عجايب ديگري از تاريخ بدون دروغ ايران ورود کنيم، …….  در باب تجمع هاي بزرگ قلاع توجه مي دهم که اين گرد هم آيي ها را بيش تر در نقاطي مشاهده مي کنيم که محل اجتماع پيشين يهوديان در قبل از پوريم بوده است: در البرز مرکزي، دماوند و فيروز کوه و در نيشابور و شاهرود و سمنان و ديگر نقاط. اين نشانه ي روشني است که توجه دهم طلسم بازگشت به ايران و عمدتا براي مقابله ي محلي و ايجاد پايگاه ناکام مانده ي تازه اي عليه پيشرفت هاي اسلام را نيز ، يهوديان شکسته اند.

 و بار ديگر مي فرمايند اين فضاي ناشی از  ظهور دين اسلام در منطقه ي ما بوده که  طلسم بازگشت به ايران را شکسته است!!!!

پس با به ترين و محکم ترين دليل سرکوب و ويراني و کشتار سراسري بي حساب، در ماجراي پليد پوريم مواجهيم، چندان که پس از دوازده قرن، هنوز چنان آثار آشکار و قابل ديداري بر زمين باقي داشته، که ريسک ورود به حوزه ي آن را با تدارک شرايط دفاع دائم توام کرده است و اين همان رمز خالي ماندن دراز مدت اين سرزمين از انسان و عدم علاقه به مهاجرت پيش از اسلام به حوزه اي است، که تنها ظهور فضاي اسلامي در منطقه ي ما ، طلسم آن را شکست و گشود   ( ايران شناسي بدون دروغ 13 مورخ بيستم آذر 85 )

 

 

جايگاه پيامبر اسلام در اشعار مولوي

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت نوزدهم)

هر نویسنده سبک و سیاقی ویژه  برای رساندن پیام خود بر می گزیند و  همواره می کوشد از آن پیروی نماید. در این بین سبک و سیاق ناصر پورپیرارتاکنون چیزی جز غوغاسالاری عوام فریبانه توام با کاربرد ادبیاتی خارج از نزاکت پیرامون هر آنچه قصد تخطئه آنرا دارد نبوده است. برای آشنایی بیشتر خوانندگان محترم با این سبک و سیاق مخصوص توجه آنان را به متن یکی دیگر از پیامهای ایشان جلب می کنم.

سه شنبه 26 دی 1385 ساعت: 22:45

توسط: ناصر پورپیرار

آقای حسین. در این جا صحبت از جعل و دروغ و نمایشی از اهداف جاعلین و دروغ سازان در جریان است…………مسلما تخدیر ملتی با منظومه ها و غزلیات بند تنبانی و ضعیف حاصل نمی شده،………. به همین سیاق است آثار مولانا که باز هم به دوران پس از صفویه ساخته اند و غیره و غیره. آیا نمی بینید که چه غوغایی در موضوع مولانا شناسی در سراسر جهان به راه انداخته اند و آیا خبر ندارید که محبوب مولانا، در کلیات او به جای اسماعیل و محمد، غالبا موسی و اسحاق است؟!


 ناصر پورپیرار در حالی  محبوب مولانا را به جای اسماعیل و محمد (ص ) ، غالبا  موسی  و اسحق می خواند !!!  که مولانا به وضوح در مثنوي معنوي، پيامبر را عصاره تمام پيامبران معرفي کرده و در خصوص ایشان مي فرماید:

نام احمد نام جمله انبياست

چونکه صد آمد نود هم پيش ماست


چگونه ممکن است محبوب مولانا، حضرت محمد نباشد ولی  وی ایشان را همان پیامبر خاتم  وعده شده الهی در ادیان پیشین برشمرده  و چنین بسراید  :


مصطفي را وعده کرد الطاف ِ حق

 گر بميري تو نميرد اين سبق


مولانایی که  همچون یک شیفته واقعی اسلام و پیامبر، دست خدا را دافع هرگونه تحریف کتاب آسمانی محمد بر می شمرد و می سراید :

ما کتاب و معجزت را حافظيم

بيش و کم کن را ز قران دافعيم


کسی که با اعتقاد و ایمان کامل ، محمد ( ص )  را آخرین  رسول  خدا و  دین او را دینی همیشه جاوید معرفی می کند :


تا قيامت باقيش داريم ما

 تو مترس از نسخ دين اي مصطفا


 اندیشمندی که، رسول خدا را نه بزعم عصر جاهلت عرب شاعری افسونگر ،بلکه هم خرقه حضرت موسی ( ع) و نور  صادقی نازل شده از عرش کبریا بر می شمرد و می گوید :

اي رسول ما تو جادو نيستي

 صادقي هم خرقه ی موسيستي


 کسی که  کتاب قرآن را همچون عصای موسی ،  معجزه ای  بر می شمرد که سرانجام طومار کفر را در هم می کشد :


هست قرآن مر تورا همچون عصا

کفر را در ميکشد چون اژدها


مولوی نه تنها به پیامبر اسلام بلکه به جانشین او علی علیه السلام،  نیز خاضعانه عشق  می ورزد :

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
انت مولی القوم من لا یشتهی
قدردی، کلا لئن لم ینتهی.

درفرازی از دفتر دوم مثنوی،  مولوی با ذکر نام «ذوالفقار» اشارتی به علی علیه السلام دارد. «ذوالفقار» شمشیر پیغمبر بود که به علی علیه السلام بخشید و با شجاعت و دلاوری مترادف گشت:

زان نماید ذوالفقاری حربه‏ای
زان نماید شیر نر چون گربه‏ای

یکی دیگر از رشادت‏های حضرت علی علیه السلام که مورد توجه مولوی قرار گرفته، واقعه جنگ خیبر و کندن در قلعه
خیبر است. هنگام محاصره خیبر،  آبادی یهودی‏نشینی که در سال هفتم هجری قمری (628 م) مورد حمله قرار گرفت ، علی علیه السلام در قلعه را بر کند و آن را سپر ساخت.

مولوی در قلعه خیبر را تمثیلی از نفس دانسته که تنها یک انسان کامل همچون حضرت علی علیه السلام توان کندن آن را داراست:

یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‏وار این در خیبر بکن
بعد از آن هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر برکنی

در ادب فارسی، بارها به ماجرای سر در چاه فرو بردن و ناله کردن آن حضرت اشاره شده است. در این‏باره در مثنوی آمده است:


چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر در فرو چاهی کنم
نیست وقت مشورت، هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن.

مصراع دوم این بیت اشارت است‏ به این خبر که علی علیه السلام سری را که پیامبر صلی الله علیه وآله به او سپرده و فرموده بود که نباید آن را بر کسی بگشاید، در گوش چاه خواند. «تفصیل جالبی آن هم از قول مولانا در مناقب العارفین [شمس‏الدین احمد ] افلاکی آمده است.

 


از نکات جالب توجه در مثنوی، سخنان و فرموده‏های پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله درباره امام علی علیه السلام است که مولوی به برخی از آن‏ها پرداخته است :

در حدیثی از پیغمبر صلی الله علیه وآله درباره علم حضرت علی علیه السلام آمده است: «انا مدینة العلم و علی بابها فمن اراد العلم فلیات الباب‏.

در این ‏باره، در دفتر اول مثنوی چنین آمده است:

چون تو بابی آن مدینه علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.


در یکی دیگر از سخنان معروف حضرت رسول صلی الله علیه وآله درباره امام علی علیه السلام آمده است: «من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه‏» .

این سخن را پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله در هنگام بازگشت از« حجه‏الوداع‏» در منطقه‏ای به نام «غدیر خم‏» در مورد علی علیه السلام خطاب به مردم فرمود و ایشان را به عنوان جانشین و وصی خود انتخاب کرد.

مولوی در این‏باره در دفتر ششم مثنوی می‏گوید:

زین سبب پیغمبر با اجتهاد
نام خود و آن علی «مولا» نهاد
گفت: هرکو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوستکیست مولا آن که آزادت کند
بند رقیت زپایت‏برکند
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا ، آزادی است.

مولوی در مثنوی، در مواردی با استناد به احادیث‏حضرت علی علیه السلام اشعار فراوانی سروده که نمونه‏ای از آن‏ها عبارت است از :

گفت پیغمبر: قناعت چیست گنج

گنجی را تو وا نمی‏دانی زرنج


که مضمون آن در کلمات قصار حضرت آمده است: «القناعة مال لا ینفد » یعنی : قناعت مالی است که پایان نیابد.


مؤمن از «ینظر بنورالله‏» نبود

عیب مؤمن را به مؤمن چون نمود؟


اشاره‏ای است‏به این سخن مولا علی علیه السلام که «اتقوا ظنون المؤمنین فان الله تعالی جعل الحق علی السنتهم‏»  یعنی : از گمان مردم با ایمان بپرهیزید که خدا حق را بر زبان آن‏ها نهاده است.

جمله گفتند: ای حکیم با خبر!

الحذر دع لیس یغنی عن قدر

سخن مزبور  مربوط به این روایت است: «تذکر قبل الورود الصدر، والحذر لا یغنی من القدر و الصبر من اسباب الظفر»  یعنی :  پیش از واردشدن خروج را به یاد آور، و دوری کن از چیزی که سرنوشت را بی‏نیاز نمی‏کند، و صبر از عوامل پیروزی است.


مردم نفس از درونم در کمین

از همه مردم بتر در مکرو کین

 


که اشاره به روایت ذیل از آن حضرت است: «لا عدوا عدی علی المرء من نفسه‏»  یعنی :  برای آدمی هیچ دشمنی دشمن‏تر از نفس خودش نیست

در حدیثی از نبی‏اکرم صلی الله علیه وآله آمده است که «هیچ منافقی دوستدار علی و هیچ مؤمنی دشمن علی نیست‏» . مولوی این مقصود پراحساس را به زبان خود باز می‏گوید و علی علیه السلام را چنین می‏ستاید: «علی ترازوی منصف مطلق است که هر کسی در آن ترازو بر حسب طینت و فطرت خود، سبک و سنگین می‏شود و بها می‏یابد»


تو ترازوی احد خو بوده‏ای
بل زبانه هر ترازو بوده‏ای
تو تبار و اصل و خویشم بوده‏ای
تو فروغ شمع کیشم بوده‏ای


مولوی در دفتر سوم مثنوی اشارتی به سخنان منسوب به علی علیه السلام دارد که در بیتی سخنی از ایشان را کلمه به کلمه به عربی نقل کرده است.

 


گفت‏حق است این ولی، ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه‏


(از شر کسی که به او نیکی کرده‏ای، بپرهیز )


امام علی علیه السلام یکی از ده صحابه‏ای بود که پیامبر صلی الله علیه وآله در حیات خود، به ایشان مژده بهشت داد.


پس ز ده یار مبشر آمدی
همچو زر ده دهی خالص شدی

در کلام مولای متقیان از رسول خدا صلی الله علیه وآله است که فرمود: «ان الجنة حفت‏بالمکاره و ان النار حفت‏بالشهوات‏» گرداگرد بهشت را دشواری‏ها فرا گرفته است و گرداگرد دوزخ را هوس‏های دنیا

مولوی در این خصوص می سراید :


حفت الجنة بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا

این سخن از این کلام امیرمؤمنان گرفته شده است: «کما تعرف او انی الفخار بامتحانها باصواتها فیعلم الصحیح منها من المکسور کذلک یمتحن الانسان بمنطقه فیعرف ما عنده‏»  یعنی :  همان‏گونه که ظرف‏های سفالین را می‏آزمایند تا سالم را از شکسته بازشناسند، گوهر آدمی نیز توسط گفتارش شناخته می‏شود. در این خصوص مولوی می سراید :

چون سفالین کوزه‏ها را می‏خری
امتحانی می‏کنی ای مشتری
می‏زنی دستی بر آن کوزه چرا؟
تاشناسی از طنین اشکسته را

در نهج‏البلاغه چنین آمده است: «منهومان لا یشبعان » یعنی: طالب علم و طالب دنیادو آزمندند که سیر نشوند: آن‏که علم آموزد و آن‏که مال اندوزد

کان رسول حق بگفت اندر میان
این‏که منهومان هما لا یشبعان
طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها

علاوه بر اینها  بد نیست از اشارات عرفانى متعدد مولانا در خصوص واقعه‏كربلا هم سخنی گفته شود تا شما هر چه بیشتر با عمق جهالت پورپیرار در خصوص اشعار مولانا آگاه شوید.

مولانا در غزلی با لطافت هرچه تمامتر در خصوص واقعه  کربلا سخن‏سرائى نموده و دریغ واندوه و آلام خود را رنگى عارفانه داده و مى‏گوید:

 

كجائید اى شهیدان خدائى

 بلاجویان دشت كربلائى

 كجائید اى سبكروحان عاشق

 پرنده تر زمرغان هوائى

 كجائید اى شهان آسمانى

 بدانسته فلك را در گشائى

 كجائید اى ز جان وجان رهیده

 كسى مر عقل را گوید: كجائى؟

 كجائید، اى در زندان شكسته

بداده وامداران را رهائى

كجائید اى در مخزن‏گشاده

كجائید اى نواى بى‏نوائى

 

مولوى در دفتر پنجم‏ مثنوى خود درباره ابتداى خلقت جسم آدم(ع) و وقتى كه به فرستادن اسرافیل رسیده،این ابیات را هم سروده است:

 

در دمى از صور یك بانك عظیم

پرشود محشر خلائق را رمیم

در دمى در صور گوئى‏الصلا

بر جهیداى كشتگان كربلا 

اى هلاكت دیدگان از تیغ مرگ

بر زنید از خاك، سر شاخ وبرگ

 حال انصاف دهید که آیا سزاست اینهمه شور و شوق شاعری را در خصوص تکریم  بی مانند پیامبر اسلام و اهل بیتش نادیده گرفت وبی پروا به وی تهمت عدم حب به ایشان در قیاس با اسحق و ... زد ؟!!

آیا این شواهد روشن و بدیع بازگو گر این حقیقت نیست که ناصر پورپیرار بر خلاف تبلیغات عوامفریبانه اش نه به اتکای تحقیق و تفحص عالمانه بلکه به ضرب های و هوی نابخردانه درصدد افکندن نقاب سیاه دروغ بر سیمای واقعی تاریخ این سرزمین است ؟    

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت  هیجدهم

ناصر پورپيرار که علاقه و اصرار وافري در وسعت بخشي خيال پردازانه به ابعاد مکاني و زماني يکي از افسانه هاي   موهوم قوم يهود ( تحت عنوان پوريم ) از خود نشان مي دهد، در بسياري از مواقع بدليل سست بودن دلايل، دچار تناقض گويي هاي آشکار و مفرحي مي گردد.

  وي در  مقاله مدخلي بر ايران شناسي بي دروغ و بي نقاب شماره ( ۴۴ ) خود چنين مي نويسد:

در اين مباحث جديد که با عنوان «ايران شناسي بدون دروغ» عرضه مي شود، مقصود رسيدن به اين پذيرش نهايي است، که از اجراي پروژه ي پليد پوريم تا طلوع اسلام، آثار حضور مجرد آدمي، و از پي اسلام تا ظهور صفويه، نشانه اي از حضور قدرتمند و نوساز و توليدگر انسان در جغرافياي ايران ديده نمي شود.

 بدينگونه خواننده انتظار دارد در ادامه مباحثي که ايشان پيرامون اين ادعاي گزاف مطرح مي نمايد، با سلسله نوشتارهايي  روبرو گردد که بطور  کاملا منسجم و منطقي و با دقت و باريک بيني فوق العاده اي در مسير  نائل شدن به مقصود مشخص و روشني که ايشان براي خود  برگزيده ، قرار  گرفته باشند .

 هدفي که به صراحت تمام  بدنبال گردآوري شواهد و مستندات و اثبات اين فرضيه است که :

 از زمان اجراي پوريم تا طلوع اسلام ( چيزي حدود ۱۲۰۰ سال ) در جغرافياي ايران هيچ نشانه اي از حضور آدمي حتي بصورت مجرد و انفرادي وجود نداشته است.

 هدفي که گاه ايشان آنرا نه با احتياط و  بصورت يک فرضيه بلکه  تعمدا " به شکل يک اصل اثبات شده علمي به خوانندگان آثار خود عرضه مي دارد:

اکنون مي توانم لااقل !!! از پانزده مسير جداگانه اثبات کنم که پس از نسل کشي کامل مردم شرق ميانه به وسيله يهوديان ، در پايان حکومت مشترک داريوش اول و خشايارشا، که تورات از آن به عنوان قتل عام پوريم ياد مي کند، به درازاي ۱۲۰۰ سال، يعني تا ظهور اسلام، جنبنده اي در جغرافياي فرضي ايران زندگي نمي کرده است (پاسخ ناصر پورپيرار به مقاله دکتر ترکي، خردنامه همشهري شماره شهريور۱۳۸۵)

 مي دانيم که ايشان پس از چند بار تغيير موضع، سرانجام در مقاله مدخلي بر ايران شناسي بدون دروغ ۵۷  موافقت خود را با اين کلام بخش استر تورات يهود که واقعه پوريم در  زمان خشايارشا اتفاق افتاده است اعلام نموده است!!

لذا براي سنجش ميزان باور خود وي  نسبت به فرضيه اي  که  عنوان مي دارد و سپس مدعي مي گردد که لااقل از پانزده  مسير جداگانه قادر به اثبات آنست و  همچنین رساندن باور خوانندگان به پذيرش نهايي آنرا مبناي نوشتن سلسله مقالات نسبتا طولاني " ايران شناسي بدون دروغ " خود کرده است،  به سراغ مقاله شماره ۱۰۱ از سلسله مقالات  " مدخلي بر ايران شناسي بدون دروغ "  وي مي رويم :

  به راستي که وفور علائم حضور يونانيان مهاجر در ايران، به حدي است که به هر سو نگاه مي کنم، جز مانده هاي آنان، چيز ديگري را به جاي نمي بينم و چون از زمان خشايارشا، تا ظهور اسلام، نشان از هيچ مرکز تجمع ديگري در ايران، جز همين آثار يوناني نمي يابيم، پس براي رفع ترديد و سرگرداني مي توان مدعي شد که هر عارضه اي بر سنگ و خاک به صورت نقش برجسته و ساختمان و هر توليد عاج و شيشه و سفال و هر سکه ي غير جاعلانه ي پيدا شده، در اين فاصله، هويتي جز يوناني ندارد. شگفت اين که در بقاياي بازمانده از يونانيان هجرت کرده به ايران، همه جا آثار تمدن مردمي ديده مي شود که گرچه از توانايي هاي تاريخي و بومي خود محروم مانده اند، اما مي کوشند با امکانات اندک مهاجرت، لااقل حضور فرهنگي و باورها و مراسم سنتي خود را، در سکه ها و نقش برجسته هاي سنگي، ادامه دهند، به نمايش گذارند و بشناسانند.

 با اندکي کنکاش در سخنان فوق الذکر براحتي مي توان متوجه وجود چند پيام کاملا متفاوت و متناقض با آنچه وي پيشترهدف اصلي  خود  از نگارش سلسله مقالات ايران شناسي بدون دروغ  عنوان داشته شد،

دقت فرمائيد:  

۱-  در ايران از زمان خشايار شاه تا ظهور اسلام ، يونانيان مهاجر زندگي مي کرده اند!!!

۲-  آثار تاريخي و باستاني بي شماري در جغرافياي ايران وجود دارد  که اين حضور را تائيد مي نمايد!!!

۳- وي مي گويد براي رفع ترديد و سرگرداني ( در واقع ترديد و سرگرداني خود ) مي توان مدعي شد !!! هر عارضه اي بر سنگ و خاک به صورت نقش برجسته و ساختمان و هر توليد عاج و شيشه و سفال و هر سکه ي غير جاعلانه ي پيدا شده، در اين فاصله ( از پوريم تا ظهور اسلام ) هويتي جز يوناني ندارد !!!

۴- علاوه برآثار زندگي و حيات يونانيان در ايران پس از پوريم ، آثار زياد ديگري !!! در همه جاي ايران وجود دارد که نشان مي دهد  مردمان ديگري غير از يونانيان !!! هم در سرتاسر ايران زندگي مي کردند.

۵- اين مردم ( غير يوناني ) کوشيده اند حضور فرهنگي !! و باورها و مراسم سنتي خود را، در سکه ها و نقش برجسته هاي سنگي، ادامه دهند!!!، به نمايش گذارند و بشناسانند.

حال از جناب ايشان  بعنوان يک تاريخشناس به اصطلاح امين و نگارشگر تاريخ بي دروغ و بي کلک ايران !!! متمني هستيم توضيح بفرمايند چگونه مي شود که طي يک برهه تاريخي خاص آنهم  در يک سرزمين ( يعني ايران ) هم :

۱-  هيچ نشانه اي از حضور آدمي ( حتي بصورت مجرد و انفرادي ) وجود نداشته باشد.

۲- و هم علائم حضور مردماني يوناني تبار به وفور وجود داشته باشد.

۳- و هم  حضور فرهنگي و نمايش باورها و مراسم سنتي مردماني ديگر !!! ( غير يوناني )، آنهم در قالب سکه ها و نقش برجسته هاي سنگي .

چگونه  مي شود ادعا و اثبات کرد که :

۱- هم  به درازاي ۱۲۰۰ سال، يعني تا ظهور اسلام، جنبنده اي در جغرافياي فرضي ايران زندگي نمي کرده است.

۲- و هم  به هر سويي از اين جغرافيا نظر مي کنيد، به وفور آثار و مانده هايي از جنبندگان متعدد (  از نوع يوناني و غير يوناني ) مشاهده نمود!!!

جناب پورپيرار !

چگونه است که در جايي ادعا مي کنيد :

 .... و اين همان رمز خالي ماندن دراز مدت اين سرزمين از انسان و عدم علاقه به مهاجرت پيش از اسلام به حوزه اي است، که تنها ظهور فضاي اسلامي در منطقه ي ما گشود، طلسم آن را شکست.( مدخلي بر ايران شناسي بي دروغ و بي نقاب، ۱۳ )

و در جاي ديگري با فراموش نمودن اين باصطلاح راز و رمز مکشوفه !!!  ( در خصوص  عدم علاقه انسانها به مهاجرت به سرزمين ايران و خالي ماندن آن به درازاي آنچه مي فرمائيد ) از مهاجرين به اين سرزمين در حدفاصل پوريم تا ظهور اسلام سخن مي گوئيد:

 به راستي که وفور علائم حضور يونانيان مهاجر در ايران، به حدي است که به هر سو نگاه مي کنم، جز مانده هاي آنان، چيز ديگري را به جاي نمي بينم.

همه جا آثار تمدن مردمي ديده مي شود که گرچه از توانايي هاي تاريخي و بومي خود محروم مانده اند، اما مي کوشند با امکانات اندک مهاجرت، لااقل حضور فرهنگي و باورها و مراسم سنتي خود را، در سکه ها و نقش برجسته هاي سنگي، ادامه دهند، به نمايش گذارند و بشناسانند.

جناب پورپيرار !!

تنها و تنها با قبول کردن يکي از دو فرضيه زير مي توان عدم تناقض گويي و انسجام در سخن و هدف شما  را  پذيرفت  :

1- يونانيان شما وساير ساکنينی که در ايران زمين و در حدفاصل پوريم تا ظهور اسلام می زیسته اند از نوع آدم نبوده اند!!!

2- و يا آنان آدم بوده اند ولي جنبنده نبوده اند !!! ( مثلا مي توانيد ادعا کنيد آنان دچارفلج کامل اعضا بوده و قادر به حرکت نبوده اند )

پس از قبول کردن يکي از دو فرض بالا، تنها يک مشکل کوچک !!! باقي مي ماند آنهم وفور آثار باستاني بجاي مانده از جنبندگان ساکن در سرزمين ايران در حدفاصل پوريم تا ظهور اسلام است که در قالب سنگ نبشته ها ، مجسمه ها ، سکه و ...  نمود يافته است. جهت حل اين مشکل نيز دو راه وجود دارد :

۱- اگر فرضيه اول را قبول کرده و عنوان داريد که بله  ساکنين سرزمين ايران در حدفاصل پوريم تا ظهور اسلام، آدم نبوده اند !!!، با توجه به اينکه منطقا" غيرآدميان ( نظير حيوانات گوشتخوار و گياهخوار ) قادر به توليد اين همه آثار فرهنگي و ... نمي باشند، بايد جهت فرضيه خود  مکملي پيش بيني کنيد و طي آن اظهار فرمائيد که اين غير آدميان يا اجنه بوده اند و يا فرشته گاني برآمده از ملکوت. سپس  بفوريت مسير زميني مقالات خود را به سمت و سوي فضا  و ساکنين فرازميني تغيير دهيد.

2-اگر فرض دوم را قبول کنيد، بايد بلافاصله شروع به بررسي جامع  چگونگي  انتشار و تاثيرگذاري ويروس فلج اطفال در ساکنين ايران زمين به درازاي ۱۲۰۰ سال ( از پوريم تا ظهور اسلام ) پرداخته و سپس به بحث پيرامون علل از بين رفتن فوري آن پس از انقضاي زمان تعيين شده  ( حدفاصل پوریم تا ابتدای ظهور اسلام ) مشغول گرديد.

 

بررسي موضوع گردآوري و تدوين آيات قرآن

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت  هفدهم )

ناصر پورپيرار در  تاريخ ۵ بهمن ۸۶ طي مقاله مدخلي بر ايران شناسي بي دروغ و بي نقاب ۱۳۱ در ادامه ادعاي قبلي خود مبني بر انکار موضوع گردآوري و تدوين آيات قرآن بصورت يک کتاب مستقل تا پيش از قرن چهارم هجري قمري، با  طرح ادعاي واهي مبني بر عدم  وجود هرگونه نام و نشان از نويسندگان قرآن نوشته هاي قديمي ( به صورت لت و يا کتاب کامل )  و همچنين محل و تاريخ نگارش آنها ، تلاش مي نمايد بطور کامل به انکار اصالت هر گونه نشانه مکتوب از آيات قرآن تا پيش از قرن چهارم هجري بپردازد :

 

اين تصور که رقعات به دست آمده، برگه هايي از قرآني شيرازه گسيخته باشد، از نظر فني درست نيست. زيرا پوست نوشته هاي قرآني قديم، که تاکنون نمايش داده اند، صفحات تا خورده ندارد و آثاري از عبور سوزن صحافي بر عطف لت ها ديده نمي شود. دومين مطلب توجه به اين نکته است که خلاف پاپيروس نوشته ها و سکه ها، که با ذکر تاريخ نگارش و اسامي اشخاص همراه است، بر قرآن نوشته هاي قديمي، به صورت لت و يا کتاب کامل، نام خطاط و يا تاريخ و محل نگارش ذکر نيست.

وي در  جاي ديگري از  مقاله خود مي نويسد :

پس خلاف پاپيروس نوشته ها، که محقق را لااقل به نام و محل و تاريخ نگارش قطعه ره نمايي مي کرد، در باب پاره قرآن نويسي هاي باقي مانده، تعيين تکليف با اين گونه آگاهي ها را، از محل و نام و زمان نگارش و نگارنده، بايد به دست حدس و گمان سپرد.

 

مقدمتا" قابل ذکر است که تاکنون‌ در خصوص‌ هيچ‌ کتابي‌ به‌ اندازه‌ قرآن‌ سخن‌ گفته‌ نشده‌ و پيرامون‌ آن‌، کتاب‌ و مقاله‌ نوشته‌ نشده‌ است‌، زيرا اگر چه‌ تورات‌ و انجيل‌ به‌ زبان‌هاي‌ بيشتري‌ ترجمه‌ شده‌، ولي‌ از لحاظ‌ مباحث‌ مختلف‌ و تفسيرهاي‌ متعدد و جهات‌ عديده‌اي‌ که‌ در اطراف‌ قرآن‌ از ديرزمان‌ به‌ رشته‌ تحرير و تأليف‌ درآمده‌، قرآن‌ بر ساير کتاب‌هاي‌ مقدس‌ پيشي‌ دارد و حتي‌ از لحاظ‌ فزوني‌ نسخه‌هاي‌ منتشره‌ مي‌توان‌ قرآن‌ را بر ساير کتب‌ مقدم‌ دانست‌.

ابن‌ جزي‌ در کتاب‌التسهيل‌ مي نويسد : قرآن‌ در زمان‌ رسول‌ اکرم‌ در صحف‌ و اوراقي‌ پراکنده‌ و در گنجينه‌ صدور اصحاب‌ محفوظ‌ بود، و چون‌ پيغمبر درگذشت‌ علي‌(ع‌) آن‌ را به‌ ترتيب‌ نزول‌ جمع‌آوري‌ و مرتب‌ ساخت‌. همين‌ سخن‌ را مفيد در کتاب مسائل‌ السرويه‌  نقل‌ مي‌کند.

مقريزي‌، متوفاي‌ ۸۵۴ هجري‌ قمري‌، در خطط‌ مصر (المواعظ‌ و الاعتبار بذکر الخطط‌ و الا´ثار) از قرآني‌ که‌ به‌ خط‌ علي‌بن‌ ابيطالب‌ در کتابخانه‌ خلفاي‌ فاطمي‌ مصر وجود داشته‌ ياد مي‌کند.

اين‌ قرآن‌ در جامع‌ عتيق‌ مصر در محفظه‌اي‌ از نقره‌ نگهداري‌ مي‌شده‌ که‌ مأمون‌ بطائحي‌، وزير آمربالله‌، خليفه‌ فاطمي‌ مصر، دستور داد محفظه‌اي‌ زرين‌ براي‌ آن‌ ساختند  ، و هم‌ اينک‌ قرآني‌ منسوب‌ به‌ آن‌ حضرت‌ در خزانه‌ حرم‌ حسيني‌ قاهره‌ موجود است‌ که‌  گفته مي شود همان‌ قرآن‌ جامع‌ عتيق‌ مصر است که‌ به‌ اين‌ محل‌ انتقال‌ يافته‌ است‌.

سيد جمال‌الدين‌ داوودي‌ حسني‌ مشهور به‌ ابن‌ عنبه‌ متوفاي‌ ۸۲۵ در کتاب‌ عمدة‌الطالب‌ في‌ انساب‌ آل‌ ابيطالب‌ از قرآني‌ که‌ در خزانه‌ حضرت‌ امير (در نجف‌) وجود داشته‌ ياد مي‌کند، و نيز از مصحفي‌ که‌ خود به‌ خط‌ آن‌ جناب‌ در مزار عبيدالله‌ بن‌ علي‌ مشاهده‌ کرده‌ است‌ نام‌ مي‌برد.

هم‌اکنون‌ قرآني‌ در خزانه‌ علوي‌ نجف‌ اشرف‌ موجود است‌ (فهرست‌ مخطوطات‌ الروضه‌، ص‌ ۱۴) که‌ به‌  گفته اهل‌ تحقيق‌ همان‌ قرآني‌ است‌ که‌ صاحب‌ عمدة‌الطالب‌ از آن‌ ياد مي‌کند،

 همچنين غير از قرآني‌ که‌ روي‌ ضريح‌ مطهر امام‌ علي‌بن‌ ابيطالب‌ در نجف‌ است‌ دو قرآن‌ ديگر در خزانه‌ رضوي‌ مشهد مقدس‌ وجود دارد که‌ به‌ آن‌ حضرت‌ منسوب‌ است‌: نخست‌ قرآني‌ است‌ که‌ در کتابخانه‌ آستان‌ قدس‌ رضوي‌ نگهداري‌ مي‌شود، و اين‌ قرآن‌ به‌ خط‌ کوفي‌ روي‌ پوست‌ آهو با رقم‌ «کتبه‌ علي‌بن‌ ابيطالب‌» نوشته‌ شده‌ و در صفحه‌ اول‌ وقفنامه‌اي‌ است‌ از شاه‌ عباس‌ صفوي‌ به‌ خط‌ و امضاي‌ شيخ‌ بهايي‌ در سال‌ ۱۰۰۸ ه که‌ شيخ‌ قرآن‌ مزبور را دستخط‌ امام‌ معرفي‌ مي‌کند. اين‌ قرآن‌ از آغاز سوره‌ هود است‌ تا پايان‌ سوره‌ کهف‌ در ۶۸  برگ‌ (راهنماي‌ گنجينه‌ قرآن‌).

 ديگر قرآني‌ است‌ که‌ در مخزن‌ کتابخانه‌ آستان‌ قدس‌ است‌ که‌ قسمتي‌ از حاشيه‌ آن‌ از بين‌ رفته‌ و محتمل‌ است‌ اين‌ قرآن‌ بخشي‌ از همان‌ سه‌ جلد قرآن‌ خزانه‌ علوي‌ باشد که‌ از دستخوش‌ حريق‌ به‌ جاي‌ مانده‌ و ضمن‌ تحولاتي‌ به‌ آستان‌ قدس‌ رضوي‌ منتقل‌ شده‌ باشد. چنان‌که‌، به‌ نوشته‌ حسين‌ نسابه‌ کتابدار، قرآن‌ موجود روي‌ ضريح‌ مطهر علوي‌ نيز قسمتي‌ از آن‌ است‌.

قرآن‌هايي‌ از عصر صحابه نيز‌ در دست‌ است‌ از جمله‌ قرآن‌هايي‌ که‌ به‌ مشاهير اصحاب‌ رسول‌ اکرم‌ منسوب‌ است‌.غير از قرآن‌ عثمان‌ و علي‌(ع‌)، سه‌ بخش‌ قرآن‌ موجود است که منسوب‌ به‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌بن‌ علي‌ مجتبي‌(ع‌) مي باشد:

نخست‌ قرآني‌ است‌ در گنجينه‌ قرآن‌ آستان‌ قدس‌ رضوي‌ به‌ شماره‌ ۱۲ که‌ شامل‌ جزء بيست‌وسوم‌ تا پايان‌ جزء بيست‌وپنجم‌ مي‌باشد، ضمن‌ ۱۲۲ ورق‌ به‌ قطع‌ بياضي‌. اين‌ قرآن‌ نيز به‌ خط‌ کوفي‌ و بر روي‌ پوست‌ آهو است‌ با رقم‌ حسن‌بن‌ علي‌بن‌ ابيطالب‌ و تاريخ‌ ۴۱ هجري‌. در صفحه‌ اول‌، وقفنامه‌ شاه‌ عباس‌ صفوي‌ است‌ به‌ خط‌ و امضاي‌ شيخ‌ بهايي‌ که‌ خط‌ قرآن‌ را به‌ «امام‌ همام‌ سبط‌الرسول‌... ابي‌محمد الحسن‌ عليه‌الصلوة‌ والسلام‌» نسبت‌ داده‌ است‌.

دوم‌ قرآني‌ است‌ که‌ بر روي‌ ضريح‌ مطهر علوي‌ در نجف‌ گذارده‌ شده‌ است‌.

سوم‌ جزوي‌ است‌ از قرآن‌ در ده‌ برگ‌ بر روي‌ پوست‌ آهو که‌ در تملک‌ استاد محمود فرخ‌ خراساني‌ است‌. اين‌ جزء از آيه‌ دوازدهم‌ سوره‌ نساء آغاز و به‌ آيه‌ هفتم‌ سوره‌ توبه‌ ختم‌ مي‌شود، و دستخط‌ حسن‌بن‌ عباس‌ الصفوي‌ بهادرخان‌ و اسماعيل‌ الموسوي‌ الحسني‌ بهادرخان‌، مشعر بر زيارت‌ اين‌ جزء، در آن‌ ثبت‌ است‌

ديگر قرآني‌ است‌ منسوب‌ به‌ خط‌ مبارک‌ حضرت‌ ابي‌عبدالله‌، حسين‌بن‌ علي‌(ع‌) بر روي‌ پوست‌ آهو در ۴۱ برگ‌ به‌ خط‌ کوفي‌ با رقم‌ «کتبه‌ حسين‌بن‌ علي‌». اين‌ قرآن‌ جزء شانزدهم‌ از يک‌ سي‌ پاره‌ است‌ که‌ از آيه‌ هفتادودوم‌ سوره‌ کهف‌ شروع‌ و به‌ آيه‌ آخر سوره‌ طه‌ ختم‌ مي‌شود (راهنماي‌ گنجينه‌ قرآن‌، ص‌  ۸-۱۳ )

  ديگري قرآني است که به‌ قلم‌ کوفي‌ به‌ خط‌ عقبة‌ بن‌ عامر که‌ به‌ سال‌ ۵۲ هجري‌ نوشته‌ است‌. وي‌ از اصحاب‌ رسول‌ اکرم‌ است‌ که‌ در دمشق‌ سکونت‌ گزيد و به‌ سال‌ ۴۴ هجري‌ از طرف‌ معاوية‌ بن‌ ابي‌سفيان‌ والي‌ مصر گرديد، و در سال‌ ۵۸ هجري‌ در آنجا درگذشت‌. وي‌ قرآن‌ را به‌ صوتي‌ خوش‌ مي‌خواند.  در تقريب‌ التهذيب‌ مدت‌ امارت‌ وي‌ را در مصر سه‌ سال‌ مي‌نويسد و اضافه‌ مي‌کند که‌ مردي‌ فقيه‌ و فاضل‌ بوده‌ است‌. اين‌ قرآن‌ در کتابخانه‌ الامانه‌ اسلامبول‌ تحت‌ شماره‌ ۴۰ نگهداري‌ مي‌شود و ميکروفيلم‌ آن‌ به‌ شماره‌ ۱۰ در معهدالمخطوطات‌ العربيه‌ قاهره‌ موجود است‌. ضمناً يادآور مي‌شود که‌ کتب‌خانه‌ الامانه‌ فعلاً در موزه‌ و کتابخانه‌ بزرگ‌ طوبقاپوسراي‌ به‌ طور مجزا نگهداري‌ مي‌گردد.

 قرآن ديگر قرآني است که‌ به‌ قلم‌ مغربي‌ به‌ خط‌ خديج‌بن‌ معاوية‌ بن‌ سلمه‌ انصاري‌ که‌ مسلماً غير از پدر رافع‌بن‌ خديج‌ صحابي‌ است‌. به‌ هر حال‌ خديج‌، اين‌ قرآن‌ را به‌ سال‌ ۴۷ هجري‌ در مدينه‌ قيروان‌ براي‌ امير عقبة‌بن‌ نافع‌ نوشته‌ است‌. اين‌ قرآن‌ نيز در کتابخانه‌ الامانه‌ اسلامبول‌ تحت‌ شماره‌ ۴۴ نگهداري‌ مي‌شود، و ميکروفيلم‌ آن‌ به‌ شماره‌ ۹ در معهدالمخطوطات‌ العربيه‌ قاهره‌ موجود است‌.

علاوه بر قرآن‌هاي‌ منسوب‌ به‌ خط‌ ائمه‌ و دو قرآني‌ که‌ از عقبة‌بن‌ عامر و خديج‌بن‌ معاويه‌ نقل‌ شد، از ديگر قرآن‌هاي‌ داراي‌ نام‌ کاتب‌ يا تاريخ‌ کتابت‌  مي توان از  :

قديمي‌ترين‌ نسخه‌ تاريخ دار قرآن‌ ، يعني قرآن‌ موزه‌ قم‌ نام برد‌ که‌ تاريخ‌ ۱۹۸ هجري‌ دارد. اين‌ قرآن‌ به‌ خط‌ کوفي‌ و به‌ قطع‌ خشتي‌ است‌.

 

ریشه های گسترده  آئین پارسی در مسیحیت

در قرنهاي ابتدايي پس از ميلاد مسيح، ميترائيسم رقيب بسيار جدي مسيحيت بود. چرا که در آن زمان ميترا تنها ناجي و نشان دهنده راه و آيين زندگي بود. به دليل حضور موازي دو سيستم قوي ديني در يک زمان و در يک جا، 25 دسامبر، روز تولد ميترا، روز تولد «مسيح» شد و درست از همين جا نفوذ ايده هاي ميترائي به مسيحيت آغاز شد.

در آغاز قسمت عمده آيين مسيحيت را ميترائيسم تشکيل ميداد. ولي به مرور زمان هنگامي که موقعيت دين رسمي امپراتوري روم را پيدا ميکند، جريان تصفيه ايده هاي شرقي شروع ميشود. حتي آوازها و سرودهاي مذهبي «پارسي» که در آن «اشوزرتشت» تولد ناجي (حضرت عيسي) را پيشگويي کرده و به تعميد او نيز اشاره شده و در انجيل هم آمده، قانوني و مقدس به حساب نيامدند.

از قرن چهارم ميلادي، مسيحيت دچار تضادهاي داخلي و مبارزات بي رحمانه و سفت و سخت داخلي براي حفظ حقوق احکام و انجيل ميشود و دين مسيحيت با ترس شديد از نابودي روم در مقابل پارس ها با آنکه منشعب از ميترائيسم با ريشه هاي زرتشتي بود، کوشش ميکند خود را مستقل کند.

امپراتوري روم به سبب جنگهاي با امپراتوري پارس (ايران) مهد ميترائيسم را دشمن هميشگي و جدي خود ميدانست و به همين دليل احساس نياز به ايدئولوژي مستقل دولتي، براي مقابله با هرگونه تأثير از سوي ايران و ايده هاي شرقي رشد ميکند و مسيحيت چون پديده اي نو، پيروزي خود را جشن ميگيرد.

 از قرن چهارم ميلادي، زروانيسم، اعتلاي خود را در زمان ساسانيان کسب ميکند و به دنبال آن دوران طلايي ستاره شناسي، رياضيات، ادبيات و معماري و زندگي روحاني درون ايران، خطر جهاني شدن پيدا ميکند که اين براي امپراتوري روم خطري جدي محسوب ميشد. از اينجاست که امپراتوري روم کوشش ميکند با ايدئولوژي و کليساي سازمان يافته خود در برابر دين قوي زرتشتي مقاومت کند.

 

هر دو امپراتوري ( روم و ايران ) به خداي خورشيد، ميتراي شکست ناپذير، معتقد بودند و خود را بنده خدا، پدر «ميترا» ميدانستند. که اين به معناي پيوند روحاني دو دولت قوي غرب و شرق بود و ميتوانست به ايجاد تشکيلات واحد سياسي - دولتي دو امپراتوري عظيم بيانجامد. که اگر اين اتفاق ميافتاد، شايد تاريخ جهان سرنوشتي ديگر پيدا ميکرد و به تکامل خود ميرسيد.

کنستانتين اول، امپراتور مسيحي که به تحکيم ايدئولوژي امپراتوري معتقد بود، به خوبي ميفهميد که به کمک ميترائيسم اين کار عملي نيست و خطرناک جلوه ميکند. از طرفي ميترائيسم به عنوان سازنده ساختار خشک و بسيار منظم، به سلسله مراتب سخت وفادار است و براي رسيدن به پله جديد، نياز به مردانگي عظيم و قهرماني شخصي بوده و بدين ترتيب روز به روز از تعداد پيروانش کاسته ميشده است.

مسيحيت از اين نظر بيشتر مردمي بوده و هرکدام از اسقفها ميتوانستند پايه گذار جريان نوي مسيحيت باشند. با نتيجه گيري از اساس تئوريک، با توجه به عقايد و نظرهاي شخصي و با استفاده از اتوريته خودبين پيروان، براي ارضاي منافع شخصي و کليسا که هيچ ارتباطي با آموزش پاک عيسي نداشته است، تاريخ مسيحيت، انباشته از خرافات متنوع و مسائل من درآوردي رنگارنگ، از ايده هاي شرقي دور ميشود و با هم پيچيدگي مرموز فقهي پيدا ميکند و خطر افتادن به دام صوفيسم تهديدش ميکند.

ميترائيسم سفت و سخت به بروز مسائل از خود ساخته، گمراهي و کفر امکان نداد و حتي در محيط جنگ که ميترائيسم در آن رشد کرده بود، نتوانست صحنه شرط بندي فقهي شود. در صورتي که مسيحيت به عنوان يک ايدئولوژي همه کاره به مردم اجازه داد با اعتقادات و نظرات مطلقا مختلف و متنوع، زير نشان عيسي مسيح، پيرو و هوادار باقي بمانند. که اين شرايط، نقش بسيار عمده اي را در پخش و توسعه کلي دين مسيحيت ايفا کرد.

 

بدين ترتيب دموکراسي در مسيحيت و بسته بودن ميترائيسم، بسياري از مسائل را مشخص کرد و به دلايل سياسي، ميترائيسم متحمل شکست ميشود. ميترائيسم با ريشه هاي ايراني به عنوان دين رسمي دولتي که روم را از قدرت جهاني محروم کرده، براي روميها غير خودي و نامفهوم باقي ميماند.

 

دين زرتشت در زمان ساسانيان، موقعيت ايدئولوژيکي دولتي داشته، در حالي که روم فاقد همچون ايدئولوژي بوده، در صورتي که نياز با آن در آن زمان بسيار محسوس بوده است. کنستانتين تمام نيرويش را روي مسيحيت گذاشت تنها با يک هدف که روم استقلال ايدئولوژيکي و مذهبي نسبت به ايران پيدا کند.

 

 ميترائيسم تأثير بسيار گسترده اي بر مسيحيت گذاشت. ولي به دلايل تاريخي، ايدئولوژيکي و سياسي از بين رفت و جاي خود را به مسيحيت داد. نه فاکتورهاي تاريخي و نه ايدئولوژيکي نتوانستند مشخص کنند در مبارزه بين دو دين زرتشتي و مسيحيت، کدام يک پيروز از ميدان به در ميآيد، اگر فاکتورهاي سياسي پيش نميآمد. براي پيروزي در جنگهاي دائمي با ايران، طبيعي بود که ميترائيسم به هيچ عنوان نميتواند دين رسمي و دولتي امپراتوري روم بشود و خواسته هاي سياسي دولت را در اين مسير ارضا کند.

ولي به هر صورت، مسيحيت در بسياري از مسائل و مراسم مذهبي مديون ميترائيسم باقي ميماند و در آيين مذهبي اروپا ريشه هاي شرقي نفوذ ميکند و جاي ميگيرد.

 

به عنوان نمونه:

 

 1 -  ميترائيست ها در ميترا، خداي نور و ناجي بشريت را ديدند. مسيحي ها نيز در مسيح همان را.

 

2-  ميترا پسر خداست. مسيح نيز همچنين.

 

 3-  ميترا از زن آفريده شد. مسيح نيز. داستان تولد عيسي، همان داستان تولد ميترا است.

 

 4-  ميترا در غاري تاريک به دنيا آمد و اولين کساني که فهميدند، چوپانها بودند که به عنوان هديه، طلا و مواد معطر و خوشبو آوردند. آيا اين همان داستان انجيل نيست؟

 

 5-  ميترا همچون عيسي، واسطه بين خدا و مردم است.

 

6-  ميترا و عيسي، هر دو مجري خواسته هاي پدرند و فرستاده هاي او هستند روي زمين. با اين تفاوت که عيسي پسر «يهوه» و ميترا پسر خدا. يهوديها، يهوه را همان خدا ميدانستند که در انجيل آمده است.

 

7- ماموريت ميترا، مبارزه با اهريمن، شيطان و بندگان اوست که وقتي در آخرين روز هستي براي داوري بشريت ميآيد، پيروزي نهايي نور و خوبي بر تاريکي و ظلم است که اين وظيفه عيسي است از نظر مسيحيان.

 

8- عروج ميترا به درگاه خدا پس از آخرين ماموريت هايش روي زمين، بسيار شبيه داستان عيسي است. ايفا کننده دستورات پدر روي زمين و بازگشت او به آسمان.

 

9- حتي نشانه گرايي ميترائيسم در مسيحيت رخنه کرد: صليب : ميترائيستها صليب را در دايره (سمبول قديمي خورشيد) رسم ميکردند و چهار گوشه صليب، همان نقطه اساسي و بنيادي راه سالانه خورشيد است. دو نقطه: اعتدال ايام (روز و شب) و دو نقطه انقلاب خورشيدی. در مسيحيت، صليب نشانه رنج و مقاومت شد. با اينکه خورشيد را در خود حفظ کرد.  

 

10- جشن مقدس تولد ميترا، 21 دسامبر در تاريک ترين شب سال در تاريک ترين غار، نشانه تولد نور و پيدايش اميد و نشانه زايش دوباره طبيعت است. جشن مقدس عيسي نيز درست در همين شب در زمان انقلاب خورشيدي زمستاني است.

 

11-  نشانه هاي خورشيد، صليب در دايره را ميتوان در صحنه هاي غذاخوري مقدس (تغذيه تقديس) ميترا ديد. مراسم نان گرد در کنار ميترا که به چهار قسمت تقسيم شد. نان و شراب شيرين، مراسم مقدس ميترائيست هاست. نشانه سفره پر برکت ميترا و مددياران اوست. نشانه هاي خوشبختي در زندگي آينده و جاوداني در پادشاهي ميترا، که در مسيحيت نيز دقيقا همانگونه است. با اين تفاوت که نان، نشان پاره هاي تن عيسي است و شراب شيرين نشان خون او و نشانه سفره پر برکت مسيح. بار عاطفي اين مراسم، چون خاطره اي است از آخرين شام عيسي با حواريون.

 

12-  غسل تعميد که از نظر بندگان کيش ميترا، شست و شوي انسان از گناهان مرتکب شده بود، چون اعتراف به گناهان و بخشش گناهان گناهکاران در ميترائيسم با همان شکل به مسيحيت منتقل شده است.

 

13- مفهوم کليساي جنگجو و جنگنده نيز از ميترائيست هاست. خود سازماني پيشرفته کليساي مسيحيت در بسياري از مسائل يادآور سيستم خوش قد و قامت و منظم ميترائيست هاست.

 

14-  مقام برتر کليساي کاتوليک همچون کپي پله های برتر و مقدس ميترائيسم به همان نام خوانده شد: پدر، پاپا، پاپ، پادر (در واتيکان) سران مذهبي ميترائيسم خواستار نظم سفت و سخت از طرف پيروان بودند.

 

15- روزه ها، خويشتن داري و ... ميترائيسم به عنوان دين مردانه، دين جنگجويان شد و به همين دليل موفقيتهاي بي شماري را در بر داشت. از شمال گرفته تا «اورليان»، «گاليان» و «ديو کلتيان.در زندگي غير جنگي نيز مهمترين وسيله حفظ آرامش در جامعه به عنوان تنه استوار و بنيادي، دولت بود.

 

15-  تا به امروز مقامات ارشد مسيحي (ارخي يري و ارخي مندري تي) کلاهي دارند به عنوان لقب ديني به نام «ميترا» که از پارسيان به ارث بردند و «ميترا پوليت» که درجه برتر در کليساي کاتوليک است و واژه متروپولتين شهر «ميترا» شهر خورشيد، که محل زندگي مردم است به عنوان پايتخت ميدانستند.

 

مسيحيت با اين که با توجه به تعصبات مذهبي بين هواداران، با تکيه بر اعتقاد و آمال و افکار مذهبي شخصي صريحا خود را از ديگر اديان دور کرده و بر خلاف يهوديت سعي نکرده خود را از عناصر بت پرستي و خرافات ديگر اديان ايزوله کند و با اين همه سرشار از تأثيرات ميترائيسم باقي مانده است.دين «ميترا» که از دو هزار سال قبل از ميلاد مسيح بين آريايي ها به عنوان خداوند پيمان (در اوستا نيز با نام ايزد پيمان ياد شده) رواج داشته، در سال 66 ميلادي در ديدار «تيرداد» شاه به «نرو» معرفي و سال 325 ميلادي، دين رسمي امپراتوري روم بود. در قرن يکم ميلادي، در زمان امپراتوري اشکاني از طريق ارمنستان و استان پونتش (استاني که در حاشيه درياي سياه بوده) توسط مهردينان ايراني و بازرگانان به اروپا رفته و با انديشه هاي افلاطون در هم آميخت.

 

 

اسامي روزهاي هفته با تغييرات گويشي و نوشتاري از ميترائيسم تا به امروز مشاهده است:

 

     دوشنبه (مه شيد) از خداي ماه يا «مون»، در انگليسي «ماندي» و در آلماني «مونتاک.»

 

        سه شنبه (بهرام شيد) روز «تي ويس» و در انگليسي «تيوزدي» و در آلماني «دينستاک.»

 

     چهارشنبه (تير شيد) روز «وودين» و در انگليسي «ونزدي» و در آلماني «ميتوخ.»

 

     پنجشنبه (برجيس شيد) روز «تور» و در انگليسي «ترزدي» و در آلماني «در دونر» يا «دوترستاه.»

 

    آدينه (ناهيد شيد) روز خداي باروري يا «ارير» و در انگليسي «فراي دي» و در آلماني «فرات تاگ.»

 

    شنبه (کيوان شيد) روز کيوان يا «ساتورن» و در انگليسي «ساتردي» و در آلماني «سام تاگ.»

 

       يکشنبه (مهر شيد) روز خورشيد و در انگليسي «سان دي» و در آلماني «سون تاگ» که توسط کنستانتين در سال 321 ميلادي روز خورشيد (مهر) تعطيل هفتگي شد.

 

دوازده نشانه آسماني از ياران ميترا بودندکه  به حواريون تبديل شدند.

 

محرابه هاي بسياري در آلمان، فرانسه و روسيه، يا اتفاقي به هنگام مرمت کليساها کشف شده که گوياي مهر پرستي در نقاط مختلف گيتي است.

مسيحيت با گرفتن مسائل و سنت ها و مراسم و فلسفه ميترائيسم، روح دموکراتيزه شده کومونهاي اوليه، سرچشمه فرمانبرداري آنها، شراره هاي خورشيد و نور، افسانه تولد و چوپانها و هدايا، قانون عهد و پيمان و شرافت (عمل به حرف زده شده)، قانون اخلاق و رفتار، استفاده از ناقوس و شام، آب مقدس، غسل تعميد و نوازندگي به هنگام خوردن نان و شراب در محرابه هاي ميتراني، پيمان داشتن با او که در انجيل به نام «عهد جديد» آمده، تقديس 25 دسامبر و عروج، خويشتن داري و پرهيز، آيين آسمان و جهان نما، تفکر درباره موجديت يافتن از ايزدان، قرباني کردن، خدمت به نزديکان و حمايت از تماميت جهان مجسم، مبارزه مداوم و جاوداني بين خوبي و بدي (با پيروزي اولي بر دومي)، جاودانگي روح، رستاخيز و داوري، نابودي و مرگ آتشين دنيا (هستي)، تعيين کننده راه تمدن اروپا ميشود. اروپايي که در آغوش تمدن يوناني - رومي با گرفتن ميراث فرهنگي و مذهبي، با ريشه گيري و کمک دين قدرتمند قديمي پارسي تا به امروز مديون ميترانيسم و علوم مختلف ايرانيان است. ( با سپاس از دکتر عطاء اللهی )

 

حضور پارسیان در مصر باستان

تاريخ مصر باستان برحسب سنتى كهن به سلسله هاى پادشاهان تقسيم بندى شده است كه با تأسيس پادشاهى «تين» ـ Thinite Kingdom از سلسله اول در اواخر هزاره چهارم پيش از ميلاد (۳۳۰۰ تا ۲۸۹۵پ.م) با وحدت سرزمينهاى كرانه نيل از سرچشمه هاى آن در «نوبى» ـNobia تا دلتاى آن در حوالى اسكندريه، آغاز مى گردد و برسى سلسله شاهى شامل مى شود. قبل از پادشاهى «تين» يعنى دوره كهن پيش از سلسله ها (پيش از تاريخ) سرزمين مصر به دو بخش شمالى با پايتختى «بوتو» BUTTO و جنوبى با مركزيت «ال كاب» ـEl Kab تشكيل مى شد و سلاطين هر دو قلمرو خود را خدمتگزار رب النوع واحدى به نام «هوروس» ـ Horus مى ناميدند.
نهايتاً با تسلط جنوب (مصرعليا) برشمال (مصر سفلى) در ۳۲۰۰ پ . م اتحاد دو قلمرو هم از نظر سياسى و هم مذهبى برقرارشد . لوحه يافت شده در مقبره «نارمر»ـ
Narmer در «هيراكون پوليس» ـ Hierakonpolis(مصرعليا) ، از سنگ سبز رنگ شيستى كه در حال حاضردر موزه قاهره نگهدارى مى شود، حاوى صحنه پيروزى «نارمر» پايه گذار اتحاد بردشمن شمالى خود است. اين لوحه به شكل سپرى است كه در بالاى آن نام پادشاه باعنوان «هوروس» بين دو سرگاو كه نماد ربة النوع «هاتور» ـ Hoathor است با خط هيروگليف (كه بتازگى اختراع شده بود) نوشته شده است.

در قسمت پايين يك طرف لوح ظاهراً غلبه پادشاه را برسكنه دلتا نشان مى دهد. در روى ديگر «نارمر» در يك دست گرزى را بلند كرده و با دست ديگر موى سر دشمن خود را كه در مقابل او به زمين افتاده چنگ زده است.

 سند قديم تر از لوح نارمر، يك سر گرز سنگ آهكى است كه اينك در موزه قاهره موجود است. بر روى اين گرز «پادشاه عقرب» را (مصرشناسان از آنجايى كه نام اين پادشاه همواره با علامت عقرب نوشته شده، آن را پادشاه عقرب نام داده اند) در حال غلبه بر مردم دلتا نشان داده است.

از اين وقايع آغازين تاريخ مصر باستان تا ورود ايرانيان ۲۷ سلسله بر مصر حكومت رانده اند و با احتساب سه سلسله كه بعد از فتح مصر توسط كمبوجيه و شكست بعدى ايرانيان، حاكم مصر بودند، جمعاً سى سلسله پادشاهى را در اين سرزمين كهنسال مى توان نام برد. ايرانيان پاى در كشورى نهادند كه از تاريخى پربار و درخشان برخوردار بود و مردمان فرهيخته و با فرهنگى در آن مى زيسته اند. هنر و تمدن باستانى مصر نقش بسزايى در شكل گيرى و تداوم و تكامل فرهنگ بشرى داشته است.


آنان خط تصويرى «هيروگليف» ـ
Hieroglyph را تقريباً همزمان با ميخى ايدئوگرام ـ Ideogram سومرى در سده هاى پايانى هزاره چهارم پ. م به عنوان ارمغانى گرانبها به ميراث نهاده بودند، موفق به خلق يادمانهاى عظيم چون اهرام ثلاثه (جيزه) و مقابر صخره اى دره شاهان در «تبس ـ Thebes» و معابد حجيم و بزرگى چون «كارناك ـ Karnak» شده بودند كه از عجايب ساخت و سازهاى انسانى به شمار مى روند. هزاران هزار اثر هنرى گرانبها از مجسمه و نقاشى ديوارى و حجارى بر دل صخره ها گرفته تا اشياى سيمين و زرين و جواهرات ارزشمند و...
كه امروز آذين بخش موزه ها و مجموعه ها است، همه محصول ذهن پويا و خلاق مصريان است. طبيبان و دانشمندان مصرى به مرحله اى از ابداع و تكامل رسيده بودند كه به قول «هرودوت» انواع بيماريهاى سخت را معالجه مى كردند. روش موميايى كردن اجساد گرچه منحصر به مصريان نبوده، اما كار آنان در اين زمينه بسيار متمايزتر و شاخص تر بوده است.
هنر و فرهنگ مصر باستان در ميان فرهنگهاى همزمان خود از تداوم و جامعيت خاصى برخوردار بوده است و به قول «افلاطون» هنر مصر در طول سه هزار سال همچنان ثابت و تغيير نيافته به حيات خود ادامه داده است. با اين تفاصيل، ايرانيان كه خود از فرهنگ و تمدنى والا برخوردار بودند، در مواجهه با مصر نه همچون يك ملت مغلوب و شكست خورده، بلكه با ديدى موسع به نوعى بده بستان فرهنگى مبادرت كردند.

 

 

در ساختمان قصور هخامنشى تخت جمشيد و شوش حجاران هنرمند مصرى به ايران آورده شدند و نشانه هنر آنها را در اين دو پايتخت هخامنشيان به وضوح مى توان رديابى كرد. خود داريوش هم به معاضدت و همكارى هنرمندان و صنعتگران اغلب ممالك و مصر در كتيبه اى اشاره دارد.

اخيراً يك قلاب مفرغى همراه با كتيبه اى به نام «خشايارشا» در مصر كشف شد كه بنابر نوشته روى اين شىء، آن را جهت نگهدارى جايگاه مجسمه يا بخشى از مبلمان مقدسى كه شاه هخامنشى به يك معبد مصرى هديه كرده بود، به كار مى بردند.

در معبد «كارناك» نيز چند قطعه سنگ مربوط به هخامنشيان شناخته شده كه نشانه احترام و تقديس شاه هخامنشى به معابد مصرى است. مجموعه كتيبه هاى هيروگليف يافت شده در وادى «حمامات» منسوب به «اتى ى وهى» ـ Ethiavahi كه در زمان سلطنت داريوش اول ـ خشايارشا ـ و اردشير اول، در سالهاى ۴۷۶ ـ ۴۷۳ پ. م نوشته شده، اسناد معتبرى از تعامل و تفاهم ايران و مصر است.

در اين اسناد «خشايارشا» همچون «ارباب دو كشور» مورد خطاب واقع شده است [شاه دو كشور، پسر رع (خداى مصرى) صاحب ديهيم ها كه جاودان زنده بماناد]. اين همان عبارتى است كه بر روى چند گلدان سنگى يافت شده در پرسپوليس و شوش نيز آمده است. مهمترين اثرى كه از دوره تسلط هخامنشيان در مصر گزارش شده، حفر ترعه اى توسط داريوش اول است كه رودخانه نيل را به درياى سرخ (احمر) متصل مى ساخته و در نوع خود يكى از شاهكارهاى صنعت و نشانه قدرت هخامنشيان به شمار مى رفته است.

 در سال ۱۹۷۲ ميلادى (۱۳۵۱ شمسى) در كاوشهاى هيأت فرانسوى در شوش يك مجسمه سنگى بدون سر از داريوش اول به دست آمد كه هم اينك در موزه ملى ايران (ايران باستان) نگهدارى مى شود. سر اين مجسمه كه شكسته شده، با تمام مساعى و جست و جوى كاوشگران يافت نشد.

 داريوش كه رداى معمول شاهان هخامنشى را به تن كرده، گرزى كوچك در دست راست و يك گل (نيلوفر) در دست چپ دارد. در چين رداى داريوش و بر كمر او به خط ميخى عيلامى و هيروگليف مصرى كتيبه هايى حك شده است. روى سُكلى كه مجسمه بر آن استوار است، به شيوه قاب بندى مصرى نقوش ملل تابعه هخامنشى حك شده است. اين تنديس در مصر توسط حجاران هنرمند مصرى ساخته شده و به شوش حمل شده و در دروازه شهر شاهى نصب گرديده است.

قبلاً نيز در دوره سلطنت ميانه (۱۷۸۸ ـ ۲۱۶۰ پ. م) ترعه اى بين بوباس تيس Bubastis (يكى از شاخه هاى نيل) و درياى سرخ حفر گرديد. اين ترعه احتمالاً در زمان فرعون معاصر حضرت موسى (ع) احداث شده، ولى گل و لاى بعداً آن را پر مى سازد و سپس فرعون دوره جديد به نام «نخائو» Nechao در اواخر سده هفتم پ. م (۶۰۹ پ. م) دستور پاك كردن و حفر مجدد آن را مى دهد، ولى در اين كار توفيقى نمى يابد. بنا به نوشته «ديودور سيسيلى» ـ Diodore of Cycile مصريان به تصور آنكه اگر اين آبراه گشاد شود، آب درياى سرخ سرزمينشان را غرق خواهد كرد، كانال را پر مى كنند.

«هرودوت» عدم توفيق «نخائو» را در پاكسازى كانال به دليل وقوع حادثه سوئى دانسته كه كاهنان آن را پيش بينى كرده بودند. داريوش اول توجه خاصى به توسعه راهها و جاده ها و راههاى دريايى داشت. از اين رو در اواخر سده ششم پ. م دستور حفر ترعه ميان نيل و درياى سرخ را مى دهد و به يادبود اين كار عظيم و مهم يك لوحه سنگى به چهار خط و زبان (ميخى فارسى باستان ـ عيلامى ـ بابلى و مصرى) در نزديكى ترعه به يادگار مى گذارد. اين لوحه در سال ۱۸۶۶ ميلادى ضمن حفر كانال سوئز كنونى در محلى به نام «شلوف الترابه» در ۳۳ كيلومترى كانال و با فاصله كمى از ترعه سوئز كشف شد.

روى اين لوحه سنگى نقش دو نفر حجارى شده و در وسط نام داريوش حك شده است. در طرف راست لوحه دو كتيبه همچون اكثر كتيبه هاى هخامنشى به سه زبان و خط فارسى باستان ۶ سطر ـ عيلامى ۴ سطر ـ بابلى سه سطر نقش گرديده است. كتيبه دوم حاوى اطلاعاتى در مورد حفر كانال با متن فارسى باستان در ۱۲ سطر و زير آن عيلامى كه متأسفانه ۷ سطر آن بيشتر باقى نمانده و بقيه با متن بابلى كه شايد زير خط عيلامى بوده، از بين رفته است. طرف ديگر لوح كتيبه مفصل ترى به خط و زبان مصرى (هيروگليف) .

ترجمه مطالب مندرج در لوحه به شرح زير است:

 [بند اول: خداى بزرگ است اهورا مزدا كه اين سرزمين را آفريد ،كه آسمان را آفريد، كه انسان را آفريد، كه شادمانى را به بشر داد. داريوش را به شاهى برگزيد. داريوش را شاه سرزمينى كرد كه پهناور است و اسبان و مردان خوب دارد.

 بند دوم: منم داريوش شاه، شاه شاهان، شاه كشورهايى كه از تمام نژادها مسكون است. شاه اين سرزمين پهناور تا آن دوردست ها، پسر ويشتاسپ هخامنشى. بند سوم: من پارسى هستم. به همراهى پارسيان مصر را فتح كردم. فرمان دادم اين آبراهه را حفر كنند.

از «پى رو» نيل كه از مصر جارى است تا دريايى كه از پارس بدان روند.اين ترعه كنده شد، چنانكه فرمان داده بودم و كشتى ها از مصر به وسيله اين راه آبى به سوى پارس روانه شدند، چنانكه اراده من بود.]

كتيبه دوم فقط حاوى بند اول و دوم متن فوق الذكر است و فقط تفاوت هاى اندكى دارد. در كتيبه مصرى نقش داريوش مانند فراعنه مصر حك شده است. چهره او زير قرص آفتاب بالدار و خدايان دو بخش (عليا و وسفلى) نيل ترسيم شده و نام داريوش آن دو را به هم اتصال داده است. اسامى كشورهايى كه تابع داريوش (در مصرى: آن تريوش) بوده اند آمده و بدينوسيله نشان داده اند كه داريوش از مقتدرترين فراعنه مصرى (يعنى فراعنه سلسله هجدهم) فراتر و برتر بوده است.

 

متأسفانه نام برخى كشورها كه محتملاً مى توانسته، مكمل كتيبه داريوش در نقش رستم فارس باشد و يا ترديد در مورد آن را برطرف سازد، پاك شده و قابل قرائت نيست. نمايندگان كشورهاى تابعه در اين نقوش زانو به زمين زده و در حال كرنش و احترام هستند و همانگونه كه در ديگر نقوش هخامنشى منجمله در آرامگاه هاى شاهان هخامنشى در تخت جمشيد مى بينيم، پارسى ها مقدم ترند و سپس مادى ها و در آخرسكاها قرار گرفته اند.

متن كتيبه مصر به سياق كتيبه هاى فراعنه نوشته شده و عباراتى از آن كه تاكنون كشف رمز و قرائت شده، به شرح زير است. سنگ نبشه هاى داريوش اول هخامنشى در مسير وحوزه كانال قديمى احداثى خود وى از چنان اعتبار و اهميتى برخوردار است كه مى توان آنها را از مهمترين اسناد سياسى مكتوب هخامنشى به شمار آورد. ضمناً اين سنگ نبشته و نگاره ها تأييدى است بر مفاد الواح زرين و سيمين يافت شده در آپاداناى تخت جمشيد كه داريوش حدود و ثغور امپراتورى خود را تا مصر گسترانيده است.

مهمترين مأخذى كه درباره اين كانال و سنگ نبشه هاى يادمانى آن در دست است در كتاب مستشرق و كتيبه شناس بزرگ و فقيد آلمانى به نام پروفسور «والتر هينتس w.Hints» ، به نام «داريوش و پارسها Dauius und Die Peruser كه ضمن ارائه نقشه كانال داريوشى كه نيل را به درياى سرخ متصل مى كرده چند طرح از ستون نبشته داريوشى در« كابريت» Kabrit كه توسط« ژرژ. منان »J.Menant از سنگ نبشته برداشت شده و ستون نبشته« تل المشتوتا »Tell el Masschista برداشت شده توسط» جى. پوزنر Posener ارائه داده است. [آن ترى يوش كه زاده الهه «نيت» (مادر خدايان مصرى) همسر «سائيس» است، انجام داد تمام آن چيزهايى را كه خدا شروع كرد... سرور همه چيز كه قرص آفتاب را احاطه كرده، وقتى كه در رحم مادر قرار داشت وهنوز به زمين پاى ننهاده بود، «نيت» وى را پسر خود دانست ...امر كرد به او... دست خود را با كهال به طرف او برد تا دشمنان او را برافكند؛ چنانكه از براى پسر خود (رع ـ زاده نيت خداى آفتاب درخشان) كرد... او بلندمرتبه است. او دشمنان خود را در تمام ممالك نابود مى كند.
شاه مصر عليا و سفلى آن تريوش كه همواره تا ابد پاينده است. شاهنشاه بزرگ، پسر ويشتاسب هخامنشى. او پسر اوست (يعنى پسر نيت است). با قدرت و جهانگشاست. تمام بيگانگان با هداياى خود رو به او مى آورند و براى او كار مى كنند.]

 متأسفانه متن كتيبه از اينجا به بعد پاك شده و فقط واژه ها و كلماتى از آن خواناست و روشن مى سازد كه داريوش دانشمندان و حكماى مصرى را به حضور پذيرفته و آنان را طرف پرسش قرار داده است.نام كوروش نيز در اين كتيبه ذكر شده اما نه داخل شكل بيضى. مى دانيم كه نام شاهان و فراعنه مصر را در داخل بيضى قرار مى دادند.

در اين كتيبه درميان كشورهاى تابعه شاهنشاهى هخامنشى از كشورى سخن به ميان آمده به نام «شبا» كه محققان آن را همان كشور «سبا» زادگاه بلقيس ملكه و مورد توجه سليمان نبى دانسته اند. ضمناً از كشتى هايى كه براى جست وجو عازم درياها مى شدند نيز ذكرى شده است. اما هرودوت داريوش را نه مبدع حفر كانال بلكه تكميل كننده آن مى داند و مى گويد: [حفر ترعه به وسيله «ستى اول» (Sesostris I) (۱۹۷۰-1936پ.م) فرعون سلسله دوازدهم، آغاز گرديد و سپس «رامسس دوم» (Ramses II) (۱۲۹۸-1232 پ.م) و «نخائو» - Nechao (۶۰۹-594 پ.م) آن را ادامه دادند و نهايتاً داريوش اول هخامنشى آن را به اتمام و بهره بردارى رسانيد.

طول اين ترعه به مسافت چهار روز راه بود و در عهد نخائو پسر «پسامتيك اول» (Psammetique) فرعون سلسله بيست و ششم تقريباً ۱۲۰ هزار نفر كارگر براى حفر آن كار مى كرده اند.] هرودوت در جاى ديگر كتاب تواريخ باز تأكيد مى كند كه: «نخائو ترعه را كند ولى موفق به اتمام آن نشد. داريوش شاهنشاه ايران آن را تمام كرد» عرض ترعه تا قبل از عمليات داريوش به حدى بود كه دو ناو كه هر كدام سه دسته پاروزن داشتند، پهلو به پهلو از آن مى گذشتند و طولش از «بوباستيس» تا درياى سرخ چهار روز راه بوده است. شادروان «على سامى» در كتاب معروف خود «تمدن هخامنشى» مى نويسد كه جمعاً ۱۱۷ اثر ايرانى و هخامنشى به خط مصرى (هيروگليف) و «دموتيك ـ Demotique، خط ديوانى و ادارى مصريان قديم بر روى سنگ و لوح و مهر ومهره و ظروف سنگى و فلزى تاكنون كشف شده كه بيشترين آنها مربوط به زمان داريوش اول و خشارياشاست.

نكته جالب در اين كتيبه ها آن است كه هر كجا از شاهان هخامنشى و كشورهاى آريايى تابعه شاهنشاهى نامى به ميان آمد به جاى علامت (رع ) معمولى در ديگر كتيبه هاى مصرى ، نقش شير نشسته اى را نقش كرده اند و اين تغيير علامت فقط در مورد شاهان و ملل تابعه ايرانى به كار رفته است. اين امر دال بر آن است كه شير نماد قدرت شاهان ايران و ملل ايرانى بوده است. 

( با تشکر از جناب آقای مجید میرزایی )

تحقيقي پيرامون قوم ماد

پورپيرار مدتیست می کوشد به هر حيلت به خوانندگان خود چنين القاء کند که،قومي بنام ماد در پهنه تاريخ وجود نداشته است !!!: 

آقاي هيوا ،هنوز نشانه اي از قوم ماد به هيچ صورت، حتي در اندازه خشت شکسته ای نيافته ايم. ( نويسنده : ناصر پورپيرار، جمعه 12 اسفند 1384 ساعت 6:50)   

 

« تاکنون باستانشناسي کم ترين اثري از مادها نيافته و اثبات حضورتاريخي آنهاتا امروز غير ممکن بوده است » ( نويسنده: ناصر پورپيرار، يکشنبه 21 اسفند 1384، ساعت 5:55 )

 

وی  در حالی اين سخنان را  اظهار می دارد که گويا پاک فراموش کرده است قبلا در کتاب  " برآمدن هخامنشيان " خود  اينگونه به تعريف و تمجيد از قوم ماد پرداخته است:

 

« جديدترين اين تمدنها، تمدن ماد، لااقل به 700 سال پيش از ظهور هخامنشيان به دور مي رود.» ( صفحه 34)

 

و درباره وسعت امپراتوري مادها  چنين  قلمفرسايی نموده است:

 

وسعت امپراتوري مادها، که اقوام و عادات و زبانها و سنن بسيار متنوعي را در محدوده اي بسيار وسيع، از جنوب رود ارس تا همدان و ري و ناحيه شمالي دشت کوير مي پوشانده است، به قول دياکونوف لااقل اقوام اصلي کوتي، لولوبئي، مهراني، هورياني و کاسي را بيش از سه هزاره پيش، در اتحاديه ماد بطور مسالمت آميز گرد هم آورده بود ... » (صفحات 37و 38)

 و با استناد به يافته هاي باستانشناسي تمدن مادها در تپه مارليک  نوشته است:

 

« يافته هاي مارليک ... همراه يافته هاي اتفاقي در حسنلو، سيلک، سيستان و غيره نشان مي دهد که در هر مرکز شناخته شده ايران کهن که کلنگي بزنيم با درخشندگي خيره کننده اي از تمدن باستانشناسي اقوام مختلف ساکن اين سرزمين، پيش از ظهور هخامنشيان، روبرو خواهيم شد.» ( صفحه 35)

 

و اما آيا براستی سخن پورپيرار در خصوص عدم وجود هرگونه اثری از مادها  تا چه حد، با واقعيات دنيای پيرامون حد سازگاری دارد:

 

1-   در كتيبه تيگلات پيلسر [Tiglat Pieser] كه تقريبا در قرن هشتم پيش از ميلاد نوشته شده است،از دولت ماد  ذکر به ميان آمده است.

 

2-    در كتيبه ديگري كه مربوط به زمان سلمنرسوگون [Salamonassar sargon] (731-713 قبل از ميلاد) است، او افتخار مي‌كند كه هنگامي كه نام وي را در دورترين شهرهاي ماد مي‌شنيده‌اند، مردم از شنيدن نام وي وحشت‌زده مي‌شده‌اند.

 

3-   سناخريب [Sennacherib] و آسرهدون [Esarhaddon] (680-669 ميلادي) در آثار خود به ناحيه ماد اشاره كرده‌اند.

 

4-   در كتاب دوم تورات نوشته شده است كه در سال نهم هيوشيع [Hoshea] ملكه آشور، شومرون [Samoria] را تسخير كرد و اسراييل را به اسارت به آشور برد و آن‌ها را در شهرهاي حلح [Halah] و حابور [Habor] در كنار رودخانه گوزان و شهرهاي مادي‌ها مستقر كرد.

 

5-   اطلاعات پراكنده‌اي درباره مادها در آثار مولفان يوناني قرن پنجم قبل از ميلاد موجود است. هكاته ميلتي و ديونيس ميلتي كه كتابي درباره‌ي داريوش اول نوشته‌اند و درباره‌ي مادها نيز مطالبي گفته‌اند.

 

6-     مطالبي درباره مادها در " نمايشنامه تراژدي پارسيان  " تاليف آشيل و غيره ديده مي‌شود.

 

7-   براي نوشتن تاريخ سلسله ماد اولين بار در نيمه دوم قرن پنجم قبل از ميلاد هرودوت مورخ يوناني كوشش كرده است.

 

8-   روايات مورخين يوناني حاکي است که شهر هگمتانه در دورهٔ مادها (از اواخر قرن هشتم تا نيمهٔ اول قرن ششم قبل از ميلاد)، مدتها مرکز امپراتوري مادها بوده‌است و پس از انقراض آنها نيز به عنوان يکي از پايتخت‌هاي هخامنشي (پايتخت تابستاني و احتمالاً محل خزانهٔ آنها) به شمار مي‌رفته‌است.

 

9-   ديگر مورخين يوناني چون پلي‌بيوس، کنزياس، ژوستين و گزنفون نيز دربارهٔ هگمتانه مطالبي جمع آوري و بيان کرده‌اند.

 

10-           در کتاب تورات / دانيال/ رويای قوچ و بز آمده است :

15) وقتي سعي ميكردم معني اين خواب را بفهمم، ناگهان وجودي شبيه انسان برابر من ايستاد،  16)  و صدايي از آنسوي رودخانه اولاي شنيدم كه گفت: «اي جبرئيل، معني اين خواب را به دانيال بگو.   17) پس جبرئيل بطرف من آمد و من وحشت كردم و رو به زمين افتادم. او به من گفت: «اي انسان خاكي بدان كه آنچه ديدي مربوط به زمان آخر است.   18) در حالي كه او سخن ميگفت من بيهوش بر زمين افتادم ولی  او مرا گرفت و بلند كرد 19 )  و گفت: «آمده ام تا بگويم در روزهاي سخت آينده چه پيش خواهد آمد. آنچه ديدي مربوط به زمان تعيين شده آخر است. 20- آن قوچ دو شاخ را كه ديدي، پادشاهي ماد و پارس است. 

 

11-          در  کتيبه معتبر بيستون بند6  12-17آمده است :  داريوش شاه گويد:

اينست سرزمين‌هايي كه به بخشايش اهورامزدا به من رسيده است و من در اين سرزمين‌ها شاه هستم: «پـارسَـه» (پارس)، «اووْجَـه» ، «بابيروش» (بابل)، «اَثـورا» (آشور)، «اَرَبـايَـه»  (عربيه)، «مـودرايَـه» (مصر)، «تْـيَـئي‌يْ دْرَيَـهْـيا» (دريانشينان)، «سْـپَـردَه» (اسپارت/ سارد/ ليـدي)، «يَـئـونَـه» (يونان)، «مـادَه» (ماد)، «اَرميـنَه» (ارمنيه)،«كَـتـپَـتوكَـه» (كاپادوكيه/ آناتولي مركزي)، «پَـرثَـوَه» (پارت)، «زْرَكَه» (زَرَنگ/ سيستان)، «هَـرَئيـوَه» (هرات/ آريان)، «اووارَزمي‌يْ» (خوارزم)، «باخْـتْـريش» (بلخ/ باكتريا)، «سُـگودَه» (سُغد)، «گَـدارَه» (قندهار)، «سَـكَـه» (سكا)، «ثَـتَـگوش» ، «هَـرَئووَتيش» ، «مَـكَـه» (مَكا/ مُـكران/ جنوب بلوچستان). روي هم 23 سرزمين.

 

12-          در کتيبه معتبر بيستون  بند 10  26-35  آمده است:  داريوش شاه گويد: ...... هنگامي كه كمبوجيه رهسپار مصر شد؛ مردماني  پيمان‌شكن شدند و در كشور، در پارس و در ماد و ديگر سرزمين‌ها دروغ فراوان شد.

 

13-          در کتيبه معتبر بيستون بند 12 43-48 آمده است:  داريوش شاه گويد: اين پادشاهي كه مُـغ گَئومات از كمبوجيه گرفت، از ديرباز به دودمان ما بايسته بود. مُغ گَئومات بر پارس و ماد و ديگر سرزمين‌ها دست انداخت و آنها را از كمبوجيه گرفت و از آن خود كرد. او شاه شد.

 

14-          در کتيبه معتبر بيستون بند 13  48-61 آمده است : داريوش شاه گويد: هيچ مردي، نه پارسي و نه مادي و نه كسي از دودمان ما نبود كه شاهي را از دست مُغ گَئومات بازپس گيرد. مردم از او بسيار مي‌ترسيدند چرا كه او كساني كه برديا را از پيش مي‌شناختند، مي‌كشت.

توضيح :

ناصر پورپيرار به دفعات از کتيبه بيستون بعنوان يک " سند تاريخی " و سنگ نبشته غير مجعول ( واقعی ) نام برده است :

۱- ناصر پورپيرار ( سخنرانی در دانشگاه زنجان سال ۸۴ ) : سندی از دوران هخامنشان تحت عنوان کتيبه بيستون در دست است که در آن سنگ نوشته، شرح مقاومتهای ملل تحت ستم هخامنشيان عليه داريوش ثبت شده است

 

۲- اين ها مسائل فرعی بسيار جذابی است که راه گشايی به جزييات آن، مستلزم ورود دوباره اين بار غير تبليغاتی، عالمانه و آکادميک به اسناد باقی مانده از هخامنشيان و در راس آن ها مندرجات تورات، گل نبشته کورش کتيبه ها ی بيستون و سنگ نبشته های غير مجعول هخامنشی است؛(ناصرپورپيرار- مدخلی بر ايران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۴۹)

 

سرزمين ماد كه در كتيبه‌هاي عصر هخامنشي تحت عنوان «مادا» و در آثار مورخان يوناني «مذيا» آمده است،

در كتيبه سلمانسر سوم مربوط به سال 835 پيش از ميلاد «آماداي» ذكر شده است. پس از اين زمان در آثار آشوريان و نوشته‌هاي بعدي مربوط به بين‌النهرين تحت عناوين «ماتاي» و «ماداي» آمده است. شايد در تعابير وسيع‌تر و برداشت‌هاي ديگر با «اومان ماندا» كه به كل سرزمين‌هاي شمال غربي ايران اطلاق مي‌شود، گفته مي‌شده است.

 اومان ماندا به جايي گفته مي‌شده است كه در سده هشتم پيش از ميلاد شخصي به نام ديوكس قبايل ايراني را متحد كرده و دولتي را به وسيله اين اتحاد به وجود آورد. ولي به طور كلي تا چه اندازه و به چه مسافتي آشوريان بر اثر حملات نظامي خود به سرزمين ماد و به طرف شرق بين‌النهرين پيشروي كرده‌اند، مورد اختلاف مورخين است.

 

آثار معماری ماد :

 

معماري مادي را در دو بخش بررسي مي کنيم.

الف)معماري صخره اي : که در دامنه کوهها و صخره ها ايجاد گرديده اند .

ب)معماري معمولي به اين آثار در محلهايي بنام تپه نوشيجان ملاير گودين تپه باباخان تپه هگمتانه زيويه و ... قرار دارند که در کاوشهاي باستان شناسي بدست آمده است.

 الف ) معماري صخره اي :

 ايجاد حفره و وسعت دادن آن فضاي مورد احتياج مثلا خانه و يا آرامگاهي ايجاد شود . حاصل اين عمل مبارزه جويانه انسان با کوه و صخره را که براي دستيابي به فضايي استوار و ماندگار انجام مي شود معماري صخره اي مي ناميم .

به عبارت ديگر معماري صخره اي از مصالح آزاد و معمولي ساختمان به وجود نمي آيد بلکه از صخره طبيعي است و در جهت عکس معماري آزاد ومعمولي عمل مي کند .

آثار معماري صخره اي مادها اکثرا در نواحي غرب ايران (کردستان – آذربايجان غربي – کرمانشاهان)و همچنين در بخشي از خاک عراق (کردستان عراق)پراکنده است اغلب جنبه مذهبي دارند . آنها با عناوين آرامگاهها (مقابر)صخره اي مادي شناخته شده اند و اين آرامگاههاي صخره اي بر حسب نوع نماي ورودبشان به ترتيب زير تقسيم بندي مي شوند.

1- آرامگاههايي که در نماي ورودي آنها ستونهاي آزاد نمايان است

مانند:فخريکا (فقره قا) نزديک انديرکاش در حدود پانزده کيلومتري شمالشرقي مهاباد، فرهاد و شيرين در نزديکي صحنه در کرمانشاه، دکان داود در سرپل ذهاب و کور و کچ (پسر و دختر) در نزديکي سورداشي سليمانيه عراق.

 

2- آرامگاههايي که در دو طرف نماي ورودي آنها دو نيم ستوم قرار داردسر ستون آنها مبدل به قسمت برجسته اي مي گردد.

مانند: داو و دختر در نزديکي فهليان فارس و آخور رستم در 8 کيلومتري جنوب تخت جمشيد و مقبره قيزقاپان در نزديکي شهر زور در سورداشي سليمانيه عراق  در اين زمره اند.

از نقش نماي اين مقابر صخره اي مي توان تا اندازه اي به شکل ساختمانهاي آن زمان پي برد.  اگر اين آرامگاهها را از نظر اصول ساختماني مطا لعه کنيم درمييابيم که نماي آنها شباهت به درون سا ختمان ميگردد ودر زمستان بر عکس نور خورشيد به علت تا بش متمايل خود وارد ساختمان مي شود و اين ايوان به صورت پناهگاهي براي جلوگيري از برف وباران است. کاخهاي تخت جمشيد نيز از روي همين اصل ساخته شده اند واين اصل حتي امروز هم در ساختمانهاي ايران رعايت مي شود .

اين آرامگاهها شامل يک مدخل ورودي و يک يا دو اتاق بودند . گاهي اين دو اتاق روي هم قرار مي گرفتند مانند آرامگاه ((فرهاد و شيرين)) و گاهي درکنار هم قرار داشتند و بوسيله ستونهايي درداخل آرامگاه از يکديگر جدا مي شدند مانند آرامگاه (( فخريکا)) (فقره قا) . در اين نوع بناها يک يا دو يا سه قبر کنده مي شد و در بعضي از آنها مانند آرامگاه ((دکان داوود)) تاقچه هايي نيز براي قرار دادان نذريها و هدايا در ديوار اتاق ها تراشيده مي شد.

ستون هاي اين آرامگاهها گرد هستند و پايه آنها نيز به صورت بشقاب مدور و وارونه است و گاهي در زير آن بشقاب نيز پايه مربعي قرار داده مي شود و بعضي اوقات يک نوار کوچک آن دو نوار را از هم جدا مي کند . سر ستونها نيز به صورت لوحه هاي مربعي هستند و گاهي به تقليد از سر ستونهاي چوبي به شکل برگ خرماي چهار پر در مي آيند. گاهي ستون به ديوار مي چسبد و صورت نيم ستون به خود مي گيرد.

نقشهاي تمامي اين آرامگاهها به صورت برجسته است و به همين دليل روي آن يک نوع سايه و روشن به وجود مي آيد . در پايين نماي آرامگاه ((دکان داوود)) پيکر انساني در حال ايستاده با خصوصيات قومي روي تخته سنگي نشان داده شده که ((برسمي))در دست چپ دارد و دست راست خود را براي نيايش بلند کرده است . در قسمت بالاي نماي آرامگاه ((فرهاد و شيرين )) در صحنه بين کرمانشاه و همدان خورشيد به شکل دايره اي بالدار تصوير شده است.

سقف آرامگاه قيز قاپان (رباينده دختر) که در کوههاي استان سلمانيه عراق در سنگ تراشيده شده تقليدي است از سقف ساختمانهاي چوبي. در بالاي نيم ستونها که مقابل در ورودي آرامگاه قرار گرفته است سه نقش ديده مي شود که نقش آنها خيلي برجسته نيستند و گيرشمن معتقد است که احتمالا نشانه هاي ((اهورامزدا))و ((ماه)) و((آناهيتا)) باشند . در بالاي مدخل دو مرد در حال ايستاده نقش شده اند و در ميان آنها آتشداني است . در دست اين مردان کمانهايي قرار دارد شايد اين رسم در ميان ايرانيان بود که کمان را علامت نيروي پادشاهي مي دانستند.

آرامگاههاي صخره اي سکاوند در فاصله کرمانشاه و لرستان قرار دارند. شکل اين آرامگاهها از نظر معماري ساده تر از بقيه است و شايد بتوان تصور کرد که ((استودان)) باشند. بالاي يکي از آنها نقش برجسته اي است با هيکل بزرگ و دو هيکل کوچک آدمي درپيرامون آتشدان.

اين آرامگاهها از نظر معماري بسيار ساده اند و فاقد هر گونه ستون يا نيم ستون درنما هستند.

آرامگاه صخره اي ((دآو و دختر)) که در ارتفاع تقريبي 300 متر واقع شده در سنگ کوه تراشيده شده و مرکب از دو اتاق است. نماي آن از هر طرف مدخل ورودي يا دو نيم ستون تزيين شده . پايه اين ستون ها مرکب از بالش ضخيمي است که روي دو سکو قرار گرفته است. ساقه ستونها فاقد تزيين و صاف است و حماله سنگي ستون از هر طرف به مارپيچي منتهي مي گردد.پروفسور رومن گيرشمن اين مقبره را متعلق به امراي نخستين سلسله هخامنشي مي داند.

آرامگاه صخره اي (( دکان داوود)) که  در سه کيلومتري جنوب شرقي سرپل ذهاب واقع شده در هر طرف مدخل ورودي آن يک سر ستون ديده مي شود ولي ساقه ستونها شکسته و از بين رفته است در قسمت پايين دخمه در محلي که براي ايجاد نقشه برجسته آماده شده نقشي ديده مي شود که مربوط به تشريفات مذهبي است و مردم آنرا (( کل داوود)) يا ((سنگ يادگار داوود)) ميدانند.

 ب ) آثار معمولي (آزاد):

از آثار معماري دوران حاکميت مادها آثار سالم و کاملي به جاي نمانده به جز مواردي که از طريق کاوشهاي باستان شناسي در چند دهه گذشته يافت شده است . البته اين آثار از اهميت قابل توجهي برخوردارند. و در واقع مي توان آنها را به دو گروه تقسيم کرد گروهي که از روي نقوش برجسته هاي آشوري بجاي مانده و از آنها به صراحت ياد شده و گروه ديگر هم آثار آنها از زير لايه هاي خاک بيرون کشيده شده است.

اگر بپذيريم آثار معماري تپه سيلک کاشان متعلق به مادها باشد شايد بتوان گفت که قديميترين اثر معماري اين دوره است و گيرشمن معتقد است که :يکي از امرا مقر باشکوهي در قله تپه اي مصنوعي بنا کرد و آن بوسيله ديواري محاط و داراي برجها بوده است.

تپه نوشيجان : اين تپه در 60 کيلومتري جنوب همدان و 20 کيلومتري غرب ملاير واقع شده است.در اين تپه آثاري کشف گرديد که بنا به اعتقاد ديويد استروناخ متعلق به زمان مادها  است و بقاياي اين آثار عبارتند از :1-بناي قديمي جبهه غربي 2-تالار ستوندار آپادانا 3-تالار مرکزي يا معبد مرکزي 4-اتاقها و انبارها 5-تونل 6-حصار دژ نوشيجان

بناي قديمي جبهه غربي : اين بخش از احداث تالاري ستوندار ساخته شده است با دو بخش که ورودي آنها از جبهه شرقي است.اتاق اصلي مستطيل شکل است و دسترسي آن از اتاق مجاور امکان پذير است.مدخل اين اتاق پس از تالار ستوندار توسط ديوار غربي تالار ستوندار مسدود شده است.بقاياي آتشداني در ضلع جنوبي اتاق مستطيل شکل نشانگر مراسم نيايش آتش است.و تا اين تاريخ مي توان پذيرفت که اولين مراسم نيايش آتش در فضاي بسته در تپه نوشيجان انجام مي گرفته است.تاقچه ها و سکوهاي اين اتاقها قابل ملاحظه هستند.

تالار ستوندار(آپادانا): اين بنا بر روي صفه اي از خشت ايجاد گرديده و شالوده آن بر بنياد شفته ريزي با ملات و گل و کف سازي نهاده شده است.ابعاد 10*20 متر است و سه رديف 4 تايي ستون چوبي داشته که بار سقف را تحمل مي کرده است.اثري از ستونها باقي نمانده به نظر حفار احتمالا اطراف تمام ستونها را با خشت خام و با ملات اندود کرده بوده اند . هر يک از پاي ستونها از 6 عدد خشت خام که به صورت مضاعف چيده شده بوجود آمده که ارتفاع آن حدود 105 سانتي متر بوده است . در ضلع جنوبي داخل تالار بقاياي يک سکوي نشيمن به چشم مي خورد . اين نوع تالار ستوندار بعدها در معماري هخامنشي به عنوان اصلي ترين پلان مشخصه معماري کاخها مورد استفاده قرار گرفته است

معبد اصلي : فرم اين معبد به صورت چليپاست و مصالح مورد استفاده در آن مشابه ساير ساختمان هاي مورد اشاره است. اين بنا مهمترين ساختمان دژ نوشيجان است. معبد از دو اتاق مجاور و مقابل و در ارتباط با يکديگر ساخته شده است.در گوشه شمالي سرسرا و در داخل بناي اصلي پايه آتشدان و محراب معبد قرار دارند. در داخل معبد در سطوح ديوارها پنجره نماهايي ديده مي شوند که اصطلاحا پنجرههاي کور(دروغين) ناميده مي شوند و شباهت تمام عياري با پنجره هاي کور کعبه زردشت در نقش رستم (دوره هخامنشي) دارند.

اتاق و انبارها: اين بخش که در ضلع شرقي تپه قرار گرفته داراي چهار اتاق طويل و در اتاق در مبادي مدخل ورودي است و به نوعي همه اتاقها از نظر عملکرد به هم وابسته هستند.

تونل : در بخش شمالي مجموعه تالار ستوندار و در امتداد شرق و غرب حفره اي سردابي شکل کنده شده که در عمق 3 متري به صخره منتهي مي شود. ارتفاع اين حفره يا تونل پله دار 170 سانتي متر  و در پهنا 180 سانتي متر است اين تونل از سطح طبيعي تپه به طرف غرب به صورت شيب دار و در طول 20 متر حفر شده است.احتمالا احداث آن مربوط به آخرين دوره سکونت در دژ مادي نوشيجان است و ايجاد آن بيشتر جنبه امنيتي داشته است.

آثار معماري تپه نوشيجان از اهميت ويژه اي برخوردار است.به کارگيري مصالح بوم آورد (محلي) استفاده از قوسهاي نيم بيضي در بخشهاي مختلف بنا ايجاد يک مجموعه منسجم و زيبا که بعدها بويژه در معماري زمان هخامنشيان تاثير قابل ملاحظه اي را گذاشت.

معماري گودين تپه: اين محل در 6 کيلومتري شهر کنگاور واقع شده است . آثار طبقه اول اين تپه متعلق به دوران مادها است. آثار مکشوف در آن نشان مي دهد که اين تپه احتمالا يکي از قلعه هاي بزرگ دفاعي بوده است.

قلعه از خشت خام ساخته شده و داراي ديوار ستبري است که در آن دو برج دفاعي قابل ملاحظه است . اين برجهاي دفاعي درست در کنار تپه مشرف به رودخانه ساخته شده بوده است که ارتفاع آن از سطح رودخانه در حدود سي متر است و در زمان آباداني منظره باشکوهي داشته است . در داخل قلعه درست پشت برج غربي بقاياي يک آشپزخانه و انبار ديده مي شود. با خمره هاي بزرگ ذخيره غلات اجاق و تنور در آن . اين اتاق بزرگ دلالت بر اين دارد که در روزگار آباداني پذيرائيهاي بزرگ و باشکوهي در سالن بزرگ قلعه (دژ) انجام مي گرفته است و غذاي آنها در اين آشپزخانه بزرگ و وسيع تهيه مي گرديده است.

تالار بزرگ دژ يا سالن تشريفات حداقل در حدود 28 مترطول  و 24 متر عرض دارد سه طرف آن توسط ديوار محصور گرديده و در کنار ديوارها سکوهائي براي نشستن مدعوين يا حکام مادي که با فرمانرواي خود کارهائي داشته اند. ساخته شده است. سکوي فرمانروا در ضلع شمالي با بقيه سکوها متفاوت است. و در مقابل آن بخاري يا آتشدان جهت گرمايش تعبيه مي شده است .سقف اين تالار عظيم توسط 31 ستون چوبي که داراي پايه سنگي خشن و نامنظمي هستند نگاهداري مي گردد. ستونهايي در پنج رديف و در هر رديف 6  ستون و يک ستون اضافي ديگر در گوشه جنوب شرقي . شباهت اين تالار و تالار ستوندار نوشيجان کاملا هويداست.

از آثار معماري دوره ماد بايد از تپه هگمتانه و تپه زيويه در سقز (کردستان) و باباجان تپه در نزديکي نورآباد لرستان نام برد. آثار باباجان شامل يک مجموعه ساختماني بزرگ است که نوع و شيوه معماري ماد را بخوبي نشان مي دهد.

 ((پولي بي)) نويسنده قرن دوم ق.م درباره اکباتانه اطلاعاتي ارائه مي دهد که با ماهيت داستان هرودوت مغايرت ندارد. به گفته او اکباتانه از لحاظ شکوه و زيبايي وصف پذير نبوده و درون آن شهر کاخي قرار داشت که محيطش بيش از يک کيلومتر بود.تمام قسمتهاي چوبي بنا از چوب سدر يا سرو بود... تيرهاي سقف و ستونهاي سردرها و دالان ها از طلا پوشيده شده بودو سفالها از نقره خالص بود اين گفته پولي بي شايد سخن گزاف آميزي نباشد که کاخهاي زيباي اکباتانه شاهد ثروت عظيم بانيان نخستين آن است و اين بانيان کساني جز شاهان مادي نبودند.

با توجه به مطالب فوق الذکر در محدوده فعلي تپه 25 هکتاري هگمتانه يک شهر يا دژ باستاني قرار دارد که تاکنون جبهه شرقي آن و نيز قسمتي از منطقه جنوبي آن شناسايي و کاوش گرديده است. شهر داراي حصاري خشتي به عرض 9 متر وارتفاع 10 متر است. حصار از بيرون داراي جرز و نماي بسيار زيبا که طول و عرض آن بين 1*2-3 متر است .بدنه خارجي حصار با گچ اندود شده است ولي بخش داخلي حصار ساده است. در فاصله نيم متري حصار و در قسمت داخل شهر جوي آبي با آجر احداث شده است.

شهر داراي معابر متعددي است به عرض 5/3 متر است که موازي هم هستند و در جهت شمال غربي – جنوب شرقي احداث شده است . هفت معبر شناسايي شده است. معابر شهر در فاصله 35 متري هم قرار دارند و ابنيه در دو رديف در حد فاصل آنها ايجاد گرديده اما معابري نيز در فاصله 5/17 متري کشف  گرديد که مجموعه معماري آنها در يک رديف کنار هم ساخته شده بدين ترتيب شهر داراي دو منطقه معماري است

آثار معماري مادي در نقوش برجسته آشوري:

در نقش برجسته هاي آشوري به تعداد زيادي دژ اشاره شده است که آنها را بر روي سنگهاي دورو شاردکين نقش کرده اند . اين مسئله حکايت از اين امر دارد که آشوريان در نبردها و حملات ويرانگرانه اي که به سرزمين ماد داشتند آثار معماري آنها بويژه دژهاي مادي را ويران و براي اطلاع و عبرت ملل همجوار به آنها اشاره مي کردند و حتي شرحي درباره چگونگي تسخير و ويراني آنها ارائه مي دادند. اين دژها کم نيستند شايد روزي در لاي خروارها خاک آثار معماري جالب توجه آنها کشف گردد ديگر اينکه شايد همين تپه زيويه باباجان تپه گودين تپه هر کدام يکي از آنها باشند . اين دژها که در نقوش برجسته آشوري به آنها اشاره شد عبارتند از:((دژ کيشه سو)) دژ خارخار و ...

بيشتر مفرغها و زيورهاي بدست آمده از تمدن ماد را  باستان شناسی به نام آندره گدار کشف کرده است. از حسنلو، زيويه و مارليک آثار طلا بدست آمده است.

کاسه هاي حسنلو داراي ظرافت بسيار و کلي گويي است. انسانهاي سوار بر ارابه، نقوش جانوري، تنوع حرکات و... در اين آثار ديده ميشود.

يک جام تلفيقي در املش و يک سري سنجاق مليله کاري با نقشهاي اهورامزدا، بودا و گيل گمش از نقاط مختلف بدست آمده است. جام زرين مارليک و ساير ظروف مارليک نيز حيوانات و اسفينکس را به نمايش ميگذارند. آثار زرين زيويه و مارليک به نوعي پيکرسازي يا برجسته کاري روي طلا به شمار ميروند.

 

به طور کلي نقوش مادها به دو دسته تقسيم ميشود:

1) ترسيم حيوانات تلفيقي و عجيب و اغراق در آنها و گاه تلفيق آنها با تزئينات هندسي
2) تزئينات و علايم ديني مانند درخت زندگي بودا، داستانهاي اهورامزدا و...

                                                               

 

مطابق منابع کهن آشوري و يوناني و ايراني از 275 قبيله کوچکتر مادي ديگر سخن گفته اند به عنوان مثال مي توان از کردوخي ها ، ميتاني ها ، ساگارتي ها، کرمانجها و پارتاکانيان (يعني مردمي که درکنار رود زندگي مي کنند) نام برد.

 از لابلاي کتيبه بيستون و کتيبه هاي ديگر مي توان به سازمان قبيلگي جامعه مادي پي برد:

 نمانه:خانه/ويس:قريه/زنتو:طايقه/دهيو:کشور

 از سال 673 ق م در اسناد آشوري ها از کشور ماد نيرومند سخن مي رود که نشان از به رسميت شناخته شدن موجوديت دولت مادها از طرف آشوري ها است.

  آثار تپه گيان ،سيلک و گنج زيويه مجموعه هايي هستند که از روي آنها مي توان درباره هنر ماد صحبت کرد.

1-آثاري شبيه مفرغ هاي لرستان و نقش هاي روي سفال که حيوانات خارق العاده است و گاهي هم صورت هندسي دارند.

 

2-آثار گنجينه زيويه که در سقز پيدا شده است.(گنجينه زيويه پس از جنگ جهاني دوم در زيويه نزديک سقز در 120 کيلومتري جنوب درياچه اروميه کشف شد.اين گنيجينه شامل اشياي بي شماري از طلا ، مفرغ يا عاج بود . به گفته دکتر بارنت نشان داده است که آنها را در يک تابوت مسي نهاده و در آخرين ربع سده هفتم ق م دفن کرده بودند.فهرست اين اشيا از اين قرارند:

-دسته زرين و گلي به صورت يک عقاب افسانه اي

-سينه بند زرين مزين به درخت زندگي در مرکز ، بزهاي کوهي و چند گاو بالدار با سر آدمي و خرگوش و گربه

-پلاک زرين

-قاچ زرين

3-مقبره ها و گورستان هاي سنگي :

الف- مقبره سگوند در جنوب کرمانشاه که رف دارد .(بيشتر مقبره هاي صخره اي يک نوع رواق دارد که بر ستون استوار است)

ب- مقبره فخريکا

ج-مقبره صخر ه اي نزديک صحنه

د-مقبره صخره اي دکان داود در نزديکي کرند غرب استان کرمانشاه فعلي

ه-دو مقبره صخره اي ديگر در نزديک سليمانيه معروف به قيز قپان (دختردزد)و ديگري کوروکيج(دختر و پسر)

مهمترين هنري که به مادها نسبت مي دهند طلا کاري است.

 

نقش برجسته مادي


 

 

روستای اسحاق وند در بخش هرسین کرمانشاه

فردي درحال انجام مراسم نيايش درمقابل يک اتشدان . مرد لباس اهالي غرب ايران ( مادي ) را به تن دارد .

زمان ساخت : ق 6-7 ق م

 

نقش برجسته مادي

 

 

نقش برجسته هاي دو مرد بر بالاي درب گور دخمه موجود است.

قيزقاپان تپه در کردستان عراق نزديک روستاي سورداش

زمان ساخت: ق 6و7 ق م

 

 

 

 

 

تاثیر زبان فارسی بر زبان و ادبیات عرب

زبانهاي دنيا را 6 هزار دانسته اند. بعضي از اين زبانها  بسيار به هم شبيه هستند .بنابراين همه زبانها را مي توان  در 20 گروه عمده  جاي داد. يکي از مهمترين گروههاي زباني هندو ايراني است که تمامي زبانهاي شبه قاره هند – ايران و اروپايي را دربرمي گيرد.

در روزگار ابن بطوطه  وي در تمام مناطق غير عربي که سفر نموده با زبان فارسي مشکل گفتاري خود را حل مي کرده است. حتي در چين و بلغارستان و ترکستان  کلماتي از فارسي وجود دارد و از اين نظر با زبان يوناني قابل مقايسه است.

 زبان فارسي از  قديم ترين زبانها و از گروه زبانهاي هندو  ايراني ( آرين )  است که  زباني پيوندي است  اين گروه زباني مجموعه اي از  چندين  زبان را شامل مي شود که بزرگترين جمعيت جهان به اين  گروه سخن مي گويند  و صدها واژه مشترک ميان فارسي و آنها وجود دارد.

 ريشه بسياري از کلمات اساسي زبانهاي اروپايي مانند:  است - پدر- برادر – خواهر-  مردن ، ايست  و .....  يکي است .

از  زبان فارسي  امروزه  دهها کلمات بين المللي مانند :  بازار-کاروان – کيميا- شيمي- الکل – ديتا – بانک – درويش -  آبکري – بلبلشال – شکر – جوان – ياسمين – اسفناج- شاه – زيراکس – زنا – ليمون - تايگر – کليدکماندان – ارد (امر، فرمان) استار – سيروس-  داريوش- جاسمين ،  گاو ( گو= کو)ناو- ناوي- توفان – مادر-  پدر- خوب – بد- گاد- نام – کام گام – لنگ لگ –لب- ابروتو – من - – بدن- دختر( داتر) -  و... به بيشتر زبانهاي  مهم دنيا راه پيدا کرده است .

البته  زبان فارسي همانطور که واژگاني از زبانهاي همسايه اش وام گرفته واژگان زيادي نيز به آنها  واگذار کرده است ، تاثير شگرف زبان فارسي بر زبانهاي شبه قاره هند نياز به توضيح ندارد.

زبان فارسي زبان بين المللي عرفان است. چه بسيار عارفاني که از ترک و عرب و هندي کتابهاي عرفاني خود را به فارسي نوشته اند.   مكتب‌ تصوف‌ هندوايراني‌  که  از طريق‌ ايران‌ به‌ آسياي‌ غربي‌ و حتي‌ شمال‌ آفريقا نشر يافت‌ ، بيشتر كتب و متون خود را ‌ به‌ نثر يا شعر فارسي‌ نوشته‌ است  و زبان‌ تصوف‌ در شبه‌ قاره‌ي‌ هند و حتي در ميان ترکان همواره‌ فارسي‌ بوده‌ است‌.

در زبان هاي اروپايي و از جمله در  انگليسي امروز  نيز کلماتي با ريشه فارسي وجود دارد و صدها کلمه مشترک ميان فارسي و زبانهاي اروپايي  وجود دارد مانند :  بهتر(بتر)- خوب(گود)- بد-  برادر- داتر( دختر) مادر- پدر( فادر، پير،پيتر) کاروان_ کاروانسرا_ بازار- روز  و....


:bad,best,paradise,star,navy,data,burka,cash,cake
 bank  ,bak,check,roxan,sugar,cow,divan,mummy,penta,me
,father,mother,tab, orange, magic ,rose ......


و اينها را مي‌توان تا بيش از  700 کلمه ادامه داد و دليل اين اتفاق زبان باستاني سنسکريت هست که زبان مادري تمام زبانهاي نوين  هندو اروپايي  مي باشد.


 
در کتب مقدس واژگاني از فارسي وجود دارد مانند : پرديس( فردوس) در انجيل ، تورات و قرآن .

بسياري از نامهاي جغرافيايي و نام  مکانها  در خاورميانه و شمال آفريقا  از زبان فارسي است مانند :

 بغداد- الانبار- عمان ( هومان) – رستاق – جيهانبصره ( پس راه) – رافدين – هندو کش – حيدر آباد – شبرقان ( شاپورگان) -  تنگه  و ....

روند اثرگذاري زبان فارسي و  عدۀ  سخن سرايان فارسي دردوران سلجوقيها وعهد عثماني درکشور ترکيه مبسوط است. در خصوص اثرگذاري زبان فارسي مي توان به شاه طهماسب صفوي  اشاره کرد که به زبان فارسي و به تخلص خطايي شعر مي سرود و مجموعه مي نگاشت. همچنان از عثماني ها سلطان سليم و سلطان سليمان به فارسي شعر سروده اند.

 
بيش از دويست  واژۀ فارسي را در هريک از  زبان قرقيزي، قزاقي ، ايغوري و ترکمني مي يابيم که بمرور سده ها ، از اينسوي درياي آمو به آنطرف نفوذ کرده است.

در مالايا در جوار قريه بنام سامودرا، قبر حسام الدين وجود دارد که در سال 823 هجري درگذشته است. سنگ قبر او در مالايا بي نظير است. اين اشعار از ابيات سعدي روي آن نوشته و حکاکي شده است:

بسيار سالها بشر خاک ما رود

       کاين آب چشمه آيد و باد صبا رود

اين پنج روز مهلت ايام آدمي

       بر خاک ديگران به تکبر چـرا رود

 بيش از 350 کلمه فارسي در زبان اندونزيايي  بازشناسي شده است واژه هاي:(خوش= خيلي خوب)، (سودا)، (بازرگاني)، (کار)، (کدو)، (نان)، (خريد فروش) (حروف ربط : از، به، هم ) و امثال آن در اندونيزياي امروزه رايج است.

نمونه اي از شعر شاعرآلبانيايي (آبوگويچ) از قرن نهم ميلادي داريم:

رخت ز آه دلم گر نهان کني چه (نيست) عجب

      کسي چگونه نهد شمع در دريچه بــــاد

شاعران پارسي گفتار و نويسندگان نامدار در قلمرو يگوسلاوي قديم و سرزمين قفقاز مانند: نرودويچ و بابا سرخيان آثاري از خود بجا گذاشته اند که سومه هاي نفوذ زبان فارسي را درآن نقاط جهان تمثيل مي کنند.

براي هفتصد سال فارسي زبان اداري  هندوستان بود تا اينکه درسال 1836م چارلز تري ويليان  زبان انگليسي را بجاي زبان فارســــي رسميت داد .

روي مزار جهان آرا (دختر شاه جهان) اين بيت نگار  شده است:

بغير سبزه نپوشد کسي مزار مـرا

      که قبرپوش غريبان همين گياه بس است

همچنين برلوحه سنگ مزار نورجهان و جهانگير (درتاج محل) اين شعر نورجهان حک شده است:    

 برمزار ما غريبان ني چراغي ني گلي

ني پر پروانه سوزد ني سرايد بلبــلي.

 

پاره ای خصوصيات زبان فارسی :

1- در فارسي گاهي با تبديل يک آوا معني ديگري از کلمه حاصل مي شود مانند تبديل  حرف "ب " به حرف  " و" در کلمه  بالا – والا  که در اينجا والا معني  عظيم و مهم مي دهد

2- تمام  نامها بدون استثنا  در زبان پارسي مي توانند  با  "ان" و  يا  "ها" جمع بسته  شوند .

3 - در فارسي با يك ريشه ، كار ريشه هاي ديگري، مي توان ساخت  و با افزودن پسوند و پيشوند به کلمات مي توان دهها کلمه ساخت مانند  دل – دانش  و ... که براي هرکدام مي توان 20 کلمه ساخت. مانند  : دل بر- دل داده - پردل – کم دل- دل سوز – دل رحم – دل سنگ-  دلگر – دلدار - بي دل - بادل – نادل - دل جين – دلچي  و .....  دانشگاه - دانشجو – دانش ورز -  دانشمند، دانشيار- بي دانش ، پر دانش - دانشي، دانشور، دانش آموز، دانشجو ، دانش پژوه .  در فارسي وزن هاي  گوناگون وجود ندارد و بدون شكستن ريشه ، اسم فاعل و مفعول و ..  ساخته مي شود كه  اينها همگي يادگيري زبان فارسي را آسان مي كند.

بزرگان کهن ادب فارسي از خط کوفي که قرائت آن براي غير عرب بسيار مشکل بود توانستند خط فارسي و اعراب و نقطه گذاري را  ابداع کنند. ولي  تقريبا هزار سال است که اين شيوه نگارش بدون تحول و تکامل باقي مانده و به علت نوشته نشدن صداها ( ضمه کسره و فتحه) ، غير فارسي زبانان بسختي مي توانند واژگان را بدون شنيدن و فقط از طريق کتابت فرا بگيرند. مشکلي که البته در زبان هاي ديگر و در کتابت با حروف لاتين نيز بطور کامل برطرف نشده است . اما در فارسي نيز با كمي انعطاف مي توان اين مشكل را حل كرد. کردها و پاکستاني ها تا حدودي با ابداع بعضي ابتکارات اين مشکل را کم کرده اند.

  تاثير زبان فارسي بر زبان و ادبيات عرب

هيچ زباني در دنيا نيست که از ساير زبانها واژه گانی به عاريت نگرفته باشد، همه زبانها از همديگر  تاثير و تاثر پذيرفته اند. زباني که از زبانهای ديگر وام نگرفته باشد زبانی مرده است . هرچقدر زبانها تاثير بيشتري گرفته باشند زنده تر شده اند و اين هيچ عيب و نقصی برای آنها محسوب نمی شود. مهمترين زبان فعلي جهان (انگليسي )تقريبا 75 درصد کلمات خود را از ساير زبانها بويژه انگلو- جرمن و لاتين گرفته است. اسپانيولي و پرتغالي 95 درصد زبان و ادبياتشان يکي است با اين وجود خود را  دو زبان مختلف مي نامند .

زبان عربي و فارسي نيزازهمديگر واژگان زيادي وام گرفته اند. بطوريکه بيشتر اصطلاحات فقهي، مذهبي و حقوقي از زبان عربي گرفته شده است.  اما زبان عربي نيز به نوبه خود واژگاني بصورت دست نخورده و واژگان زيادي بصورت برهم زده شده (بشکل قالب هاي معرب) از فارسي وام گرفته است.

 جواليقي 838 کلمه و در کتاب المنجد321 کلمه و  ادي شير  در کتاب خودش 1074 واژه را که زبان عربی از زبان فارسي وام گرفته است را توضيح داده اند.

براي نمونه از کلمه  پادشاه در زبان عربي دهها کلمه ساخته شده است. واژه های : اشتها، شهوت، شهي، شهيوات، شاهين- شيخ ،بدشاو- پاشا، باشا  همگي  از کلمه فارسی پادشاه  گرفته شده اند. استيناف از کلمه نو  و  از  واژه گناه  کلماتي مانند :  جناه ، جنايي و جنحه- جناحجنائيي- جنحه-  مجني ، جنايت-  جان – يجان و  الي آخر.

اما اگر با قواعد و قالب هاي زبان عربي آشنا باشيد براحتي قبول خواهيد کرد که کلمه اوراش (ورشه)  از work shop  گرفته شده  و هامش و حاشيه از گوشه و شکايه از گلايه .

شعر حماسي‌ و پهلوان‌ نامه‌هاي‌ ملّي‌ در ايران‌ پيش‌ از اسلام‌ همواره‌ از محبوبيّتي‌ گسترده‌ برخوردار بوده‌ است‌. ادبيات‌ فارسي‌ در اين‌ زمينه‌ نيز همچون‌ بسياري‌ از زمينه‌هاي‌ ديگر بسيار غني‌ و تاثير گذار بر ادبيات عرب و بر تمام فرهنگ هاي منطقه و جهان بوده است.

 حداقل 15 نويسنده  بزرگ ايراني در شکل دهي ادبيات عرب نقش داشته اند که سيبويه از جمله آنها است.  معمولا اين  دانشمندان ايراني را  كه درادبيات ، طب، كيميا، تفسير و معارف ديني، در نجوم، موسيقي، جغرافيا و در زبانشناسي و تاريخ خدمات بي نظيري نه تنها به جامعه عرب و اسلامي بلكه به جامعه بشريت نمودند را در کشورهاي عربي بعنوان عرب مي شناسند!!!! . همين دانشمندان بودند كه از مصدرهاي فارسي با استفاده از ابواب و قالب هاي گرامر عربي صدها كلمه جديد ابداع و به غناي ادبيات عربي افزودند.

آنها همچنين  در ادبيات فارسي با استفاده از مصدر ها و قالبهاي  عربي  کلماتي ساخته اند  که  بعدها بسياري  به ادبيات عرب وارد  شده اند  مانند : سوء تفاهم ، منتظر و ...

در ادبيات فارسي از واژگان پارسي ولي  با کمک قالب هاي عربي واژگاني ساخته شده که تعدادي از آنها به زبان عربي نيز راه يافته اند مانند: استيناف ( از نو، درخواست نو و تجديد نظر)، تهويه ( از هوا بر وزن تفعيل) وزن توزين و   ..... و ...

زبان هاي گروه سامي و عربي  بخش اعظمي از واژگان  خود را از فارسي گرفته اند که در مورد عربي بدليل ماهيت صرفي و قالب هاي متعدد آن  واژگان فارسي بيشتر در شکل مفرد و ساده  آن  قابل رد يابي است و  بدليل  ذوب شدن  مفردات  در قالبها و صيغه ها  رد يابي آن  مشکل مي شود

 اما زبان فارسي از معدود زبانهاي دنيا است که تقريبا عموم واژگان وام گرفته را بدون دستکاري و بدون حذف آوا و حروف مي پذيرد. بويژه کلمات قرآني را  بدون هيچ تغييري پذيرفته است مانند : صالح – کاذب – مشرککافر و ...

از اينجا است که بسياري اعتقاد دارند  بايد هدف از  بيگانه زدايي از زبان فارسي ، نه حب و بغض نسبت به بيگانه بلکه بايد تلاش براي آسان کردن فارسي از يکسو و پويا و زنده نگه داشتن آن از سوي ديگر  پيش نظر باشد.

بطور نمونه کاربرد جمع مکسر عربي فهم فارسي را براي غير فارس زبانان مشکل مي کند. مانند : اساتيد – بساتين – دساتير- خوانين – دهاقين – بازارات - ميادين – اکراد - افاغنه ، بجاي :   استاد – بستان – دستور – خان – دهقان – بازار - ميدان – کرد – افغانی ، که همگي  بايد با افزودن" ها"  جمع  بسته شوند  نه بصورت مکسر عربي.

 اما بنظر نمي رسد خارج کردن واژگاني که در اصل ريشه فارسي دارند کمکي به پويايي زبان فارسي کند و بسيار گفته و شنيده شده که افرادي ما را از بکار بردن  بعضي کلمات  مشترک که در فارسي و عربي از قديم وجود دارند برحذر داشته اند . بطور نمونه مي گويند نگوييد:  جنايي و استيناف – فن – صبح- نظر  بگوييد:  کيفري و تجديد نظر- پيشه، بامداد ، ديد و ... نگوييد خيمه يا مخيم  بگوييد اردوگاه و  نگوئيد .... بگوييد حال اينکه  بيشتر اينگونه کلمات ريشه فارسي دارند در همين مثال هاي گفته شده به ريشه  جناح  که گناه است و کلمات جنائي – جنايت- جناة- جناح- جنحه – مجني له و عليه جني يجني و ..... همگي از ريشه جناه يا گناه ساخته شده .

استيناف از بردن واژه" نو" به باب استفعال بدست آمده  و استانف – يستانف و .... از آن بدست آمده  است.  فن از واژه پن و پند  ساخته شده و در صيغه هاي مختلف عربي فنيفن – فنان -  تفنن – متفنين و ... و ..... از آن ساخته شده است.

صبح از صباح و صباح از پگاه  ساخته شده  و مصباح و ...... از آن ساخته شده است . نظر عربي شده " نگر"  است  انظر- نظر ينظر منظر و  .... از آن ساخته شده  است .

خيمه از واژه پهلوي گومه  و کيمه ( به معني کلبه) گرفته شده و خيام مخيم خيم يخيم  صرف شده است . در مورد واژه گان لاتين نيز گاهي همينطور است مانند کلمه بالکن- بنانا ( موز) - بانک  که هر سه  ريشه فارسي دارند.

چه نيازي است بجاي عبارت  " دار آخرت  "  که در اصل  فارسي است  عبارت  " سراي ديگر "  را بکار بريم  و يا بجاي بالکن که لاتين شده همان بالاخانه است و از طريق ترکي به فرانسه راه يافته و بجاي  واژه گان بين المللي پارتيزان ( پارتي- پارسي ) و .... بنانا ( بندانه ) که از طريق عربي به لاتين راه يافته  است کلمه ديگري بکار ببريم.  حذف و يا جايگزيني  واژگان بين المللي مانند راديو – تلويزيون – کامپيوتر و ...  که در همه زبانهاي دنيا  نزد مردم جا افتاده است نيز نبايد اولويت داشته باشد.

بسياري از کلمات مشترک فارسي و عربي اگر مورد کنکاش قرار گيرند ريشه فارسي آن معلوم مي شود .  بطور نمونه تقريبا بندرت  کسي  در عربي بودن  کلمه کم (چن ، چند ) ، جص )گچ ) ، رباط ، بيان،  نور، دار الاخره ، تکدي ،  رجس ، نجس  و يا باکره ( پاکيزه( ترجمان ترديد کرده است .  اما در حقيقت  همه اينگونه کلمات يا بطور کامل  فارسي هستند و يا معرب شده  هستند.

بطور نمونه براي کلمات  فوق در زبان عربي ريشه  و مصدر  حقيقي وجود ندارد.  و وزن بعضي از آنها نيز عربي نيست . کلمه نور بر وزن کور و دور و خور است. اگر نور با همين شکل فارسي نباشد حتما معرب شده  خور ( به معني خورشيد و روشنايي) است - رباط در فارسي به معني اسطبل است. رباط الخيل يعني خانه يا پرورشگاه اسب ريشه آن به رهپات و يا ره باد برمي گردد . نجس  و رجس هر دو از واژه زشت و جش  گرفته شده اند." دار" در زبان فارسي به معني دارنده – پايه – ستون – تنه درخت  بکار مي رود ، مانند ديندارداربست دار و درخت.  اما در عربي آنرا در معني خانه بکار گرفته اند مانند دار الحکمه و ...

قرآن شناس ، زبان شناس و پژوهشگر نامي انگليسي زبان، جفري آرتور را عقيده برآنست بيست وهفت کلمه قران ريشه فارسي دارد از جمله :

سجيل: معرب سنگ وگل، اباريق: جمع ابريق، معرب آبريز، تنور، مرجان، مِسک: معرب مِشک، کورت:  کور شدن ، تاريک شدن - تقاليد: ، قلاده، جمع تقليد، بيع: خريد و فروش، بيعانه(بيانه) قسمتي از پيش پرداخت. جهنم - دينار پول مروج ايراني قديم (يک صدم ريال) زنجبيل: معرب زنجفيل، - سُرادِق: سراپرده، - سقر: جهنم، دوزخ - سجين: نام جايي در دوزخ، زنداني - سلسبيل: سليس، نرم، روان، گوارا، مي خوشگوار، نام چشمه اي در بهشت-  ورده: پرگه ،گل سرخ - سندس:  ديباي زربفت لطيف و گران بها- قرطاس: کرباس - کاغذ، جمع آن قراطيس - اقفال: جمع قفل – کافور – ياقوت .

بعضي  پژوهشگران  تعداد واژگان فارسي قراني را تا يکصد عدد برآورد کرده مانند:


سراج = چراغ – دار - غلمان = گلمان  جوان گل رو  - زمهرير- کاس يا کاسه - جُناح: گناه، - رجس = زشت - خُنک: سرد- زُور: قوه، نيرو، عقل-  شُواظ: زبانه آتش، شعله، حرارت، درحال ذوب شدن -  اُسوَه =  الگو = - فيل: پيل - توره: شغال، حيوان وحشي -  عبقري ( آبکري آبکاري)=  زيبا سازي=  کنز (گنج)-  زبانيه:  نگهبانان دوزخ،  زبانه کشيدن شعله هاي آتش- ابد: جمع آن آباد، جاودان-  قمطرير: شديد، سخت، دشوار-  نجس: ناپاک، پليد-  بررُخ: مانع وحايل بين وچيز -  تَبَت: نابودشده، قطع شده، تب و تاب يافته - سخط: خشم گرفتن برکسي، غضبسُهي: (بگونه سها)، ستارۀ کوچک و کم نور در دب اصغر. اريکه = اورنگه = ارائک به معني بالش و متکي  چندبار در قران تکرار شده است. برهان = دليل  در  قرآن  برهان و براهين آمده است- برج =  تبرج – زينت - الجزيه = گزيت = توبه 29 -   الجند = گند = يس 75  جند و جنود

 اين کلمات ريشه و بنياد فارسي داشته که به فراخناي زبان عربي درآمده ومشتقات آنها با دلايل مبسوط از جانب محققين توضيح شده است  و نفوذ  واژگان از پارسي به ساير زبانها  خود نشانه اصالت ، کهن بودن و گستردگي و نفوذ زبان فارسي  و زنده بودن و اهميت آن در همه زمانها را  اثبات مي کند .

واژگان فارسي بصورتهاي زير به زبان عربي داخل شده اند.

1-   بدون تغيير يا با کمترين تغيير مانند: بند= بند= بنود - (سکر)  شکر- شيرين-  ارش – بخشش – ديبا- آشوب- اوباش- ابريشم= ابريسم – خيار- عدس – لوبيا - شادانشاذان-  بادام – استاد- خبر – درويش- استاد – ديوان  و ... 

2-    با تغيير، حذف و تبديل حروف پ- ژ- چ- گ که در زبان عربي وجود ندارد به صداهاي ديگر مانند:  چغندر= شمندر- چنده ، چيه = شنوه-  پگاح = صباح – پند- پن = فن- گاوميش = جاموس – گلنار = جلنار- چليپ = صليب-  چين = صين . چارسو = شارسو- ديباچه = ديباجه- گدا = كدا = تكدي – لگام = لجام – چمران= تشمران – گرنادا = قرناطه– خانه گاه = خانقاه – گزيه = جزيه – گعک = کعک = کيک – گنجينه = خزينه -  پرده= برقه و ...

3-   تغيير حروف ک به ق  و  خ -  مانند:  کاسپين = قزوين= کله= قله- کوروش = قورش  – کسرا = خسرو

 
 
تغيير کلي : گاهي در  تبديل واژه پارسي به زبان عربي  هيچ اثري به جز وزن واژه فارسي باقي نمانده مانند:  چند، چن  = کم - گچ = جص، مجصصزشت= رجس- پسک = برص – گنج – کنز –  و ...

4-   کاربرد کلمات در معني متضاد با فارسي و يا غير معني اصلي  مانند: خوبه = خيبهزرابي ( قالی)

5-    به هم ريخته شدن تمام صدا و حروف مانند: باغ = غابه -  باغات= غابات.

6-    يک کلمه از فارسي چند بار و به معني هاي مختلف وارد عربي شده مانند:  از کلمه باغ = باقه به معني دسته گل و کلمه غابه به معني جنگل ، ساروج  به معني نوعي ملاط سيمان و آب انبار و سهريج صهريج به معني  تانکر . 

7-   حذف ساير آواها  مانند : نارگيل = ارکيل-  آبريز= ابريق

8-   گاهي در  تبديل واژه پارسي به زبان عربي تنها يک  حرف از  واژه فارسي باقي مانده است، مانند: گوشه = حاشيه = هامش = حامش = جشن = دشن = تدشين- سنگ = سنج = صنج =  چار راه  = شارا = شارع =  شاد يشيد =  شادي اناشيد = جشن = دشن=  تدشين – = تايگر= بايبر = ببر = نمر ( نمور) و ...

9-    گاهي در ادبيات زبان  فارسي از مفردات  فارسي و يا عربي کلماتي ساخته شده وبعد به ادبيات عرب نيز راه يافته است، مانند: فهم و  سوء تفاهم – تهويه

10-     حذف و يا تغيير و تبديل هر يک از حروف عله " و . ا.ي"  به يکديگر ،مانند: جوراب= جورب – خوب= خيد = خير

11-    تبديل  ا  به هـ  و تبديل ز به س  مانند : اندازه = هندسه  -  اندام = هندام -

12-   گاهي در  تبديل واژه پارسي به زبان عربي دو  حرف از  واژه فارسي باقي مانده  است ، مانند: آيين = دين

گاهي در تبديل واژه پارسي به زبان عربي آواهايي به آن اضافه شده مانند:
ستون =  اسطوانه = استوانه – سروج  ساروج سهريج  صهريج

بعضي غلط هاي رايج :

بسياري از مردم  به غلط کلماتي مانند تاج -  خبر-  بيگ –  دهقان – خاقان – خان  را به زبانهاي ديگر مرتبط مي کنند. در حاليکه بطور نمونه:  دهگان يا ديهه گان ريشه کلمات دهقان – خاقان و خان است.

گاهي در زبان فارسي نيز   آواهايي  مانند گ – ش - پ و  ذ   به آواهاي  ج – س – ف  و ذ تبديل  شده است . مانند : گرگان = جرجان ، شوش = سوس، پند= فند ،  استاذ = استاد و گاهي گ در آخر کلمات به ه تبديل شده  مانند گردگ = گرده

نمونه هايي از  كلمات فارسي در ادبيات امروز عربي :

 وزير. وزارت. مرزبان. اسوار. ديوان. بريد. ورد (برگ- گل )- ورق . دين.  مصر ) ميثرا- الهه الشمس) . تاج. سفته – چک - خنجر – جوشن- خود-خدنك - ساروخ - هاون - ستون، استون، استوانه -  نام ستارگان : هرمس، ناهيد،بهرام، مهر،كيوان، تير ، ماه ، بروين. ناهد و در موسيقي : ناي،  ني، سورنا،  بربط، تنبور، صنج، سكاح، سيكاه - بغ، بگ، بيك (بعضي به غلط اين واژه را ترکي مي دانند)  به معني ارباب امير خداوند رهبر ديني، مرشد و هدايتگر است كه بغ دخت( بيدخت) ايزد بانو نام ديگر آناهيتا فرشته آبها و پاكي. بغداد- جم – عجم -  ديباچه = ديباجه . امير- مير- پاك،  پاکيزه = باك، باكرهپگاح = صباح - پيام= بيان -  پروانه، فروانه = فرواشه، فراشه -  ابريق= آبريز- اندازه = هندسه - اندام = هندام - بخشيش = بخشش- الجاموس = گاوميش- جلنار = گلنار- شمندر= چغندر- سکر= شکر- فن= پن(پند) صليب(چليپا) - استاذ -  دور-  دوران - دوريه - لج لجاجت لجوج . ترياك= ترياق - شاد ( فرح ( شادان.شاذان . شيشه. رزق (روزيک). لگام = لجام . هزاره = حضاره (تمدن)  حور= حوريه . فتيله . فارس- فرسان - جهنم - راز- رمز-  بند- بنود. زيور= زينت . خيار . جربزهصابون . گچ = جص . غوغا.سوگ ( تونل ) = سوق . چهار سو = شارسو. زناني (زننما) زاني. زانيه. زان - دين - دستور -. كرباس= قرتاس - گدا= كدا تكدي . قاب ( كاب) كعببته = پته= بطاقه(بليط) -  كلات قلات= قلعه قلاع  - دلو دوالي - رنگ= رنج. روزنامجخانه - پادشاه =پاشا= باشا- شاهي = شهي( لذيذ)- شاهين- شاو- شاحنه – باشه (نوعي شاهين)  . شيرين .شمع  و شمعدان . - شلوار=  سروال سراويل -  مهرگان = مهرجان- آبخانه – آباد - آبدان = حوض - آبدست= وضو- آجر= آجر آگر آجور- آخور = اصطبل- آزاد مرد = رجل حر - آستانه = دربار- آسمان خون = آسمان گون – آهن.

 اباش = اوباشه = اوباش – ايوان – ديوان - اخش = خوش - ارجمند = با ارزش  عزيز- ارجوان = ارغواني – شراب-  ارزن = ارز-  ارگ – بورگ = برج -  انجمن=  الهنزمنالماس    =   الماس -  انبار =  الانبار -  انبان =    انبان  -استبرق در قران آمده است اصل آن استبرگ – انبوب – انجر – اسوه  در قران در چند آيه تکرار شده است  اسوه از کلمه پهلوي آسا   به معني نمونه  گرفته شده است.اساور = اسوار به معني اسب سوار - اشتربان = شتربان - بابا – باذام- بيجامه-   باذنجان=  باذمجان- بندر- پاپوش چي = پاپوش=  بابوش- بابونج = بابونه = پونه  باج = باژ= ماليات و زورگيري – باجه = پاچهباجايه = چادر نقاب = پوشش- باخ = باختن – باداش = پاداش  –بادزهر = پادزهر- بادگير-بادکير – بادنج = جوز هندي – بادهنج = بادهنگ -  باده = مي – بارجاه = بارگاه = کاخ و قصر = بارجه = کشتي جنگي – بارجين = قاشق– باره = پاره = بهرهبارود= باروت- پارولا= مکر و حيله – باري = بوري  حصير- باريچي – باروتچي – باز= عقاب – بازار= سوق- بازدار= صاحب عقاب- بازرباشي= بزرگ بازار- بازرکان= بازرگان- بازوبند= باصوبند- بازي = ملعبه- بازيار = مربي شاهين و عقاب- پاسباني = نگهباني شب- باسقاني = بازرس- باشق = باشه نوعي عقاب-  باطيه = پاتيل = باديه- باغ = باغباغبان = باقدار- باغستان = بوستانباک = پاک – بال = بال -   باله = جوراب محکم از کلمه پيله گرفته شده و رقص باله از اين کلمه است) پالوته= بالوظه= فالوذج = پالوده -  بانو – بانوان- بانوکه= بانوچه – نمر = ببر= شير اسد-  بخشيش = بخشش برجد = لباس برچم = برچين – پرچه = ياره – برخ = سهميه – برخاش = پرخاش باقة = دسته گل باغ گل –  باغ داد .بغ داد  =  بغداد-  برزخ = پرژک = پردک = پرده = برقع – برزغ = پرذوق  پر نشاط-  برزه = برزکار-   بسط= بساط- از کلمه پوست  پهن کردن  بسط کردن و بساط کردن . بست = بستن – بستان از بو استان و يا باغ استان گرفته شده است. بستان = بگير –بستانبان = باغبان-  پستان = پستان –بغداد = بغ داد = خدا داد- باغ دادبغوان = باغبان – بقجه = بقچه – بلاز= بلاژ= شيطان- بلاس = پلاس- بلبل- بلدام = پليد اندام = بلندم – بلس = پلوس = ابليس – بلشت = پلشت = نجس – بلکون = بالگون - بلند= بلند- بلنک = پلنگ –بهادار= ثروتمند- بهار= بهار نوعي گل – به به = به بهبهبوذان = بهبود= شاد- بهرس = بهي = زيبا – پهريز= پرهيز- بهزر= به زر- بهلولبهلوان = پهلوان- بهو = صوفه = ايوان – بوتقه = بوته = قالب – بوتين = پوتينبوران = باران - بشارت – بوس = بوسه -  بهلول از  پهلوان – بهلوان = پهلوان – پوچ = بوش (خسارت)-  - برهوت = بيابان -  برو = برو-  بر.از= پرواز- بريد= بردن نامهباز = عقاب و پادشه = باشه  = شاهين- بذر= دانه

بزکوار= بزرگوار- بس = بس است – بساط= بسط= پهن-- مرجان- بشکير = پيشگير= پيشبند- بشم = پشم = تخم– بط= پت= قوي دريايي – بطريق = پاتريک = رهبر = يوناني اصلبغداد= خداداد- بغداد= باغ داد = بهشت- بغشور = کاشور- بقجه = بقچه – بقسماطپخت مال نوعي نان خشک (پي تنوري )- بقلاوا= نوعي شيريني –بلاس = پلاس = زيلو و زير انداز دراويش - بهبوذان = مسرور شاد- بهرامج = نوعي درخت- بهرم = بهرمان = نوعي پرنده – بهزر = بهترين زر-  تبان = تنبان – تبر = تبر = طبر – تبرج = برج = زينت ( در قران احزاب 33-  تخت = تخته  خواب – تخدار = پادشاه – تور = نوعي نخ – ترس و مترس نوعي چوب حائل – ترسانه = انبار مهمات  در زبان ترکي و عربي  – اما اصل آن از ترس فارسي گرفته شده  است - تبرج = آيه 33 احزاب – از برج فارسي به معني زينت و آرايش – تخت = تخت = سرير – التخدار = صاحب قدرت - توتيا = پودر سنگ – اکسيد آهناين کلمه به زبانهاي اروپايي نيز رفته است.توت = توت  ميوه توت و درخت توتالتور و طست = تور و طشت  دو نوع ظرف هستند. تور نوعي سبد و نوعي بافتني است- التير = تير = تيرک = ستون چوبي – تيغار = تغار.


الجادي = الشادي = نوعي شراب زعفراني- الجارق = چارق = نوعي کفش  الساروخ نيز گفته مي شود ساروخ همچنين به موشک نيز گفته مي شود.

جاش = جوش – جاکوش = چکش – الجام = جام = کاسه = تاس – الجاموس = گاوميش – جان = جن  = جن و پري – الجاه = جايگاه – الجاوشير = گاوشير –جردقه = گرده = گردگه = يک عدد نان – الجرز= گرز- الجرف=  توبه 109= جرف = گررف – الجرم = گرم – الجرماق = ؟- جرموق = گل موگ  نوعي کفش الجزاف = گزافه گويي – جزدان = جلد قران  - الجزف = گزاف = زياد = بي اندازه –الجص = گچ = جبس = چسب -  بعضي اشتباها اين کلمه را يوناني د دانسته اند در حاليکه جبص و جيس همگي از کلمه گچ مي باشد.جفت= جفت= زوج –الجل = گل - - الجلاب = گلاب – اين کلمه به فرانسه نيز رفته است = جولپ – توليپ – جلاهق = کلاهک = نوعي تنفنگ – جلبان = گلبان – الجلجلون = گلگون - چکين = سکين – الجلسان = گلشن- الجلنار = گلنار = گل انار - - جلنسرين = گل نسرين – الجلوز = دانه صنوبرجم = جمشيد = عجم – الجمان = گمانه نوعي در و لولو – جمباز = اکروبات = جم باز = جان باز -  جمرک = گمرک – جمسفرم = جم اسپرم – ريحان سلطاني و ملکي – جن = جان = شيطان – الجنار = چنار - گند = قند – الجنبذه = گنبذ-– جندر = چادر – جندره = چنگره = چکش چوبي – جنزير = زنجير –  جن = اجنه 39 الرحمن – جند = گند = سرباز – يس 75جندر  جوسق = کوشک = قصر – جوف = يوگ = خالي – جوق = جرگه = گروه – جون = گون = لونجوهر = گوهر – جويبار = رودخانه و نهر – جيسران = گيسوان = دسته خرما

حانه و الحان  از خانه گرفته شده  به معني پستو خانه که در آن مشروب مي فروشند حانوت به معني فروشگاه نيز از همين کلمه است.


 
الحب حوب  از خونب و تونب و تنگه  نوعي ظرف  آب .حباري = حوبره  نوعي کبک-  حربا = خرپا  - حسبان = ملخک  صاعقه و در قران الرحم 5خاشوقه = قاشق -  دهقان = خاقان  = خان  = رئيس بعضي آنرا فارسي و بعضي آنرا ترکي مي دانند. احتمال دارد از ريشه  ديهگان  و دهقان به معني کدخدا گرفته شده باشد.

غنچه  = خنچه – الخليج = خليج – خندريس = کنده ريش – الخندق = خندق - - خواجه = بزرگ – خوان = سفره – خان = سفره دار- خوذه = خود – کلاه خود - - خورشيد = خورشيد- خورنق = خرگاه -  خورنه گاه – خورندگاه – خوش بوش = خوش پوش - - خيار = خيار  نوعي سبزي-  خيد = خوب = تازه – خير = خوبي – خيزران = خيزران = ني – خيش = کيش = پارچه کتاني – الخيم = خم = زياديدكان - ديبا=  ديباج - ديباچه=   ديباجه - دنگ = ضنک - دنب بره = طنبوره -  دايه - دولت - دسته - دباره - دهليز - دولاب - دلو- دول = دلو- دينار – قوزه (كوزه) گل پنبه -   جوزق -  غذا -  نيزه – نيزک -  نوروز= نيروز-  نرگس  - نرجس - ني، ناي،نازك، نشان - نسرين  -  نهي- نرد- بازي تخته.

سيب=   سيب سيبوي  مصيب -  سرايه -  سرو – سندان - سرپوش =  الطربوش -  سرابسمندر= سمندر – سنبوک = نوعي زورق  -  سوله پاي (لاكپشت)  سلحفاه -  سرور - سفينه - سرداق  سرطاق  -    سبد=  سبط – چکين = سکين =( خنجر - خونگر) -  سرد=    برد برودت بارد - سندباد و تند باد  سرداب = سرداب (انبار زيرزميني) سرو – سندان  سرپوش  =الطربوشئ -  سمندر= سمندر - سوله پاي (لاكپشت)= سلحفاه

شترنگشطرنج - شاهين-  شهري ،شهره، -  شراب - شاهي، شهي( لذيذ)=  شهي - شلوار=  سروال سراويل  شادي =   شادي ،شاطي -  شيرين - شيشه - شهرزاد  -  شهرازاد-  شاهراه- الشهره - شال = شال – شادي – شاذان  -  چمن = شمن = صنم -   سروال، سراويل- شكر- سكر  -  شنبه سمبه سبتتوت – تنور- تنبان تبان -  تل (تپه)= تل اتلال -  ترنگبين=  ترنجبين -  تابوت - تيمار=  بيطار -  تاس  =  طاسه -  ترشي=   طرشي -  تشت =       طشت-  تب   = طب طبيب-  تمساح = تمساح تماسيح -  ترياك= ترياق-  تراج = دراج -  تاووس= طاووس  طاووستاج= تاج  تتويج متوج -  تر و  تازه  = طري و  تازج طازج 

        
لک لک = لق لق – آب = لعاب الآب - ورم = تورم و مشتقات آن  -  وزن   =   وزن     اوزان
ورد به معني گل – ورل -   ورد با کسر و  به معني حرف کلامه -  گنجينه = خزينه( انبان- انبار)= خزينه  يخزن  مخزن -گلستان  =  جلستان -  گوهر، جوهر،جواهر، مجوهرات، جوهري- گنج =   كنز، كنوز -  گل آب  = جلاب -  گلابي = کلابي -  كاروان =کاروان – قيروان -  کاري = الکاري = العقاري = سازنده – بنا- كندك(كندن)  =  خندق -  كبايه  -  كيذ كيد= كيدكيميا( شيمي)=   كيميا  - کفچليز =کفگير= قفشليل -  كشيش=     قسيس  قسيسين - كنشت كنيست = كنيسه كنايس -  نور بر وزن دور، كور=  نور منور تنوير – نفت = نفطنامه - نعناع
نقش =   نقش نقاش  ينقش منقش -  ناو، ناوخدا =   ناخدا ناخذاروستا    =   روستاق – الرزداق -  راي  =    الراي -  رونگ رونق= رونق – رهبان= ربان -  رو( برو) = رو، يراح يروح راحه استريح استراحه - رهنما رهنامج - راه بان رهبان ربان ( كاپيتان) - زاغر + زقله نام پرنده اي -  زور= زور تزوير -  زفران=   زورق – زواريق -زنديك = زنديق زنادقه -  زنبق -  زور – تزوير  -  زشت = رجس-زر = زر- زرابيزرياب -  زرتک = زردج -  زنگول = جلجول زنگ دام و گله -   هاون = هاون -  دستور = دستور  قانون اساسي -دولاب - دلو  - دود، اود   عود (دود چشم زخم) -  دولابدوغ - ديباج – ديدبان – دهقان = دهاقين – دهاقنه  -  دشن يعني جشن افتتاحيه  = جشندکل = دقل – دکان – دکمه = تکمه – دشمان = دشمن - چوگان=    صولجان - چلاق = شلشلال - شلل-  گرداب = جرداب - جوراب = جوارب - جاروب=   شاروب،جاروف كيهان جهان،=  جيهان -  جوال ( توبره)- جوخ - خورشيد - خور – خوري (شمس )خانقاه = خانگاه –   خوش پوش = خوش بوش - خاشاك=  غساق -  سيخ = سخ  - فلفلفنجان – فستان -   فورگ- بورگ،برج= برج ابراج بروج -  فانوس =  الفانوس  - صندل(نوعي گياه دارويي صندلي   =  صيدلي( داروخانه) -  صابونغذا  - غذا تغذيه اغذيه مغذي  -  آبکاري آبگري = عبقري - ميدان -  مينا( ساحل كناره بندر)= مينا-  موميايي -   مجاني -  مال= مال اموال تمويل -  ميث ميثاق = ميثاقماما (مادر)-  مرزبان =    مرزبان مرازبه-  موج  = فوج، افواج  -  ليمو  =  لليمونلوبيا-  لنگر = لنکر -  لشگر = لسکر = عسکر عساکر- دود =  اود = عود  -  عروس -  عنبر  -  پولاد =    فولاذ -  پند،فند  فن= فن فنون فنان يفنپروانه= فرنقه-   پيروز = فيروز –-  پالوده =فالودج، فالوذج  - پيل = فيل، افلالپهلوان= بهلوان، بهلوانيه-پستان = فستان (كرست لباس زير) -  پرديس = فردوس فراديس -پيك = فيك فيج فيوج افواج -  پوزه = البوز- پونه = بونه   -   پاك = باك – پاکيزه = باكره – باكره- بكرپگاه پگاح = صباح صبح اصبح يصبح مصباح -  پيام= بيان.


 
منابع :
 الکلمات الفارسيه في المعاجم العربيه – جهينه نصر علي – طلاسبرج دمشق - 2003
 معجم المعربات الفارسيه: منذ بواکير العصر الحاضر - محمد التونجي‏

 

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت شانزدهم )

ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول / زین هواهای عَفَن، زین آبهای ناگوار

 

ناصر پورپيرار در انکار هر آنچه مورد پسند او نيست عامدا" تمامي معيارهاي علمي و اخلاقي لازمه در حيطه تحقيق و تفحص  بيطرفانه را  زير پا مي نهد ، تا به جايي که  به خود اجازه مي دهد با اظهار نظرهاي عوام فريبانه ،حتي بديهيات  تاريخي اين سرزمين را نيز منکر گردد. در اين مقاله با يک نمونه ديگر از اين گونه دروغ پردازيهاي وي آشنا مي شويم.

 

ناصر پورپيرار طي پاسخ مورخ 16 آبان 86 به يکي از خوانندگان وب لاگ شخصي اش ، ادعا مي کند که نام شهر شيراز در هيچکدام از کتيبه هاي تخت جمشيد نيامده است!!!! و بدنبال اين ادعاي بي پايه و اساس به شيوه تمامي جعل پردازان تاريخ در طرفه العيني آنچه را که مراد دلش است بعنوان يک اصل خدشه ناپذير به باور خواننده مي قبولاند که بله ! اصولا" شيراز در زمان زنديه و به همت کريم خان زند ساخته شده است!!!  تا مبادا کسي کوچترين شکي در صحت فرمايشات مضحک وي در خصوص افسانه پوريم به ذهن خود راه دهد.

 گويا  ميزان بهره هوشي اين  تاريخشناس ارزنده !!!  منجر به درک اين نکته بسيار ساده نمي گردد که چگونه ممکن است يک پادشاه در کمال ابلهی شهري را که به قول پورپيرار اصلا" وجود خارجي نداشته!! بعنوان پايتخت خود بر گزيند و سپس مشغول بنا کردن و ايجاد آن شود !!!!

 

 

نويسنده: ناصر پورپيرار

چهارشنبه 16 آبان1386 ساعت: 23:17

آقاي پروازي. از اين قصه هاي مبتني بر داشته هاي پيشين در ويکي پديا فراوان است. نه تنها در کتيبه هاي تخت جمشيد نامي از شيراز نيست بل اصولا شيراز در زمان زنديه و به همت کريم خان ساخته شد، حصار کريم خاني آن تا زمان رضا شاه بر پا بود و ضمنا در شيراز حتي خشتي قديم تر از زمان زنديه پيدا نمي شود. بر اين اساس آن شيرازي که حافظ با لفظ خوشا از آن تعريف مي کند، تنها در مخيله خاخام ها شکل گرفته است.

 

 

 و اما برخلاف گفته هاي مغرضانه ناصر پورپيرار، بر اساس نوشتارهاي الواح گلي كشف شده در تخت جمشيد ) متن دو خشت شماره 42 و 60 ) نام شيراز با واژه هاي "تي رازي ايش" و "شي رازي ايش"  در اين الواح ذكر گرديده كه اين خود نشان گر قدمت اين شهردر دوره هاي پيش از اسلام است

درسال‌هاي 1933و1934، ضمن حفريات تخت جمشيد پايتخت امپراتوري پارس، در ديوار استحکامات چندين هزار لوح گلي با متن‌هائي اکثرا به خط ميخي عيلامي (تقريباّ همگي لوحه‌ها به خط و زباني نگاشته شده‌اند که امروزه به خط و زبان «عيلامي» معروف هستند. بجز اين، حدود 500 لوح به زبان آرامي (آريايي)، 80 لوح همراه با ترجمه به آرامي، سه لوح به زبان بابلي نو (اکدي)، يک لوح به زبان يوناني و يک لوح ديگر به زبان فريگيه‌اي نوشته شده است) به دست ‌آمد. اين لوح‌ها درزمان فرمانروائي داريوش بزرگ(522-486 پ. م.) نوشته شده و تاريخ آن‌ها سيزدهمين تا بيست و هشتمين سال فرمانروائي داريوش يعني ازسال 509 تا 494 پيش از ميلاد را در بر مي‌گيرد.

متن‌ها روي هم‌رفته کوتاه و حاوي مطالبي درباره‌ي درآمدها و مخارج مي باشند .براي نمونه نگاهي به متن لوح pf 798 بياندازيم :  13بن (BAN = حدود 130 ليتر) جو، حواله‌ي امورته(Amavrta) بصورت جيره، به مرور. امورته، سال 21، ماه شيبار (نهمين ماه عيلامي)

تاريخ اين لوح‌ ماه‌هاي نوامبر/دسامبر سال 501 پ.م. است. مهر شماره   186 ( اين شماره گذاري از هالوک است. هرچه رقم کوچک‌تراست، اثر(نمونه‌ي) مهر بيش‌تراست) به پشت لوح و مهر شماره 29 به کناره‌ي سمت چپ لوح خورده است. اين مطالب درنگاه اوّل حاوي اطلاع چنداني نيست، امّا وقتي آن‌ها را با اطلاعات لوح‌هاي ديگري که به نحوي در پيوند با آن است بسنجيم، به مقدار زيادي مطلب تازه بر مي‌خوريم… بعد به اين نتيجه مي‌رسيم که ايرتمه [Irthema] در عيلام قرار داشته است و ارتباط اقتصادي با تشپک Taspak و شور کوتير Surkutir همچنين با چند آبادي ديگر و حتا با شوش داشته است و اين‌که ايرتمه ايستگاه پستي ماقبل آخرِ راه تخت جمشيد به شوش بوده است.

نام گيرنده‌ي سهم در لوح نمونه‌ي ما “بريک عل” است. به نام او به ندرت اشاره مي‌شود بااين‌همه چنين برمي‌آيد که او مرد بلند پايه‌اي بوده چراکه سه “پادو” در خدمت خود داشته است. مهر شماره 186 روي لوح ازآن او است. مهر او حکايت از دريافت محموله مي‌کند.

 

وقتي با اين ترتيب هزاران لوح ديواني را، که از تخت جمشيد به دست آمده، بررسي مي‌کنيم، ناگهان هسته‌اي مرکزي و حکومتي شاهنشاهي بزرگ ايران آکنده از زندگي مي‌شود. از صدها آبادي نام برده مي‌شود که اغلب موقعيت جغرافيائي آن‌ها- دست کم به تقريب- روشن است. کارمندان داراي نام و سمت مي‌شوند و وظايف‌شان مشخص است و به همين ترتيب بسياري از سئوال‌هاي در ارتباط با زندگي روزمره به پاسخ مي‌رسند.”

 بيشتر لوحه ها که از باروي استحکامات شمال خاوري به دست آمدند، به نام «لوحه‌هاي بارو/ استحکامات» با علامت اختصاري (PF) و بخش ديگري که از کاخ خزانه در جنوب خاوري تخت‌جمشيد پيدا شدند به نام «لوحه‌هاي خزانه» با علامت اختصاري (PT) شناخته مي‌شوند.   

نخستين گزارش و ترجمان متن لوحه‌ها توسط ايران‌شناس بزرگ و متخصص زبان‌هاي باستاني ايراني، يعني جرج کامرون (G. Cameron) انجام شد. او دستاورد پژوهش ماندگار خود را در کتابي به نام لوحه‌هاي خزانه تخت‌جمشيد (Persepolis Treasury Tablets) در سال 1948 در شيکاگو منتشر کرد. کتابي که هيچگاه در کشور ايران ترجمه و منتشر نشد. پس از آن ريچارد هالوک (R. T. Hollock) همتاي ديگر کامرون، کار را بر روي حدود دو هزار لوحه‌ بدست آمده از باروي تخت‌جمشيد ادامه داد و گزارش و ترجمان خود را در کتاب گرانقدر لوحه‌هاي استحکامات تخت‌جمشيد (Persepolis Fortification Tablets) در سال 1969 در شيکاگو منتشر ساخت و پس از آن نيز مقاله‌هاي متعددي در اين زمينه در نشريات گوناگون به چاپ رساند. 

                                                

اين لوحه‌ها برخلاف ديگر کتيبه‌هاي هخامنشي تخت‌جمشيد که بيانيه‌ها و گفتارهايي رسمي براي همگان و براي آيندگان بوده، براي خواندن عموم نوشته و عرضه نشده‌ بوده‌اند و در واقع اسناد داخلي و حسابداري کارکنان تخت‌جمشيد و يک بايگاني اداري بوده است. آنها بازگوکننده رويدادهاي رسمي و حکومتي و سياسي نيستند، بلکه در کنار آگاهي‌هاي فراوان ديواني و اداري، اطلاعات فراواني از زندگي روزمره و روزگار مردمان عصر هخامنشي در اختيار ما مي‌گذارند. که البته بجز لوح‌هاي تخت‌جمشيد، چندين بايگاني اداري ديگر از عصر هخامنشي در مصر و بابل (همچو بايگاني «موروشو») پيدا شده است.

کشف اين لوحه‌ها و خوانش آنها، انقلابي در دنياي تاريخ و باستان‌شناسي هخامنشي بشمار مي‌رفت. چرا که اکنون پژوهشگران بجز کتيبه‌هاي رسمي و آثار مکتوب تاريخ‌نگاران يونان، به سرچشمه‌اي غني و گسترده از اسناد هخامنشي دست يافته‌اند که چون براي همگان نوشته نشده بوده‌ و قصد تبليغ و کسب مشروعيت و يا هرگونه ملاحظه‌هاي سياسي و تأثيرگذاري بر افکار عمومي را در سر نداشته‌‌اند؛ از ارزش استنادپذيري فراواني برخوردار بوده‌ و هستند. از سوي ديگر، هيچ تاريخ‌نگار يا سياستمداري نمي‌توانسته است مانند هميشه متن تاريخي آنرا به نفع اهداف خود تحريف و بازنويسي کند. محتواي لوحه‌ها نشان داد که سخنان بسياري از مورخان عصر کلاسيک يونان همچو هرودوت، تا اندازه‌اي نادرست بوده است. نشان داد که برخلاف برخي ادعاها، يونانيان در ساخت تخت‌جمشيد مشارکتي نداشته‌اند. ( و همين عدم اشتراک در مضمون، خود نشان محکم ديگري است در رد ادعاهاي مضحک پورپيرار که تمامي مورخان يوناني را از يک طرف و  آثار کهن باستاني بجاي مانده در خصوص ايران زمين را از طرف ديگر، ناشي از جعل يهود  !!! مي خواند ) نوشته‌هاي روي لوحه‌‌ها آگاهي‌هاي فراواني از نظام گاهشماري خورشيدي- مهي هخامنشي و نيز بسياري از نام‌هاي کسان و نام‌هاي جغرافيايي (همچو شيراز و نيريز) بدست مي‌دهد

 

  

 

آخرين کلام اين که در اشعاري از شاهنامه فردوسي، استاد حماسه سراي طوسي، به مناسبت هايي از شيراز ياد شده، مثلاً راجع به شيراز در عهد کيانيان آمده است:

دوهفته در اين نيز بخشيد مرد

سوم هفته آهنگ شيراز کرد

هيونان فرستاد چندي ز ري

سوي پارس، نزديک کاوس کي

 

منابع :

1-    کتاب از زبان داريوش / پرفسور خانم پروفسور هايدماری کخ

2-    لوحه های تخت جمشيد / رضا مرادی غياث آبادی

3-    شاهنامه / حکيم ابوالقاسم فردوسی

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت پانزدهم )

 

روانشناسان معتقدند كه سياستمداران نمي‌توانند ماهرانه دروغ بگويند، زيرا حالات و حركات بدنشان آنان را  به راحتی لو مي‌دهد و هيچ آموزشي هم نمي‌تواند راه‌هاي غلبه كامل بر این حركات لو دهنده را در مواجهه با دیگران ( بالاخص خبرنگاران )  به آنان  ياد دهد تا بلکه بتوانند حقايق را به طور كامل پنهان نمایند.

ناصر پورپیرار نیز که تاریخ را به شدت با سیاست در هم آمیخته از این قاعده مستثنی نیست. او گرچه تلاش فراوانی می کند تا حقایق تاریخی این سرزمین را  به انواع حیل پنهان دارد اما بدلیل اینکه  بسیار ناشیانه و ابتدایی دست به جعل می زند، به راحتی  لو می رود و  خدعه گری اش نمایان می شود.

 جعل به معنای دست یازیدن به فریب جهت انکار اصالت سند است . شگرد جعل به اندازه‌ی خود تاریخ قدمت دارد و نیاز چندانی به توضیح و تشریح ندارد : فلانی در کتابش نوشته دو دو تا چهار تا، شما نقل می‌کنید که آنجا نوشته دو دو تا پنج ‌تا! بعد نتیجه می‌گیرید پس حتما فلانی که می‌گوید دو دو تا پنج‌ تا ،  از عوامل یهود و صهیونیزم و استکبار جهانی است و قصد نابودی ریاضیات را دارد!

یکی از موارد آشکار این شگرد مربوط می‌شود به سوء استفاده‌ی ناصر پورپیرار از سفرنامه‌ی کارستن نیبور.

کارستن نیبور (زاده 17 مارس1733- درگذشت 26 آوریل1815) جهانگردی آلمانی بود که اوایل حکومت کریم‌خان زند به ایران سفر می‌کند و سفرنامه‌ای می نویسد و در آن به شرح بازدیدهایش از شهرهای بوشهر، شیراز و تخت جمشید  می پردازد.

در نظر داشته باشید که چون طبق ادعای پورپیرار از زمان خشایارشا  تا صفویه  هیچکسی در ایران زندگی نمی‌کرده !!! ، پس شیراز هم نمی‌توانسته وجود داشته باشد !! ضمن اینکه بنا به ادعای  پورپیرار شیراز توسط کریمخان زند ساخته شده است!!

... قبول کنیم بنای شهر شیراز در عهد زندیه و به تدریج تا زمان قاجار از زمین برآمده است، آیا از چنین شهر نوساز قرن دوازدهمی، می تواند در قرن ششم و هفتم هجری، سعدی و حافظ بیرون آمده باشد؟!!! ( ناصر پورپیرار - مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۵۹ )

 از بین بناهای مشهور شیراز، بنای دروازه قرآن معروف است به اینکه در زمان  آل بویه ساخته شده است . اما از نظر  ناصر پورپیرار این قضیه قطعا جزو جعلیات یهود است.

پورپیرار در بررسی سفرنامه‌ی نیبور می‌پرسد اگر دروازه قرآنی از زمان آل بویه وجود داشته، و قاعدتا نیبور در سفر به تخت جمشید دوبار از زیر آن رد شده، چرا در نقشه‌ای که در صفحه‌ی فلان کتاب نیبور آمده هیچ نشانه‌ای از دروازه قرآن نیست؟ و چرا دروازه‌ی شمالی شیراز، دروازه اصفهان است؟ ( توضیح : دروازه اصفهان خیلی با دروازه قرآن فاصله دارد) سپس اصل آن نقشه را هم اسکن کرده و بین مطالب گذاشته که دیگر جای هیچ شک و شبهه‌ای وجود نداشته باشد.

 " جالب ترین مطلب در این رسامی این است که نیبور جایی را با نام دروازه ی قرآن نمی شناسد و در متن و یا این رسامی اش اشاره ای به چنین مکانی ندارد و اگر بنا بر مشهور و ادعاهای موجود، که از جمله در دانش نامه ی آثار تاریخی فارس آمده، باور کنیم که دروازه ی قرآن را عضد الدوله دیلمی به قرن چهارم هجری به شیراز با قصد حفاطت مسافران از چشم زخم راه ساخته است و اگر دروازه ی اصفهان در عهد نیبور هم، با محل کنونی این دروازه ی قرآن، لااقل یک کیلومتر فاصله ی راه دارد، و اگر به طور طبیعی شیراز عهد مثلا آن دیلمی را کوچک تر بیانگاریم، آن گاه به این گمان می رسیم که عضدالدوله در انتخاب محل ساخت این دروازه، توسعه ی امروزین شهر شیراز را نیز در نظر داشته و دروازه ی قرآن اش را کنار خروجی امروزین شیراز به اصفهان ساخته است!!! تاریخ و افتخار سازان موهوم و ملی کنونی، می توانند بدون فوت وقت این دوراندیشی آن دیلمی را نیز در دفترچه افتخارات قلابی خود ثبت کنند تا برای آیندگان محفوظ بماند!!! " ( ناصر پورپیرار- مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۶۰ )

وقتی سراغ کتاب نیبور می‌روید و نگاهی به اصل آن نقشه می‌اندازید، می‌بینید که اتفاقا " دروازه قرآن  " کاملا سر جای خودش است و در توضیح بناهای شیراز هم نوشته: در نقشه شماره‌ی فلان 1- تنگ الله اکبر 2-… (شیرازی‌ها به " دروازه قرآن "  تنگ الله‌اکبر هم می‌گویند) و مقایسه که می‌کنید می‌بینید نقشه‌ای که در سایت آقای پورپیرار آمده کمی دستکاری شده است!

کمی هم که کتاب را بیشتر ورق می‌زنید می‌بینید که در کتاب نوشته شده است قبلا دروازه‌ی شمالی شهر همان " تنگ الله اکبر "  بوده و در زمان نادرشاه که شهر و روستاهای اطرافش ویران شده، بیشتر مردم و اعیان از شیراز کوچ کرده‌اند و دیوار و دروازه‌های فعلی را کریم‌خان زند ساخته است (این موضوع ویرانی ایران در اثر فشار جنگ‌های نادر افشار را خیلی‌ها نوشته‌اند).

 در همین راستا ناصر پورپیرار در مقاله مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۱۳۷ ضمن قرار دادن تصویری  مربوط به 80 سال پیش در وب لاگ خود ادعا می نماید بدلیل اینکه دروازه قرآن در این تصویر دیده نمی شود، کلیه سخنان وی در خصوص تاریخچه شهر شیراز و  قلابی بودن دروازه ی قرآن آن صحیح است!!!

" این ورودی ها و نمایی از شمال غربی شیراز، در اوایل عهد رضا خان، در هشتاد سال پیش را از صفحه ۱۰۴ کتاب «به یاد شیراز» برداشته ام. عکس فصیحی برای بیان سرگذشت تاریخی و مستحدثات و معماری های آن شهر است. تقریبا چسبیده به کناره ی شهر، ارک کریم خان با برج های مشهور آن دیده می شود تا بدانیم که ۱۵۰ سال پس از کریم خان، در مناسب ترین سوی آن، بر وسعت شیراز، به پهنای جالیزی هم افزوده نشده، چنان که از آن ارگ کریم خانی، تا ابتدای چشم انداز عکس، مزارعی است که بر مسیرهای به سوی شهر آن، دروازه ی قرآنی بر سر راهی دیده نمی شود " ( ناصر پورپیرار – مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب 137  )

 

 

اکنون برای آشناتر شدن با جعل پردازیهای ناصر پورپیرار توجه شما را به این دو عکس  که در  سال 1910 ( یعنی 98 سال قبل ) از دروازه شیراز گرفته شده است جلب می کنم.

آری تصاویری مربوط به ۱۸سال  قبل از تصویر مورد سوء استفاده قرار گرفته شده توسط ناصر پورپیرار.

 این تصاویر شاهد روشن دیگری است برمیزان دروغ پردازی تاریخنویسی که عنوان مقالات سراسر دروغ خود را ایرانشناسی بدون دروغ!!!!! گذاشته است.

 

 

 

 

با تشکر از دوست عزیزم : جناب علی گنجه ای که در نوشتن این مقاله از اطلاعات ارائه شده توسط ایشان کمک گرفته شد.

پورپیرار و  امام خمینی

ناصر پورپیرار  با تمامی وجود تلاش کرده  و می کند که شخصیت‌های سیاسی یا سازمان‌های رسمی نظام جمهوری اسلامی او را تایید کنند یا نظراتش را بپذیرند. اما شواهد نشان می دهد که در این مورد موفقیت چندانی نداشته است.

 در این بخش لازم  است توجه خوانندگان را به میزان هارمونی میان عقاید وی و نقطه نظرات رهبر انقلاب اسلامی ایران در زمینه مسائل تاریخی جلب کنم تا عیار ادعاهای وی در تبعیت از افکار و اندیشه های ایشان  محک جدی تری بخورد.

  امام خمینی درشناخت علم طب در ایران به سابقه آن در عصر ساسانیان توجه كرده ومى‏نویسد:

 « استادان دانشگاه جندى شاپور  همان اطباى رومى و یونانى بودند كه طب عالى یونان را به دانش‏آموزان‏ایرانى مى‏آموختند و طب یونانى را در كشور رواج دادند (1) . »

 و بدینگونه ضمن صحه گذاشتن بر موجودیت تاریخی دانشگاه جندی شاهپور در عهد ساسانی، به رونق  علم طب در ایران آنزمان آنهم در سطحی عالی  اشاره می دارد.

 اما  جناب پورپیرار در موضعی کاملا مغایر با وی ، منکر وجود سلسله ای بنام ساسانیان و طبعا دانشگاهی بنام جندی شاهپور گردیده و هر گونه سخن موافقی را در این زمینه ناشی از اعمال نفوذ یهود بر اندیشه ، تاریخ و فرهنگ ایران بر می شمرد!!! او قائلین به وجود دانشگاه در ایران پیش از ظهور اسلام را متهم به عدم درک اسلوب بررسی می نماید

توسط:ناصر پورپیرار

دوشنبه 2 آبان1384 ساعت: 7:4

... اگر کل این بود که پوریم هستی منطقه را در حد فقدان کامل نشانه های باستان شناختی قطع کرده، پس دیگر صحبت از دین زردشت و زبان اقوام و دانشگاه و کتاب در منطقه ای که در آن به فاصله ی 1200 سال کم ترین اثری از حضور انسان نیست، از عدم درک اسلوب بررسی ناشی می شود.

برای پر کردن خلاء دراز مدت هستی در منطقه ی ما ، که حاصل گستردگی قتل عام پوریم بود، افسانه های اشکانیان و ساسانیان و زردشت و اوستا و مزدک و مانی را بر هم انباشته اند " ( مقاله کی بود کی بود من نبودم  ناصر پورپیرار  22 آبان 84 )

 در حالیکه ناصر پورپیرار ، مزدک را  افسانه ای  یهود ساخته  !!! می خواند.

 امام‌ در کتاب‌ کشف‌ الاسرار خود راجع‌ به‌ فرقه‌ مزدکیه‌ که‌ در دوره‌ ایران‌ باستان‌ و در عصر ساسانیان‌ ظهور کرده‌اند و همچنین‌ پیرامون‌ آتشکده‌ها می‌نویسند:

« مزدک‌ در زمان‌ قباد پدر انوشیروان‌ ظاهر شد و قباد را به‌ دین‌ خود دعوت‌ کرد. او نیز قبول‌ کرد و انوشیروان‌ او را کشت. اینها نیز آرای‌ عجیبی‌ داشتند. از جمله‌ آن‌ است‌ که‌ به‌ دو اصل‌ قدیم‌ قائل‌ بودند و از او نقل‌ است‌ که‌ می‌گفت: خدای‌ من‌ در عالم‌ بالا بر کرسی‌ نشسته‌ مانند نشستن‌ خسرو در عالم‌ پایین‌ و در پیشگاه‌ او چهار قوه‌ است: قوه‌ تمیز، فهم، حفظ‌ و سرور چنانکه‌ در پیشگاه‌ خسرو چهار شخص‌ است: موبدان، هربداکبر، اسپهبد و رامشگر... و طوایف‌ مجوس‌ آتشکده‌ها برپا کردند. اول‌ آتشکده‌ای‌ که‌ بنا شد فریدون‌ بنا کرد در طوس‌ پس‌ از آن‌ به‌ نوبت‌ در بخارا و سجستان‌ و در مشرق‌ چین‌ و در فارس‌ آتشکده‌هایی‌ بنا شد و اینها قبل‌ از بروز زردشت‌ بود. او نیز در نیشابور و غیر آن‌ آتشکده‌هایی‌ بنا نهاد (2 )

ناصر پورپیرار کلیه شخصیتهای تاریخی و دانشمندان این سرزمین اعم از شاعران، منجمان ، مورخان، طبیبان و ...  را که قبل از صفویه می زیسته اند ( منجمله دانشمند بزرگ ایران زمین خواجه نصیرالدین طوسی ) را دروغین و دست بافته یهود بر می شمرد.

پاسخی جز اين موجه نيست که سراپای!!! سرايندگان اين ادب مشعشع فارسی، همانند ديگر واعظان و مفسران و طبيبان و مورخان و جغرافی دانان و منجمان و درويشان و سالکان و صوفيان و عارفانی که برای ايران پيش از صفويه فهرست کرده اند، دست بافته ی يهوديان از پس پيدايش صفويه است که برای پوشاندن جنايت بزرگ خويش در ماجرای پوريم، کوشيده اند در سرزمينی، از اثر جنايات آنان تهی و خاموش مانده، جشن بزرگداشت نخبگان بگيرند، ( ناصر پورپيرار ، ايرانشناسی بدون دروغ 105 / مورخ 7/8/86 )

  وی  در همین راستا در مقاله مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، 11 رصدخانه مراغه را قلابی بر می شمرد و می نویسد :

باید خدا را سپاس گزارد که بر اساس بقایای موجود از این به اصطلاح رصد خانه ی قلابی نمی توانسته اند چیز زیادی بیان کنند و گرنه نمی دانیم که درباره ی این رصد خانه ای که ناگهان و بی هیچ نشانه ی واقعی و مادی و ظاهری بر کاغذ سبز و رسم کرده اند، بیش از تعارفات زیر چه می گفتند؟!!

  اما امام در آثار خود ضمن مورد توجه قرار دادن  روابط بعضى از علما با پاره‏اى از سلاطین، خواجه نصیرالدین طوسی را خادم اسلام می خواند و  می نویسد:

 «خواجه نصیر كه رفت در دنبال هلاكو و امثال آنها، لكن نه براى اینكه وزارت بكند، نه براى اینكه براى ‏خودش یك چیزى درست ‏بكند. او رفت آنجا براى اینكه آنها را مهار بكند و آنقدرى كه قدرت داشته باشد ، خدمت ‏بكند به عالم اسلام ( 3 ) .»

 ناصر پورپیرار، امپراتوری ساسانی را قلابی و جعل و صحنه آرایی یهود می خواند:

" تمام آن چه درباره ی تاریخ یونان و مصر و بین النهرین و  امپراتوری های قلابی و مقوایی و دست ساز اشکانی و ساسانی و زردشت و اوستا و مزدک و مانی در دوران مورد بحث بیان شده، یکسره جعلیات و صحنه آرایی هایی به قصد اختفای جنایت بی منتهای پوریم بوده است و بس ( مقاله به نعل و به میخ 2  چهارم دی 84  ناصر پورپیرار  وب لاگ حق و صبر )

 ولی امام در باره امپراتوری ساسانی می نویسد:

 « خود رسول‌اکرم‌ به‌طوری‌ که‌ مکتوبشان‌ در صحیح‌ نجاری‌ مضبوط‌ است‌ و آنطوری‌ که‌ تاریخ‌ ضبط‌ کرده‌ است، ایشان‌ چهار تا مکتوب‌ مرقوم‌ فرمودند  به‌ چهار تا امپراطور، یکی‌ ایران‌ یکی‌ روم‌ یکی‌ مصر یکی‌ حبشه ( 3 ).»

 ناصر پورپیرار ماجرای حمله‏ی مغول به ایران را نیز  بخش دیگری از  سریال دروغ!!! در تاریخ نویسی‏های کنونی برای ایرانیان برمی شمرد؛ و معتقد است نه فقط تاکنون هیچ سندی  !!! دال بر وجود قومی به نام مغول در ایران به دست نیامده است، بل در زمان مورد ادعا ( زمان حمله مغول ) ، هنوز کوچک‏ترین نمایه‏ای از هستی ملی قابل غارت و حتی قابل زیست!!! ، در ایران دیده نمی‏شود.

در حالیکه امام خمینی در موضعی کاملا متفاوت از خونریزی ها و وحشیگری های مغول سخن می گوید:

 

« چنگیز با آن‌ طبع‌ وحشیگری‌ و صحرایی‌ که‌ داشته‌ است‌ و با آن‌ خونریزیهایی‌ که‌ کرده‌ است، تابع‌ یک‌ قانون‌ بوده‌ است‌ که‌ به‌ آن‌ قانون‌ می‌گفتند «یاسا نامه‌ بزرگ» ....(4)

 

ناصر پورپیرار در مقاله ایران شناسی بدون دروغ 150 خود بحث حمله سپاه اسلام به ایران را بحثی احمقانه می خواند :

 "  فقط از این جا می فهمیم که داستان لشکرکشی های عرب شمشیر به دست برای مسلمان کردن ایرانیان و نقاط دیگر تا چه میزان احمقانه !!!  است. زیرا بر اساس منطق رشد جمعیت، نه در صحرا جماعاتی برای هجوم بوده و نه در ایران به سبب پوریم جنبنده ای برای دعوت به اسلام پیدا می شده است "

 

 و این در حالیکه همه علمای اسلام منجمله رهبر فقید انقلاب اسلامی ایران ، در خصوص حمله سپاه اسلام به ایران و نحوه ورود آئین مذکور به این سرزمین نقطه نظراتی کاملا متفاوت با نظر پورپیرار دارند.

 

ناصر پورپیرار با صراحت تمام هر گونه تفسیر از قرآن را مردود شمرده و دست یازیدن به آنرا به منزله اقرار مفسر به ناتوانی در زبان و بیان الهی محسوب نموده  ، مفسرین قرآن را فاقد ذهن سالم می خواند :

 

 

توسط:ناصر پورپیرار

شنبه 14 آبان1384 ساعت: 9:45

 

 ... قرآن متنی است سلیس و بلیغ و فهم و دریافت از آن به فراست استثنایی کسی نیاز ندارد. تفاسیر به معنایی اعلام ناتوانی در زبان و بیان الهی است که نگفته پیداست از ذهنیت سالم برنمی خیزد.

 

 در حالیکه امام خمینی از مدافعان جدی تفسیر قرآن می باشد. او فاصله گرفتن امت اسلامی از عمل به  حقایق قرآنی را ناشی از  کنار گذاشته شدن مفسران واقعی قرآن از صحنه اجتماعی توسط طاغوتیان بر می شمرد و می نویسد :

 " اكنون ببیینم چه گذشته است بر كتاب خدا، این ودیعه الهی و ماترك پیامبر اسلام - صلی الله علیه و آله و سلم. مسایل اسف انگیزی كه باید برای آنها خون گریه كرد، پس از شهادت حضرت علی شروع شده است. خودخواهان و طاغوتیان، قرآن كریم را وسیله‏ای كردند برای حكومتهای ضد قرآنی و مفسران حقیقی قرآن و آشنایان به حقایق را با بهانه‏های مختلف و توطئه‏های از پیش تهیه شده آنان را عقب زده و با قرآن در حقیقت، قرآن را، كه برای بشر تا ورود به حوض، بزرگترین دستور زندگانی مادی و معنوی بوده و هست از صحنه خارج كردند"

  

ناصر پورپیرار جنایت کار سفاکی بنام  صدام حسین را یک مبارز ضد صهیونیستی خوانده و معتقد است دشمنان صدام مغرضند و حق داوری در باره او را ندارند.

  

توسط:ناصر پورپیرار

دوشنبه 18 مهر1384 ساعت: 16:27

سلام آقای شیث..... درباره ی صدام باید مردم عراق و تاریخ مبارزات ضد صهیونیستی و ضد امپریالیستی اعراب قضاوت کند و نه دشمنان اش. قضاوت دشمن هرگز خالی از غرض نبوده است،

 

 

و لیکن  امام خمینی ضمن رد اسلام خواهی دروغین صدام ، به شهید كردن علما توسط او اشاره می‌كند و به عنوان یك شاهد عینی از عملكرد او می‌گوید :

 

 "  صدام از زمانی كه من در نجف تبعید بودم در بین مردم به عنوان مخالف اسلام و جلادی و خونخواری معروف بود ... وقتی رییس جمهور شد به اسم اینكه ایران و ایرانی‌ها فارس و مجوسند با تحریك آمریكا از زمین و دریا و هوا به ایران حمله كرد "

 

امام خمینی ، صدام حسین را آلت دست قدرتهای جهانی و عامل ویرانی و کشتار و آوارگی  وغارت ملت ایران بر می شمرد

 " فرض كنیم كه حضرت امیر (ع) امروز درایران بود و رییس دولت بود وملاحظه می‌كرد كه یك جمعیتی، صدام و آنهایی كه با او موافقند یعنی همه دولت‌های دنیا به استثنای بعضی، این هجوم را كرده است به ایران و خرابی كرده است و نفوس مردم را تلف كرده است و آواره كرده است و غارت كرده است. امیرالمؤمنین با این كشوری كه در معرض خطر است چه می‌كرد؟"

 

امام خمینی به صراحت صلح با صدام را صلح با آمریکا بر می شمرد زیرا  صدام را عروسک خیمه شب بازی می دید که توسط آمریکا وارد صحنه جنگ با ایران شده بود:

 " آنهایی كه از ما می‌‌خواهند با صدام صلح كنیم و به جنگ ادامه ندهیم آنها صلح آمریكایی می‌خواهند "

آیا از نظر پورپیرار حکومت ایران یک حکومت صهیونیستی و در خدمت منافع امپریالیسم بوده که جناب صدام ضد صهیونیست!!! به قصد قربه الی الله  با آن وارد جنگ خانمانسوزی شده است؟ و یا بر عکس صدام صهیونیستی ماموریت یافته بود تا در ان مقطع  برای حفظ منافع  ارتجاع وابسته به امپریالیسم و صهیونیسم خوش رقصی کند؟

منابع :

1-     كشف الاسرار، ص 276 به نقل از: در جستجوى راه از كلام امام، دفتر بیست و یكم، ص 96.

2-    کشف‌ الاسرار، ص‌ 330 به‌ نقل‌ از: در جستجوی‌ راه‌ از کلام‌ امام، دفتر شانزدهم، صص‌ 35 و 34.

3-   در جستجوى راه از كلام امام، پیشین، ص 133

4-    در جستجوی‌ راه‌ از کلام‌ امام، همان، ص‌ 36.

 

تحقیقی در باره  معنای حقیقی واژه ( عجم )

 بسی رنج بردم بدین سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

 
دشمنی کردن ، درفرهنگ ایران نیز، حد دارد . سـرتاپای دشمن ، شرّ نیست . با دشمن ، درهمه سوها، جنگیده نمیشود . دشمن را ازهمه سو، زشت نمیکند وبدنام نمیسازد . مفهوم « اهریمن »، که مخلوق ایزدشناسی ِ زرتشتی است ، ربطی به فرهنگِ اصیل ایران ندارد . 
حتا همان اهریمن در متون زرتشتی نیز، « مثل اعلای استوارماندن در پیمان خود تا به حد نیستی خود» هست . او، پیمان خود را به بهای نابودشدن همیشگی می پذیرد . برای اهریمن در متون زرتشتی ،استوارماندن درپیمان ، ارزشی برتر از غلبه وپیروزی دارد . این چنین مفهومی از دشمنی، ازارزشهای بزرگ فرهنگ ایرانست . درمورد عرب نیز باید این فرهنگ متعالی را رعایت کرد .


آیا اعراب ، برای توهین کردن به ایرانیان، آنان را « عجم » می نامیده اند ؟ یکی از پژوهشگران ، مینویسد : « واژه عجم به دلیل بارمنفی و مفهوم اهانت بار و ریشخند آمیزی که دراصل داشته ( گنگ ولال ) و عربها آن را دراشاره به ایرانیان و دیگر قومها که نمی توانستند واژه های عربی را مانند خود آنها بر زبان آورده ، به کاربرند ، درنا همخوانی آشکار با دیدگاه فرهیخته ایرانی ی فردوسی بوده .... » . اگربه سراسرمراجع معتبر عربی رجوع شود ، دیده میشود که گرانیگاه معانی دوم این واژه ، نامفهوم بودن برای عربست نه گنگ ولال بودن ِ گوینده . درآغاز باید بُن یک اصطلاح و واژه را یافت ، و سپس خوشه معانی که ازاین بُن برمیخیزند ، شناخت .


هرچند که این واژه نزد عوام عرب پس ازگذشت زمانها ، چنین معنائی یافته باشد ، ولی « دراصل » ، به کلی چنین معنائی نداشته است، و معنای اصلی آن ، دلیل براحترامیست که اعراب ، به ایرانیان داشته اند . البته « عجم » ، دراصل، به هیچ روی، معنای گنگ ولال نداشته است و به غایت توهین وریشخند وتحقیرپیدایش نیافته ، بلکه درست معنائی برای تعظیم و تجلیل و تحبیب داشته است .

ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا رازی ، که از بزرگترین واژه شناسان درسده چهارم بوده است و نزد همه معتبراست در دو کتاب ( المقائیس فی اللغه +   مجمل اللغه ) خود نخستین معنای « عجم » را تخم خرما و انگورو میوه هائی همانند انگور میداند . «النوی ، و کل ماکان فی جوف ماءکول مثل العنب ما اشبهه فهو عجم ».

باید درپیش چشم داشت که نام خرما درعربی که « قصب = قسب » باشد ، معنای نیشکر نی و قلم وکلک را هم داشته است ( لغت نامه ). اینهمانی خرما با نیشکر، اهمیت دارد چون « قصب» ، معرب « کس+ به » است که به معنای « نای به = وای به » است که زنخدای ایران میباشد. خوارزمی در کتاب مقدمه الادب مینویسد که « عجم » ، دانه هرچیزی است.   بدین علت به درخت خرمائی که ازتخم خرما بروید ، عجمه میگویند .

 

سعدی میگوید :

شرب نوش آفرید ازمگس نحل          نخل تناور کند ز دانه خرما


معنای بنیادی دیگر عجمه ، صخره سخت است . به افشره ای که از دانه های میگرفتند میگفتند نفت العجم . به نیایشی که زیرلب زمزمه میکردند نیز عجم میگفتند ( ان صلاه النهارعجما ، لانها لا یجهرفیها بالقراءه ) .

پس معنای اصلی عجم، که « تخم و دانه وهسته » باشد، تصویری بوده است که با خود، برآیندهای گوناگون آورده است . تخم ، در پهلوی وگویشها « توم » خوانده میشود ، و معنای « تاریک » هم دارد . در سغدی واژه « دانه » ،   « دوانه » میباشد ( فرهنگ قریب ) که درکردی به معنای جفت وهمزاد میباشد .  همچنین« توم » در عبری وآرامی ،   به معنای « همزاد ، دوقلو» هست که امروزه به شکل « توماس» ، ازنامهای متداول درغربست( Biblisch-Historisches Handwoerterbuch) ). « تخم » درخود ، درخت وشاخ وبرگ و بر را بالقوه دارد، وبدین علت ، گنج نهفته درتاریکی  است .

  
ازسوی دیگر، درفرهنگ ایران ، تخم ، هم « بر» و هم « بُن وبیخ » درخت است . وجودی که هم بر و هم بُن ، هم پایان و هم آغاز است ، وجودی مستقل و آزاد که ازخود و به خود ، هست . این در فرهنگ ایران ، «کمال» شمرده میشد .« کمال » مانند اسلام، علم یا قدرت بی نهایت نبود. چیزی کمال داشت که خودش، اصل نوآفرینی ِ خودش هست. ازخودش ، به روشنی میرسد . به همین علت ، رستم ، تخم تن است . درگزیده های زاد اسپرم ، بخش ٣۴ پاره ۲۹ میآید : «
  .... باز آفرینی همه چهره ها ، درپایان به آغاز همانند باشند . چنانکه مردم که هستی آنان از تخم ( نطفه ) است ، از نطفه به وجود آیند و گیاهان که هستی آنان از تخمک است ، کمال پایانی آنها نیز با همان تخم است » . همین اندیشه درگرشاسپ نامه توسی نیز میآید.
که این یکی بودن « برو تخم » در جهان هستی باشد. جهان هستی ، درختی است که ازبرش ، بیخش پدید میآید . به عبارت دیگر، جهان هستی ، خالق ندارد .

 

به تخم درخت ارفتی در گمان

نگه کن برش، تخم باشد همان

 

ازسوئی هرتخمی درواقع ، تخم درون تخم است . ازاین رو ، آنچه درتخم ودانه و هسته ، نهفته است ،  نیروهائی هستند که در تاریکی و پوشیده و نادیدنی هستند . این تصویر، یکی ازتصاویر بنیادی درجهان بوده است ، و بیان « ازخود بودن» ، «ازخود ، روشن شدن» ،« ازخود ، سرچشمه بودن » است ، چون همه چیز را درخود دارد . همچنین « شیره وافشره در تخم » که نشان ِ اصل درخت ومیوه است ، درست درتخم ودانه ، پوشیده و نا دیدنیست . این معنای اصلی « عجم » است .   ازاین رو یکی از معانی عجم بنا بر اشتاین گاس ، هم شیره وافشره ازدانه های گیاهان وهم آزمودن ، امتحان کردن  است. این معانی گرانقدر، ازیکسو مارا ازغنای درونی تخم ( عجم ) آگاه میسازد و ازسوی دیگر ، به پوشیدگی و ناشناس بودن آن، اشاره میکند

 

 این رویه ناشناس بودن وپوشیده بودن ِ از معنای اصلی هست ، که  سپس از عوام عرب ، معنای منفی پیدا کرده است . آنچه ما نمی فهمیم ، بد وزشت و تباه است . امروزهم ، این شیوه تفکر، درمیان عموم ، رایجست . ولی دراصل ، عجم ، به ایرانی بدان علت گفته میشده است که انسان آزاده ایست و برپای خود میایستد . رابطه عرب با ایرانی ، با محمد، شروع نشده است . عربها با ایرانیان پیش ازآمدن محمد ، رابطه دیگر داشته اند . این دو گونه رابطه را باید جداگانه بررسی کرد. این اصطلاح « عجم » ، ریشه دراین دوره پیش از محمد و اسلام دارد.ایرانی آنگاه ، بدان علت عجم خوانده میشده است ، چون پیروان فرهنگ زنخدائی (= ارتائی ) بوده اند. « اجم» و« سورستان» و هروم ( روم ، هر= نی ) ، اصطلاتی برای جوامع زنخدائی ایران بوده اند که اعراب نیز پیرو آن بوده اند . اجه ، به هندی « قصب السکریا نیشکر » است.   اجمه ، درمقدمه الادب خوارزمی به معنای بیشه ونیستان است و جمع آن « اجم » میباشد . « عجه » درمنتهی الارب به معنای « خایگینه ، لغت مولده است » ( یعنی تخم مرغ ) . اج، درفارسی، به درخت افرا گفته میشود که نام دیگرش « اسپندان » است که به خوبی مارا به اصل راهنمائی میکند . « ئوز » که همان « خوز» باشد ( خوزستان= نیستان) به معنای نی است، و این نام زنخدای ایران بوده است که برای پیروان زرتشت ، بت ( اوز دِس ) وزشت و پلشت شده است ، و اعراب درست همین زنخدا را بنام « عزی » میپرستیده اند .   مقصود اینست که عرب، پیش ازپیدایش اسلام،با دیدی دیگری به ایرانیان مینگریسته اند ، و ایرانیان را ارجمند میشمرده اند ، ونام « عجم = اجم » ، بیان بزرگواری ایرانیان و پیوند عرب با چنین ایرانی بوده است . چنانکه درشاهنامه نیز« عربستان» با « ایران » باهم ، بهره ایرج ، نخستین شاه اسطوره ای ایران میگردد .

 
پس آنگه نیابت به ایرج رسید

 مراورا پدر، شهرایران گزید

هم ایران  هم دشت نیزه وران

همان تخت شاهی و تاج سران

بدو داد که او را سزا دید گاه

همان تیغ ومهر ونگین و کلاه

سرانرا که بُد هوش و فرهنگ ورای

مراورا چه خواندند ، ایران خدای


فردوسی ، درخود، آگاهانه رسالت زنده کردن ایران را داشت و هدفش
  از شاهنامه سرائی ، نوزائی فرهنگ واجتماع و جهان آرائی ایران بود ودرست دراین بیت شعر، به با نگ بلند، از رسالت خود دم میزند .


«عجم ، زنده کردم بدین پارسی »


« عجم زنده کردم بدین پارسی » ، این معنای ژرف را دارد که من « فرهنگ ِ زنخدائی یا خرّ مدینی ، فرهنگ سیمرغی- ارتائی ایران » را با این نوشته ، زنده کرده ام . « عجم » ، درست معنای والا و ژرف ِ فردوسی را بیان میکند . آن ایرانی که « بُن وبیخ واصل = عجم » است ، آن ایرانی که افشره وشیره وجانست( عجم ) ، آن صخره سختی( عجم) که برفرازکوه البرزاست و ایران نوین برآن بنا خواهد شد، دراین نوشته زنده میشود و فرشگرد می یابد . این همان نیستانی( اجم = عجم ) است که مولوی درد اشتیاق بازگشت به آن را دارد تا درآنجا بازازنو زاده شود .

نویسنده مطلب :  منوچهر جمالی 

 

آموزه هاي توحيدي در سخن نويسندگان و شعراي پارسي

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت چهاردهم )

 مستندات بسیاری مبین این حقیقت است که ناصر پورپیرار در واقع نه با هدف تاریخ نگاری و به زعم وی ، رفع ابهام و تنویر نکات مهم و مناقشه برانگیز علمی ، بلکه با هدف از پیش تعیین شده ی تاریخ سازی ، پا به وادی عمل گذاشته و از این راه در صدد نظریه سازی برآمده است .

برخلاف اینکه در تحقیق تاریخی هیچ محقق راستینی حق ندارد تاسف ، اظهار خوشحالی و مسرت خود را در متن تحقیق خود لحاظ کند ، سرتاسر نوشته های پورپیرار انباشته از تعریف و تمجید و لعن و نفرین های کودکانه ای است که ارزش آثار وی را در حد یک نمایشنامه یا ستایش نامه تنزل می دهد.

 سخنان ناسنجیده و بغض آلود او را درمورد شخصیتهای تاریخی ایران زمین یکی از نقاط اوج تاریخ سازی منفی وی در خصوص گذشته این سرزمین است :

" هنوز پاسخی نگرفته ام، چرا که نزد خردمند !!!! پاسخی جز اين موجه نيست که سراپای!!! سرايندگان اين ادب مشعشع فارسی، همانند ديگر واعظان و مفسران و طبيبان و مورخان و جغرافی دانان و منجمان و درويشان و سالکان و صوفيان و عارفانی که برای ايران پيش از صفويه فهرست کرده اند، دست بافته ی يهوديان از پس پيدايش صفويه است که برای پوشاندن جنايت بزرگ خويش در ماجرای پوريم، کوشيده اند در سرزمينی، از اثر جنايات آنان تهی و خاموش مانده، جشن بزرگداشت نخبگان بگيرند، ( ناصر پورپيرار ، ايرانشناسی بدون دروغ 105 / مورخ 7/8/86 )  به واقع کدام عقل سلیم به خود اجازه می دهد کلیه شخصیتهای تاریخی عرصه علم و ادب سرزمینی را در یک کفه ترازو قرار داده و دست بافته ی دیدگاه ایدئولوژیکی واحدی ( دین یهود ) قلمداد نماید در حالیکه  تضادهای فکری و عقیدتی قابل تاملی بین  آنان وجود دارد ؟!!

بر سبیل مثال چگونه می توان، هم اندیشمند بزرگی نظیر شیخ شهاب الدین سهروردی را محصول فکر یهود برشمرد و هم شخصیت های همچون مانی و مزدک را !!! در حالیکه شیخ سهروردی در کتاب حکمت الاشراق خود به شدت مانی و مزدک را نکوهش می کند و آنان را بدعت گزار می خواند.  

چگونه می توان این شیخ آزاده را یهود ساخته خواند و دیده و دل  بر  ادعیه  و مناجات های بی نظیر ربانی او در  کتاب های الواردات و التقدیسات فرو بست.

 اویی که در بخشی از مناجات های خود خطاب به پروردگار می گوید :

 "  تو آن اول و آغازی که آغازی پیش از تو نبود و تو آن پایان و فرجامی که پایانی پس از تو نخواهد بود.  خدایا ما را از تعلقات پست جسمانی برهان و از موانع پلید تاریکی آزادمان گردان "

 

چگونه می توان به خود جرات داد و کسی را که  در کتاب «الواح‌العماديه» خود می‌گويد: «من می‌خواهم در تأييد هر مطلب فلسفی، يك آيه از قرآن كريم را نقل كنم». یهود بافته خواند!!!!

  چگونه می توان کسی را که در کلمه التصوف فصلی را به «لزوم تمسک به کتاب و سنت» اختصاص داده و در آن، ضمن توصیه « دوستان» خود به تقوای الهی و توکل به خدا که موجب حفظ انسان از شکست و ناکامی و سقوط در ورطه هلاک می‌شود، به حفظ شریعت و رعایت قوانین الهی تأکید می‌کند و در ادامه می‌گوید:

« هر سخنی که شاهدی برای آن در کتاب خدا و سنت [رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم] نباشد بیهوده است و کسی که به رشته محکم قرآن اعتصام نجوید در چاه ضلالت و گمراهی سرنگون خواهد شد »

در کمال رذالت یهود ساخته خواند؟!!!!

با کدام معرفت و منطق می توان عارف سالکی را که در یکی از هفت رساله خود (  رساله صفیر سیمرغ )  آخرین مرتبه توحید را متجلی در آیه قرآنی : کل شئ هالک الا وجهه  می خواند ، یهود ساخته نامید ؟!!

 "  انواع توحید: 1- توحید عوام (لا اله الا الله) نفی الوهیت از غیر الله 2- توحید خواص  (لا هو الا هو) نفی هویت ها د رمعرض هویت حق تعالی  3- توحید اشارت به حضور و اثبات اثنیت (لا انت الا انت) نفی تویی ها در معرض تویی شاهد خویش 4- توحید دور بودن دویی از عالم وحدت (لا انا الا انا)  5- توحید غرق هر سه لفظ هویت و اثنیت و انانیت در بحر طمس (کل شیء هالک الا وجهه)  که توحید آخری بالاترین مرتبه را دارد. ( شیخ شهاب الدین سهروردی رساله صفیر سیمرغ )

 چگونه می توان  کسی را که در وصیتنامه اش اندیشۀ ارتباط مستقیم با خدا را به صراحت بیان می دارد و می گوید؛ «قرآن را به گونه ای بخوان که گویی فقط برای تو  نازل شده است و نه شخص دیگر.» و  خواجه شیراز هم در اقتدای به او چنین می سراید : « من این حروف نوشتم چنان که غیر نداند/ تو هم ز روی ارادت چنان بخوان که تو دانی» ، یهود ساخته نامید.

 شیخ اشراق ( سهروردی )  کشف و شهود و ذوق را بر عقل مقدم می‏دانست. در آن زمان مشاییان (ارسطوییان) بر فلسفه اسلامی مستولی بودند. در میان ارسطوییان علم حضوری جایگاهی نداشت، هرچند که، گاهی در پاره‏ای از آثار فیلسوفانی چون فارابی به علم حضوری اشاره شده است، اما علم خداوند به عالم را نیز اینان حصولی می‏دانستند.

 شیخ اشراق سهروردی دریافت، که نه تنها روح اسلامی با این گونه تفکر بیگانه است، بلکه حکمت انسی ایرانیان باستان نیز، بر توجه به ظهور انوار عقلی و لمعان و فیضان آن‏ها ـ که همان عقل حضوری (مینوی خود) می‏باشد ـ متمرکز بوده است. آنها اشراق و شهود را اساس دانش بشر تلقی می‏کردند.

در حکمت اشراق، ادراک وجود به نوعی شهود عارفانه حاصل می‏شود، نه به برهان و دلیل عقلی، و دین دانش را دانش ذوقی می‏گویند نه دانش بحثی.

آن که با شعر فارسی و يا عرفان اسلامی آشناست، تضاد ميان عشق و عقل را میشناسد؛ تحقيری را می شناسد که سرايندگان عشق ناسوتی و لاهوتی در اسلام با آن از عقل سخن میگويند.

اين سنتی است کهن که تجربه آموزی و نظرپردازی در آن به هم پيوند خورده اند. افلاطون در «فايدروس» عشق را «جنونی الهی» می نامد، و سرودی که پولسِ رسول در نخستين نامه اش به قرنتيان در ستايش عشق می خواند، به تعبيری معنوی، جهتی مشابه را نشان می دهد.

در شعر عربی - تقريباً از همان آغاز - با مقوله جنون عشق روبروئيم. مجنون در سرتاسر شعر عاشقانه ی اسلامی به شخصيتی اسطوره ای و به يکی از رموز کليدی تبديل می گردد. عرفان اسلامی که قالب زبانی شعر غنايی را تقريباً به طور کامل از آن خود ساخته است، ديوانگی عشاق را نيز می شناسد.

 برای نمونه به اين بيت از مولانا جلال الدين توجه نمائید که می فرمايد:

دور بادا عاقلان از عاشقان                   دور بادا بوی گلخن از صبا

مولانا در شعری ديگر ديوانگی را همچون راه رسيدن عاشقان به رستگاری چنين می ستايد:

چاره ای کو بهتر از ديوانگی؟!                   بُسکلد صد لنگر از ديوانگی

ای بسا کافر شده از عقل خويش                 هيچ ديدی کافر از ديوانگی؟!

رنج فربه شد، برو ديوانه شو                     رنج گردد لاغر از ديوانگی

 در این دیدگاه آنچه جهان را به جنبش می آورد و ادامه حرکت آن را ممکن می سازد، و در اساس وجود جهان را به اثبات می رساند، عشق است؛ اشتياق بازگشت به مبداء و غم غربت ملکوتی است. نغمه ی ستايش عشق، همچون اساس و نيروی محرکه ی کل عالم وجود،  هماره در شعر و ادب فارسی يافت می شود. برای مثال در پيشگفتار «خسرو و شيرين» نظامی با عنوان «کلامی چند درباره ی عشق» می خوانيم:

فلک جز عشق محرابی ندارد / جهان بی خاکِ عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کانديشه اين است / همه صاحب دلان را پيشه اين است

جهان عشقست و ديگر زرق سازی / همه بازی است الا عشقبازی

اگر نه عشق بودی جان عالم / که بودی زنده در دَورانِ عالم

در  نوشته های سهروردی ، عقل در مقابل وحی نیست بلکه درطول وحی است. حملات غزالی بر فلسفه مشاء در کتابهای ((تهافت الفلاسفه)) و ((المنقذ من الضلال)) ضرباتی کاری بر پیکره جریان فلسفی در جهان اسلام وارد کرد. یکی از آثار این حملات ایجاد بدبینی و ذهنیت منفی فزاینده نسبت به فلسفه در میان دینداران بود زیرا بسیاری از آنان فلسفه را اندیشه و تفکری بیگانه می‌دانستند . این نگرش زمانی تقویت می‌شد که با مراجعه به آثار فلسفی مشائی در آن زمان , در آنها اثر چندانی از آیات قرآن و حدیث که دو منبع اساسی معرفت دینی هستند نمی‌دیدند. با توجه به این مسئله , سهروردی برای حمایت از فلسفه , رسالتی را آغاز کرد که طی آن کوشید تا میان فلسفه و عرفان و قرآن تا سر حد توان هماهنگی ایجاد کند و اگر پس از وی صدر المتالهین سخن از (( اتحاد قرآن و عرفان و برهان )) به میان می‌آورد , به واقع می‌توان طراح و معمار اصلی این اندیشه را شیخ اشراق دانست.

 آیه «الله نور السموات و الارض» از منابعی است که تأثیر ویژه در فلسفه و عرفان داشته‌ است. بدون شک سهروردی در بحث نورشناسی که محوری ترین بحث فلسفه اوست از آیات سوره نور تأثیر پذیرفته‌است :

 (( « و اشرقت الارض بنور ربها» هر چه زنده‌است بذات خویش , مجرد است و هر نور مجردی زنده‌ است بذات خود ؛ و حق اول نورالانوار است زیرا که خود اعطا کننده حیات و بخشنده نور است. ظاهر است به ذات خود و نمودار کننده و آفریننده جهان وجود است که فرمود : «الله نور السموات و الارض» نوریت همه انوار ساریه فیض نور اوست ))

 

شیخ اشراق همچنین در بحث مثل افلاطونی از آیات و روایاتی که درباره فرشتگان و نقش آنان در نظام آفرینش آمده بهره گرفته‌است. سهروردی با استناد به آیه شریفه «الحق من ربک» حقیقت را امری واحد شمرده و آن را منسوب به خداوندی واحد می‌داند:

 ((حقیقت ، خورشید واحدی است که به جهت کثرت مظاهرش تکثر نمی‌یابد. شهر واحدی است که باب‌های کثیری دارد و راههای فراوان به آن منتهی است))

 

شیخ شهید در اثبات تجرد نفس به آیات قرآن استناد می‌کند : (( و الدلیل علی انه لیس فی عالم الاجسام و لیس بجسم و لا جسمانی من الکتاب و السنه و الاثر ؛ و اما الایات : «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» و هذا یدل علی انه لیس بجسم و لا جسمانی , اذ لا یتصور فی حق الاجسام هذه الصفات ...))

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت سیزدهم )

ناصر پورپیرار در  مقاله شماره 105  " ایران شناسی بدون دروغ "  خود که به تاریخ 7/8/86 نگاشته شده ، ادعا نموده تمامی سرایندگان ادب فارسی پیش از ظهور صفویه ، دروغین و  دست بافته ی یهودیان  می باشند:

 

" هنوز پاسخی نگرفته ام، چرا که نزد خردمند !!!! پاسخی جز اين موجه نيست که سراپای سرايندگان اين ادب مشعشع فارسی، همانند ديگر واعظان و مفسران و طبيبان و مورخان و جغرافی دانان و منجمان و درويشان و سالکان و صوفيان و عارفانی که برای ايران پيش از صفويه فهرست کرده اند، دست بافته ی يهوديان از پس پيدايش صفويه است که برای پوشاندن جنايت بزرگ خويش در ماجرای پوريم، کوشيده اند در سرزمينی، از اثر جنايات آنان تهی و خاموش مانده، جشن بزرگداشت نخبگان بگيرند، ( ناصر پورپيرار ، ايرانشناسی بدون دروغ 105 / مورخ 7/8/86 )

 

وی در این مقاله  کنیسه های یهود را منبع تغذیه کننده ترویج شعر و شعور مولانا در جهان کنونی بر می شمرد:

" برای نمونه به هياهوی مولانا و شمس توجه کنيد که اين روزها سراسر جهان را از غوغای آن انباشته اند... در اين از خود بی خودی خيره سرانه که منبع تغذيه و تدارکات اوليه ی آن در پستوهای کنيسه پنهان است،. ( ناصر پورپيرار/ ايران شناسی بدون دروغ 105 )

 

در مقاله حاضر و چند مقاله آتی از مجموعه مقالات "  بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار " ، به بررسی مضامین  تبلیغی دینی اشعار تعدادی از ناموران ادب پارسی تا پیش از عصر صفویه  پرداخته می شود تا خوانندگان ارجمند بیش از پیش با عیار ادعاهای پوچ  ناصر پورپیرار در خصوص دست بافته یهود بودن  کلام این بزرگان، آشناتر گردند.

بی شک هدف از هر تبلیغ ، تغییر نگرش افراد با استفاده از عوامل یک سویه، عاطفی و روانی است، لذا با کدام معیار عقلی می توان متصور شد که کنیسه های یهود دست به سرمایه گذاری در ایجاد و ترویج شعر و شعور شعرایی زده باشند که دیوان آنان  مملو از ستایش آستان و عرض بندگی به درگاه آن خالق یگانه ای است که واجد خصوصیاتی  غالبا" مغایر با خصوصیات آفریننده ای است که تورات یهود به بشریت معرفی نموده است  فقط متاعی است که در بازار سرتاسر فتنه و دروغ پورپیرار یافت می شود.

با نگاهی به شعر کلاسیک پارسی، به عینه می توان گره خوردگی عاطفه و تخیل دینی - میهنی خاصی را که در زبانی آهنگین تجلی یافته حس کرد . عاطفه و تخیلی که یک کهکشان فاصله با برداشت های سطحی و مغرضانه ناصر پورپیرار در خصوص دست بافته یهود پنداشتن این ادبیات غنی دارد. 

كم را بيش گفتن يا بيش را كم گفتن، کذب است و گوينده‏اش کاذب ( دروغگو ) است، چنان كه بود را نبود و يا نبود را بود خبر دادن دروغ گويى است و نيز بد را خوب و خوب را بد يا كوچك را بزرگ و بزرگ را كوچك خواندن، دروغ‏خواهد بود.

متاسفانه ناصر پورپیرار با فرو بستن  تعمدی چشمان خویش بر همه موازین عقلی، اخلاقی و منطقی دست به انتشار اخباری در خصوص سرایندگان متشخص شعر فارسی می زند که کاملا بی پایه و اساس و منبعث از حدس و گمانهای بیمارگونه است.

 

در بخش  نخست این مقاله به سراغ  اشعار مولانا می رویم تا بلکه نشانه هایی از قرابت بین اشعار وی با آنچه ناصر پورپیرار مدعی آنست بیابیم !!! 

با مختصری غور و تفحص در این اشعار به موارد شگفت آوری برخورد می کنیم که به صراحت تمام سرچشمه در  آیات قرآنی  دارند و به نحوی بدیع  به تبلیغ و ترویج آئینی که پیامبر اسلام مامور ابلاغ آن بود پرداخته اند .

آیا از دیدگاه ناصر پورپیرار ، کنیسه های یهود در عصر صفوی و در دوران معاصر سرمایه های خویش را در راه ترویج دینی که در تقابل  و تعارض مستقیم با عقاید ومنافع آنانست به کار گرفته اند !!!

 

تجلی معارف قرآنی در شعر مولانا  :

 

1-      از‌‌‌برای چـاره این خـوف‌هـا               آمد اندر هـر‌نمـازی «اهدنا»

        كاین نمازم را میامیز ای خدا            با نمـاز «ضـالّین» و‌اهل ریا

(2/‌3391)

این دو بیت به آیات 6و7 سوره فاتحه اشاره صریح دارد: «اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین أنعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالّین.»

 

2-     «یؤمنون بالغیب» می‌باید مرا            ز آن ببستم روزن فـانـی سرا

(1/3628)

روزن این دنیای فانی را به سوی آخرت برای آن بستم كه احوال واقع در آخرت را غایبانه تصدیق كنند.

مصراع اول این بیت به آیه‌ی 3 سوره‌ی بقره اشاره دارد كه می‌فرماید: «الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة و یعنی: آنان كسانی هستند كه به غیب ایمان می‌آورند و نماز را برپا می‌دارند و.

 

3-     هـست بـر «سـمـع و بصـر» مـهر خـدا                      در حُجُب بس صورت است و بس صدا

(2/679)

یعنی در پس حجاب‌ها، صورت‌هایی از تجلّیات رحمانی و سروش‌های غیبی است، ولی خداوند به واسطه عمل انسان، برگوش و چشم او مُهر نهاد كه به سان حجابی مانع شنیدن صداها و دیدن صورت‌های رحمانی است.

این بیت تلمیحی است به آیه‌ی 7 سوره‌ی بقره: «ختم اللّه علی قلوبهم وعلی سمعهم وعلی أبصارهم غشاوة یعنی: خداوند بردل و گوش و چشم ایشان مُهر نهاد و حجابی قرار داد.

 

4-    برق را چو «یخطف الابصار» دان            نـور بـاقـی را هـمـه انـصـار دان

(2/1545)

عبارت «یخطف الابصار» در آیه‌ی 19 بقره آمده است: «یكاد البرق یخطف أبصارهم یعنی: نزدیك است كه برق آسمان، بینایی آنان را برباید.

 

5-    «فاتقوا النار» التی أوقدتموا            انكم فی المعصیة ازددتموا

(1/3389)

بپرهیزید از آتشی كه خود افروخته‌اید كه همانا شما گناهان را افزوده‌اید.

این بیت به آیه‌ی 24 بقره اشاره دارد كه می‌فرماید: «فاتقوا النار التی وقودها الناس و الحجارة و یعنی: بترسید از آتشی كه آتشگیره آن مردم و سنگ‌ها (بت‌ها) هستند.

 

6-     تـا ابـد هـــــرچـه بُوَد، او پـیش پـیش           درس كـــرد از «علّم الاسماء» خویش

(1/264)

         آدمـی كــه «عـلـم الاسـمـاء» بگست            در تك چون برق این سگ، بی‌تگست

(2/2708)

هردو بیت به آیه‌ی‌ 31 سوره‌ی بقره اشاره  دارد: «علم آدم الأسماء كلها ویعنی: خداوند به آدم‌(ع) همه نام‌ها را آموخت. معنی دو بیت نیز این است كه آدم‌(ع) اسرار و اسماء هرچه را كه تا ابد خواهد آمد، فرا گرفته و به تعلیم الهی سرافراز شده است و در برابر دویدن برق آسای وی، این سگ صفت (ابلیس) هیچ توان و قدرتی ندارد.

 

7-   آدم «أنبئهم باسمـاء» درس گو            شرح كن اسرار حق را مو به مو

(2/3269)

ای آدم! نام‌ها و تعالیمی را كه به تو آموختیم، برای آنان به طور دقیق بازگو كن. این بیت ، اشاره‌ای است به آیه 31 بقره: «علّم آدم انبؤنی باسماء هؤلاءیعنی: به آدم بیاموخت همه نام‌ها را (حقایق و معانی و اسرار الهی) و فرمود: این نام‌ها را به من بگویید.

 

8-   چون ملایك گو كه: «لا علم لنا»            «یـا الهـی، غـیـر مـا عـلـمتـنـا»

(2/3175)

مانند فرشتگان بگو: خداوندا! ما را دانشی نیست جز آن‌چه خود به ما آموختی.

این بیت نیز تلمیحی است به آیه‌ی 32 سوره‌ی بقره: «قالوا سبحانك لا علم لنا إلاّ ما علمتنا یعنی: فرشتگان گفتند: پاكی تو، ما را دانشی نیست جز آن‌چه خود به ما آموخته‌ای.

 

9-     چـون بـه امـر «اهبطوا» بـنـدی شـدنـد            حبس خشم و حرص و خرسندی شدند

(1/926)

وقتی كه روح‌های ما با فرمان هبوط كنید، محبوس كالبدهای جسمانی شدند، به صفاتی از بخل، خشم و حرص خرسند شدند.

این بیت، به آیه‌ی 38 سوره‌ی بقره اشاره دارد  كه: «قلنا اهبطوا منها جمیعاً یعنی: فرود آیید همه شما از پست.

 

10-   چون سفیهان راست این كار وكیا            لازم آمـد «یـقـتـلـون الانبـیـاء»

(2/1399)

وقتی كه قدرت و حكومت در دست نادان‌ها باشد، آن نادان‌ها، پیامبران را خواهند‌كشت.

مصراع دوم به آیه‌ی 91 سوره‌ی بقره اشاره می‌كند كه: «فلم تقتلون أنبیاء اللّه من قبل إن كنتم مؤمنین.» یعنی: اگر ایمان دارید پس چرا پیش از این، پیامبران را می‌كشتید؟

 

11-   «و مـن نـنـسـخ آیـةً أو ننسهـا            نأت خیراً» در عقب می‌داد مِها

(2/3859)

این بیت نیز تلمیحی است به آیه 106 بقره كه: «ما ننسخ من آیهٍ أو ننسها نأت بخیر منها أو مثلهایعنی: هیچ آیه‌ای را منسوخ نمی‌كنیم و از یاد مردم نمی‌بریم، جز آن كه بهتر از آن یا مانند آن را برای مردم می‌آوریم.

 

12-  از همه دل‌ها كه آن نكته شنید            آن سخن را كرد محو و ناپدید

(2/1672)

گرت برهان باید و حجت، مها            بـاز خـوان «مـن آیـةٍ أو ننسها»

(2/1673)

این دو بیت نیز به آیه‌ی 106 بقره اشاره دارد یعنی: بزرگا! اگر در این مورد به برهان و حجتی نیاز داری، به آیه‌ی 106 بقره مراجعه كن.

 

13- گرچه دوری، دور می‌جنبان تو دم            «حـیث مـا كنتم فولّوا وجـوهـكم»

(2/3354)

اگر از آنان دورید، از همان جای دور اظهار دوستی و مودت كنید و هرجا كه هستید، به سوی آنان رو كنید.

این بیت نیز به آیه‌ی 144 بقره اشاره دارد كه: «قد نری تقلب وجهك فی السماء فولّ وجهك شطر المسجد الحرام وحیث ما كنتم فولوا وجوهكم شطرهیعنی: می‌بینیم گردانیدن روی تو را در آسمان پس روی خود را به سوی مسجد الحرام بگردان و هركجا هستید، روی بدان آرید.

 

14-  «طـهّـرا بـیـتـی» بـیـان پــاكـی اسـت         گنج توست، اَر طلسمش خاكی است

(1/434)

خانه‌ی دل را باید از پلیدها پاك كرد. كالبد عنصری، گنجینه‌ی انوار الهی است، اگرچه طلسم آن، جسمی خاكی است.

این بیت به فرمان خداوند به حضرت ابراهیم‌(ع) در آیه‌ی 125 بقره اشاره دارد كه: «عهدنا إلی إبراهیم و إسماعیل ان طهّرا بیتی للطائفین و یعنی: ما به ابراهیم و اسماعیل امركردیم كه خانه‌ام را برای طواف كنندگان پاك كنید.

 

15- صورت از بی صورتی آمد برون            بـاز شد كـه «انا الیـه راجـعون»

(1/1141)

همه این موجودات از حضرت حق و ذات بی چون او سربرآورده‌اند و دوباره به سوی او باز‌می‌گردند.

این بیت به آیه‌ی 156سوره‌ی بقره اشاره دارد كه: «الذین اذا أصابتهم مصیبة قالوا إنا للّه وإنّا إلیه راجعون.» یعنی: كسانی كه به حادثه‌ای سخت دچار آیند، بگویند ما از خداییم و به سوی او باز رویم.

 

16-  گـر نفـرمـودی قصـاصـی بـر‌‌جُنـاة            یا نگفتی «فی القصاص» آمد «حیاة»

(1/3888)

اگر برای جنایت‌كاران، قصاصی مقرر نمی‌فرمود یا نمی‌گفت كه در قصاص، زندگی است، هركسی گستاخ می‌شد و به روی مردم تیغ می‌كشید. این بیت اشاره‌ای است به آیه‌ی 179 بقره كه: «ولكم فی القصاص حیاة یا اولی الالباب.» یعنی: ای خردمندان! برای شما در قصاص، زندگی تحقق پیدا می‌كند.

 

17- آن غـریب از‌ذوق آواز غـریب            از زبان حق شنود «انّی قریب»

(2/3601)

آن كسی كه طعم حقایق ربانی را نچشیده، با شنیدن جان كلام پیامبران درمی‌یابد كه حق تعالی فرموده است: من نزدیك هستم.

این بیت تلمیحی است به آیه‌ی 186 بقره كه: «واذا سألك عبادی عنی فانی قریب أجیب الداعیعنی: و هرگاه بندگانم از من درخواست كنند، من نزدیكم و چون كسی مرا بخواند، اجابتش می‌كنم.

 

18- چون مرا سوی اجل عشق و هواست           نهی  «لا تـلقـوا بأیـدیكـم» مـراست

(1/3930)

اشاره به آیه‌ی 195بقره است كه: «ولا تلقوا بأیدیكم إلی التهلكة و خود را با دست خود به هلاكت میفكنید.

 

19-  «آتنا فی دار دنیانا حسن            آتنا فی دار عقبانا حسن»

این بیت نیز اشاره به دعایی دارد كه در آیه‌ی 201 بقره آمده است: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الآخرة حسنة وقنا عذاب النار.» یعنی: پروردگارا! در دنیا به ما نیكی عطا فرما و در آخرت نیز نیكی ارزانی دار و ما را از كیفر دوزخ مصون دار.٭

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

٭ برگرفته از: شرح مثنوی معنوی مولوی، دفتر اول و دوم، رینولدالین نیكلسون؛

بررسي نقش يهوديان در تشكيل حكومت صفوي

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت دوازدهم )

فرهنگ و تمدن ایرانی عمدتاً دستاورد دوره هایی است که ملت ایران می توانست با پشت سر گذاشتن دوران هجوم های خارجی و آشوبها و فترتهای داخلی ، پای به عصر ثبات و آرامش بگذارد و از عمق ویرانه های ناشی از تهاجمات بیگانگان و کشمکشهای درونی ، ققنوس وار سر بر آورد و طرحی نو در اندازد . این دوره های ثبات جز در سایه برچیده شدن قدرتهای ملوک الطوایفی و خود سر و تاسیس نظامهای اداری فراگیر پدید نمی آمد . بدین گونه بود که در سایه ثبات اجتماعی موجود ، استعدادهای نهفته امکان بروز و ظهور می یافت .

از  جمله مهم‌ترین دوره‌های تاریخی تمدن ایران، دوره حکومت صفویه (  1501 تا 1736 میلادی ) است. چرا که این روزگار از مهمترین دورانهای ثبات نسبی داخلی و در پیامد آن ، رشد و شکوفایی فرهنگ و تمدن ایرانی است . به همان میزان که تاسیس صفویه زمینه ساز ترقی و تعالی چشمگیر داخلی گردید ، انحطاط و فروپاشی این دولت ضربه ای هولناک بر حیات اجتماعی ایران زمین بود و آثار این واقعه را در دوره های بعد از صفویه آشکارا می توان مشاهده کرد .

 به عقیده‌ی بسیاری، از یک طرف صفویان  اولین حکومت ملی در ایران پس از انقراض ساسانیان بودند و از طرف دیگر در این دوره مذهب تشیع که تا قبل از این یک مذهب انحرافی و رافضی معرفی می‌شد و به علاوه نهاد رسمی دولتی، پشتیبان آن نبود، با به قدرت رسیدن شاه اسماعیل به عنوان مذهب رسمی ایران اعلام شد و عملاً برای اولین بار در ایران، حکومت یکپارچه‌ی شیعی تاسیس شد..

روزگار صفویه  با ویژگیهای خاص خود ، دوران افزایش اقتدار ایران درمنطقه و جهان بود ، به گونه ای که  برای نخستین بار در تاریخ ایران پس از اسلام یک دولت ایرانی می توانست ضمن پایه ریزی دولت ، کشوری بر مبنای مرزهای کهن ایران زمین  تشکیل داده  و  برای مدتی طولانی و بگونه ای نهائی ، تجاوزات همه بیگانگان را دفع و کشور را از  ورود و استقرار عناصر جدید قدرت  از بیرون ، که عمدتاً بیابانگرد بودند ، حفظ نماید و حتی قبایلی را که در تاسیس دولت صفوی نقشی اساسی داشتند ( قزلباشان ) و بخشی  از آنها  که از قلمروهای خارج از ایران آمده بودند ، چنان در ساختار جدیدتاً تعریف شده قدرت مستحیل نماید که به تدریج ، و به ویژه در نیمه دوم سلطنت صفویان ، ابتکار عمل از این عناصر که نوعاً دارای استعداد مرکز گریزی و خود سری بودن گرفته شود .

ناصر پورپیرار در صد و هفدهمین مقاله خود تحت عنوان ایران شناسی بدون دروغ !!! که به تاریخ 23 آذرماه 86  نگاشته است کوشیده تحولات پدید آمده در دوره صفویه  ( از جمله تشکیل نخستین حکومت یکپارچه شیعی ) را  ماحصل سرمایه و توان فنی بیگانگان بر شمرد : 

 

بالطبع تحولات پدید آمده در دوران صفویه، نمی توانست بر سرمایه و توان فنی و قدرت تولید بومی و ملی متکی باشد، ( ناصر پورپیرار- ایران شناسی بدون دروغ 117 مورخ 23/9/86 )

 

 او در ادامه، نتیجه این مقدمه چینی مغرضانه را بعنوان دست آویز دیگری جهت اثبات پوریم خیالی خود مورد بهره برداری قرار داده و ادعا می کند:

 

 به این حاصل روشن مقدمات رسیدم که انقلاب اجتماعی صفویه و نهضت نوسازی پدید آمده در آن دوران، یک دکور بندی سریع، بر ایرانی بوده است که پس از دو هزاره هنوز از آسیب قتل عام پوریم قد راست نکرده بود. ( ناصر پورپیرار / همان مقاله )

 

پورپیرار در حالی سخن از نقش یهودیان در ایجاد حکومت صفویه می گوید که در تضاد صریح با این ادعا، شاهان صفوی محدودیت های فراوانی جهت یهودیان ایجاد کرده بودند . منجمله شاه عباس اول که با فراست به اوضاع داخلى كشور مى نگريست و ضمنا به امور مذهبى بالاخص مذهب تشيع اظهار پاى بندى مى نمود و  همچنین در امور مهم سياسى و اسلامى با روحانيت مشورت مى كرد ، لايحه محدوديت يهود را به اين صورت منتشر کرد:


1-  يهودى اگر مسلمان شد حق بازگشت به كيش خود را ندارد.


2-  اگر مسلمان يا يهودى محاكمه داشت ، بر طبق قانون اسلام با او رفتار شود.


3- يهودى ها حق ندارند در كشور ايران مراكز تبليغى مانند ( كنيسه ) بسازند.


4-  يهودى هاى ايران در محله و كوى مخصوص به خود زندگى كنند.


5- منازل مسكونى يهودى ها از خانه مسلمانان بلندتر نباشد.


6-  يهودى نبايد به سبك و شكل مسلمان لباس بپوشد.


7-  يك نوار زرد كوچك در جلو لباس خود بدوزند تا از ديگران مشخص ‍ باشند.


8- اگر يهودى مسلمان شد، قانون محدوديت در حق او ملغا و احترامش از هر جهت محفوظ خواهد شد.


9- مسلمانان هميشه در حالت بيدارباش با يهود زندگى كنند.


اعلام اين قانون توسط ابوالحسن لارى  به واليان شهرهاى اصفهان ، شيراز ، همدان ، لار و كاشان  که در آن عصر گروهی از  يهودى در آنجا زندگی داشتند، انجام شد. اين وضع تا زمان شاه عباس دوم  ادامه داشت و در عصر وى باز به قانون محدوديت يهود اضافه شد، مواد اضافه شده از اين قرار است:

 
1- هر كس از افراد يهودى اگر مسلمان شد، وارث كليه اموال اقوام يهودى خود خواهد بود.

2- افراد يهودى كه در حمايت دولت اسلامى هستند چنانچه مسلمان نمى شوند باید ( جزيه ) بپردازند.3- يهودى حق ندارد ذبيحه خود را در بازار مسلمانان بفروشد.


4- در جامعه مسلمانان يهودى حق ندارد مسلح بيرون آيد.


5-  يهودى آشكارا حق نوشيدن شراب را ندارد.


6- در مجامع مذهبى و مساجد"  يهودى صدا به آواز و مرافعه بلند نكند.


7- اگر يهودى به يكى از مقدسات مذهبى اسلام اهانت كند طبق قانون اسلام با او رفتار شود.


8- هر فرد يهودى چنانچه مسلمان شود از قانون محدوديت معاف است و به افراد تازه مسلمان ، به مردان

مبلغ چهارصد فرانگ سكه طلا و به زنان سيصد سكه از خزانه دولت به عنوان پادشاه داده خواهد شد.

 ناصر پورپیرار سردرگم از نظام بخشی به عقاید از هم گسیخته ای که تاکنون در خصوص افسانه پوریم اظهار داشته ، در کمال عجز مدعی می شود  که علت همه سرمایه گذاری ها و بالطبع آن تغییر و تحولات صورت گرفته در دوره صفویه تنها و تنها بدین بخاطر بوده است که مرتکبان پوریم ( یهودیان ) می ترسیدند مبادا روزی دریانوردان فضول پرتقالی !!! با کشتی های خود به سرزمین ایران رسیده و  متوجه خالی از سکنه بودن آن شوند!!!

 

مرتکبان پوریم دیگر صلاح نمی دیده اند  تابلوی آن ایران مطلقا ویرانه ی پیش از صفوی را، که فقط گروه های کوچک پراکنده و نگرانی را در حفاظ قلعه های کوهستانی صعب العبور جای داده بود، همچنان برابر چشمان کنجکاو رقیبان فضول پرتقالی خود باقی گذارند که برای نخستین بار، بر اثر رشد ابزارهای دریا نوردی، با عبور از مانع اقیانوس ها، به مشرق زمین می رسیدند و فصل جهان گردی و جهان گردان آغاز می شد. ( ناصر پورپیرار/ همان مقاله )

 

پورپیرار خارج از چارچوب هرگونه  منطق و  استدلال ادعا می کند بدلیل اینکه خالی بودن سرزمین پهناوری چون ایران بدون شک پرده از راز نهفته قتل عام بزرگ پوریم بر می داشت. یهودیان ناچار گردیدند با صرف هزینه های هنگفت، حکومت صفویه را  تاسیس و بلافاصله تا پیش از رسیدن  کشتی های پرتقالیان فضول شروع به ساخت و ساز این سرزمین پهناور (  از طریق احداث صدها کاروانسرا، پل ، مسجد ، بازار، حمام ، جاده ، باغ ، مزرعه و ... ) نمایند.!!!

 

خالی بودن سرزمین پهناوری چون ایران، از نمایه های حیات جمعی، بدون شک پرده از آن قتل عام بزرگ بر می داشت و مشت یهودیانی را می گشود که پیوسته قوم خود را مظلوم ترین گروه در تاریخ بشری معرفی کرده بودند. ( ناصر پورپیرار- ایرانشناسی بدون دروغ 117 مورخ 23 آذرماه 86)

 

 نکته قابل توجه اینست که سرزمین پوریم زده ایران آن دوره شامل کشورهای : مصر ، عراق ، سوریه ، ایران، ترکیه ، اردن، ارمنستان، فلسطین، گرجستان، جمهوری آذربایجان ، بخشهایی از  لیبی، ازبکستان، پاکستان و افغانستان امروزی می گردید ، که وسعت  تقریبی آن 7/3 میلیون کیلومتر مربع می شود.

پورپیرار هم ادعا دارد که :

 

اگر پوریم را بپذیریم به دنبال آن رشته ی حیات آدمی در شرق میانه گسیخته می شود ( ناصر پورپیرار ۲ شهریور ۸۵ )

 

پس  برای کدام عقل سلیم قابل پذیرش است که نزدیک به دو هزار سال ( آنگونه که پورپیرار ادعا دارد  از زمان وقوع پوریم تا ظهور صفویه )  سرزمینی به این وسعت و با این همه منابع خدادادی ، خالی از حیات جمعی و هر گونه جنبنده ای بوده باشد ولی کشورهای بزرگ اطراف آن ( همچون : روم، چین، هند، اعراب و ... )  که بعضا" برای دستیابی به ثروتهای  سایر ملل یا گسترش آرمانهای فرهنگی خود ، جنگهای بزرگ و متعددی به راه انداخته بودند هرگز و هرگز متوجه خالی از سکنه بودن چنین سرزمین عظیمی نگردیده باشند !!!

جالبتر  از این ، متصور نمودن یهودیانی است که با فراست تمام  به رصد حرکات و سکنات مردمان سرزمین های بسیار دوری همچون پرتقال  مشغول بوده ا ند تا  مبادا بر اثر  احتمال سفر آنان به سرزمین خالی از سکنه ایران، پرده از راز نهفته قتل عام پوریم برداشته شود ، ولی هیچگاه در طول 2000 سال به این صرافت نیافتادند که تدبیری جدی بیاندیشندکه مانع از خیره شدن چشمان میلیونها انسان ساکن  در همسایه گی  این سرزمین زرخیز خالی از سکنه گردند تا مبادا پرده از راز پنهان قتل عام پوریم برداشته شود!!! بالاخص اینکه خود پورپیرار مدعی شده است  تعداد قابل توجهی از نجات یافتگان پوریم هم به بعضی از سرزمین های همسایه ایران گریخته و در آنجاها ساکن شده بودند .

آیا این نجات یافتگان که ( پورپیرار مدعی است برخی  از چنان هوش و ذکاوتی برخوردار بودند که بنیانگذار آکادمی در یونان باستان گردیدند ) با توجه به سابقه ذهنی که از قتل عام پوریم داشتند به اندازه چند دریانورد آسمان جل پرتقالی نمی توانستند منشاء بیم از افشای پوریم شوند تا یهودیان را مجبور به اندیشه ای جدی در خصوص بازسازی سرزمین های پوریم زده ایران آنهم در خلال گذشت 2000 سال نمایند؟!!!!

آیا از نظر جناب پورپیرار چشمان رومیان و هندویان و چینیان و مغولان و ...  در آن ازمنه کم سوتر از چشمان پرتقالیان فضول بود؟؟!!

 آیا همسایه دیوار به دیوار از الحاق سرزمینی که با آن مرز خاکی دارد سود بیشتری می برد یا غریبه ای با هزاران هزار  فرسنگ فاصله که فاقد هرگونه مرز زمینی و دریایی است؟!!

تناقض آشکارتر اینست که پورپیرار مدعی است یهودیان منفعت طلب و پول پرست  پس از  کشت و کشتار همه مردم شرق میانه ، چون دیگر اقامت در محل بلا زده  را  از جنبه صرفا" خلاء محیط از نیروی انسانی به سود خود نمی دیدند چشم بر  همه منابع و ثروتهای طبیعی این سرزمین عظیم که مفت چنگ آنان شده بود ، بسته و عطایش را به لقایش بخشیدند .

 

 

سه شنبه 7 آذر 85 ساعت 1:2 توسط ناصر پورپیرار/ ستون پیامهای وب لاگ حق و صبر:

آقای فریدون از سوئد. پس از پوریم و درست به آن سبب که بیگاری و مالیات ده و سقف و شخصی باقی نگذارده بودند، هخامنشیان به پشت کوه قفقاز و یهودیان به اورشلیم بازگشتند .

 

 

" آقای تلمیذ. پس از پوریم هخامنشیان و یهودیان نیز از ایران به سرزمین خزران و اورشلیم بازگشتند زیرا که سرزمین فاقد انسان، یعنی فاقد مالیات و نزول بده برای انگل هایی به  نام امپراتور و نزول خوار جذابیت ماندن ندارد ( ناصر پورپیرار/ ستون پاسخ به خوانندگان وب لاگ/24/6/85 ساعت 1:47 )

 

ولی از طرف دیگر مدعی می گردد همین یهودیان پول پرست ناگهان دست از  مال و منال شسته و فقط به گمان اینکه ممکن است چند پرتقالی فضول از آن سر دنیا  پای به این سرزمین نهند، بخش عظیمی از اندوخته های  سالیان دراز خود را در طبق جود و بخشش گذاشته و به آباد سازی این سرزمین سراسر برهوت مشغول گردیده اند!!!!! البته اوج این جود و کرم هم این بوده که  بجای برپایی و تقویت یک حکومت یهود مسلک، دلشان هوای صحرای کربلا و برکه غدیر خم نموده و به احترام امام عصر ( عج ) حکومتی شیعه مذهب را در منطقه ایجاد نموده اند؟!!!

 در این بین آنچه  که بواسطه آن  می بایست عرق شرم بر پیشانی پورپیرار نشیند این واقعیت است  که در اواخر قرون  چهاردهم و همچنین در قرن پانزدهم میلادی پرتقالیان براى كشف مناطق جغرافيايى، از کمک و راهنمایی عده ای از  اخترشناسان یهودی  استفاده می بردند. که سرانجام اين كشفيات منجر به شكل گيرى استعمار در مناطق جديد گرديد و موجب گشت كه جامعه بسته اروپا به مناطق ديگرى راه يابد و زمينه تحولات جديدى از جمله فرهنگ جديد فراهم شود. ( دامپى ير، تاريخ علم، ترجمه عبدالحسين آذرنگ، سمت، تهران، 1371، ص 124 )

چگونه است که یهودیان از یک طرف  بیمناکند که مبادا  پای پرتقالیان به سرزمین خالی از سکنه ایران باز شده و راز قتل عام پوریم افشاء شود ولی از طرف دیگر خود به  کمک و راهنمایی آنان می پردازند تا هر چه سریعتر پای شان به این سرزمین گشوده شود ؟؟!!!

مگر نه اینکه بنا به شهادت تاریخ هدف عمده این دریانوردان و دول حامی آنان  یافتن سرزمین های جدیدی برای  کسب سود و همچنین انجام مبادلات اقتصادی و تجاری بوده است و در این راه مردمان بسیاری از سرزمین های تازه کشف شده ( منجمله در افریقا ) را به بردگی گرفتند؟ خوب آیا بهتر نبود یهودیان  دست به آباد سازی سرزمین ایران نمی زدند تا بلکه پرتقالیان هم ناچار نگردند پای بجایی گذارند که سرتاسر برهوت است و هیچ سودی بحال آنان ندارد؟؟؟؟

علاوه بر این،  چرا پرتقالیان محترم که اینهمه  مسافت را پیمودند تا به ایران برسند هیچگاه اجازه نیافتند جهت بازدید از پلها ، مساجد ، بازارها ، حمام ها و کاروانسراهایی که یهودیان  به یمن قدوم آنان  و برای انحراف افکارشان ساخته بودند، وارد مناطق مختلف این سرزمین شوند ؟!!  و چرا درهمان سواحل ایران محبوس گردیدند؟!  آیا بهتر نبود در عصر جدید  ارتباطات به آنان فرصت داده شود  تا به دید و بازدید از این سرزمین  تازه آباد شده بپردازند تا دیگر هیچگاه به شبهات خالی بودن ایران از حیات جمعی و ارتباط احتمالی آن با قتل عام پوریم دامن زده نشود؟

و سرانجام  چرا یهودیان که اینهمه توانا و قدرتمند بودند که به راحتی مانع ورود پرتقالیان به عمق سرزمین ایران شوند ، ابلهانه آمدند و سرمایه عظیمی را به هدر دادند  تا در سراسر ایران زمین دست به احداث ابنیه و اماکن  مختلفی  برای فریب پرتقالیانی بزنند که قرار نبود  هرگز پا به درون این سرزمین گذارند ؟؟   

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 11

ناصر پورپیرار در صد و بیست و دومین مقاله از سلسله مقالات خود تحت عنوان  " ایران شناسی بدون دروغ " !!!  بار دیگر برخلاف عنوان پرطمطراقی که برای مقالات خود برگزیده است بصورتی کاملا ناشیانه کوشیده است تا برای قطور نمودن هر چه بیشتر اسناد خیالی اش در خصوص  اثبات افسانه پوریم و پیامدهای آن برای سرزمین ایران، ضمن در کنار هم گذاردن چند نوشته، به ابهام آفرینی در خصوص حضور سیاح معروف ژان شاردن در ایران دوره صفوی پرداخته  و توصیف او از مقبره شاه عباس دوم در شهر قم را خیالی معرفی نماید.

 پورپیرار نخست  انگیزه اصلی خود از نوشتن این مقاله را چنین بیان می دارد:  

می خواهم از ساده ترین راه، به نادرستی هر گونه اطلاع، که از سوی هر کس و در باب قبر هر یک از سلاطین صفوی، تاکنون به ما عرضه کرده اند، اشارات کوتاهی بیاورم. ( ناصر پورپیرار مقاله ایران شناسی بدون دروغ 122- دی ماه 86)

وی سپس به سراغ سفرنامه ژان شاردن سیاح معروف عصر صفوی رفته و می نویسد :

پس به اوصافی گوش دهید که شاردن در باب این دو آرامگاه صفوی، در کنار قبر حضرت معصومه آورده و در آن حتی ویژگی انبرها و زباله دان ها و خاک اندازهای این دو مقبره را نیز شرح کرده است!!! ( همان مقاله )

وی سپس بخشی از کتاب این سیاح را که در  آن به توصیف  این دو قبر ( شاه عباس دوم و شاه صفی اول ) پرداخته شده عینا" تکرار نموده و می نویسد:   

می خواهم توجه دهم که این توصیف دو گور شاهان صفوی را شاردن در حال عبور به سوی اصفهان و قبل از ورود به کاشان آورده است و کاملا معلوم است که برخورد نخستین خود با این دو مقبره را توصیف می کند. ( همان مقاله )

پورپیرار سپس به عجله به سراغ اصل قضیه رفته و  به تمسخر می نویسد :

شاردن در ژانویه سال ۱۶۶۶ وارد ایران می شود و کم تر از دو ماه بعد به دربار و دیدار شاه عباس دومی می رود، که بر سر راه اصفهان و در قم مدفون بوده و شاردن پیش از رسیدن به اصفهان، حتی وزن و جنس قندیل ها و نوع بافت شال های قبر او را نیز توضیح داده است!!!! ( همان مقاله )

وی در پایان نتیجه می گیرد که آری ژان شاردن دروغگویی بزرگ است زیرا بر مبنای نوشته هایش ابتدا قبر شاه عباس دوم در قم را مورد بازدید قرار داده و توصیف نموده و سپس به ملاقات شاه عباس دوم رفته است.

بدین گونه از زمان دقیق مرگ شاه عباس دوم، که حتی شامل ساعت آن رخ داد مولمه نیز می شود، به شهادت و نظارت و حضور همان شاردنی با خبر می شویم، که پیش تر و بر سر راه عبور خود به اصفهان، ابعاد و موقعیت قبر همان شاه را در قم اندازه گرفته بود!! ( همان مقاله )

 

خواندن سطور بالا برای هر خواننده ای که دارای حداقل آشنایی با زندگی و تاریخچه سفرنامه شاردن است توام با تعجب و تاسف وافر برای نویسنده ای است که ادعا دارد همه تاریخ دروغ است الا آنچه او در این خصوص احساس و بازگو می کند!!!

 ناصر پورپیرار در مقاله مذکور  همچون همیشه برای فریب خوانندگان آثار خود به نحو  کودکانه ای تلاش نموده است تا نسبت به پنهان سازی بخشی از حقایق تاریخی دست یازد. او با تجاهل عمدی کوشیده اینگونه وانمود کند که شاردن فقط یکبار آنهم در سال 1665 میلادی به ایران سفر کرده است. !!!!!

 شاردن در  مقدمه‌ي‌ آخرين‌ چاپ‌ سفرنامه‌اش‌ در زمان‌ حيات‌ خود (چاپ‌ پنجم‌ در سال‌ 1711 میلادی)‌ مي‌گويد كه‌ در طي‌ سفر اول‌ خود با اينكه‌ مطالب‌ بسيار زيادي‌ را جمع‌ آوري‌ كرده‌ بود، ولي‌ از آنجا كه‌ هنوز باور نمي‌كرد آن‌ مطالب‌ واقعاً كامل‌ باشند، پس‌ در سال‌ 1671 م‌. فقط‌ به‌ چاپ‌ قسمت‌ كوتاهي‌ از نوشته‌هاي‌ خويش‌ اكتفا كرد كه‌ عنوان‌ تاجگذاري‌ سليمان‌ سوم‌، پادشاه‌ ايران‌  را داشت‌. او در مسافرت‌ دوم‌ خود به‌ ايران‌، با تكميل‌ زبان‌ فارسي‌ و معاشرت‌ بيشتر با مردم‌ ايران‌، راجع‌ به‌ رسوم‌ و عادات‌ و اعتقادات‌ و جنبه‌هاي‌ ديگر زندگي‌ ايرانيان‌، بر اطلاعات‌ خود افزود و نواقص‌ نوشته‌هاي‌ قبلي‌ خود را رفع‌ كرد و با جنبه‌ي‌ تخصصي‌ بيشتري‌ به‌ بيان‌ آنها پرداخت‌. وي‌ در کتابش اظهار داشته‌ كه‌ اصفهان‌ را بهتر از لندن‌ و فارسي‌ را به‌ اندازه‌ي‌ انگليسي‌ بلد است‌ و آن‌ را به‌ سهولت‌ زبان‌ فرانسه‌ حرف‌ مي‌زند؛ در عرض‌ و طول‌ كشور ايران‌ سفرها كرده‌ و به‌ نحو كامل‌ حاشيه‌ي‌ ساحلي‌ درياي‌ خزر را پيموده‌ است‌ و سواحل‌ جنوبي‌ ايران‌ را نيز مي‌شناسد و در جاهايي‌ كه‌ نبوده‌ و آنها را نديده‌ است‌، از افراد صالح‌ و وارد اطلاعات‌ كافي‌ را گرفته‌ تا گزارشهاي‌ خود را واقعاً مستند و معتبر سازد. آن‌گاه‌ در سال‌ 1686 میلادی  اولين‌ قسمت‌ سفرنامه‌ي‌ خود را در لندن‌ به‌ چاپ‌ رسانده‌ و بلافاصله‌ كلّ سفرنامه‌ را در دوازده‌ جلد در شهر آمستردام‌ هلند منتشر كرده‌ است‌.

چاپ‌ پنجم‌ (يعني‌ چاپ‌ 1711 م‌.) كه‌ آخرين‌ چاپ‌ كتاب‌ در زمان‌ حيات‌ شاردن‌ است‌) شامل‌ اضافات‌ و تجديدنظرهايي‌ هم‌ است‌، در سه‌ جلد تهيه‌ شده‌ كه‌ جلد اول‌ آن‌ شامل‌ گزارش‌ سفر است‌؛ جلد دوم‌ توصيف‌ كلّي‌ ايران‌ و حكومت‌ و قوا و قوانين‌ و رسوم‌ و عادات‌ ايرانيان‌ و غيره‌ است‌؛ وي‌ در جلد سوم‌ به‌ توصيف‌ اختصاصي‌ شهر اصفهان‌ پرداخته‌ و در ضمن‌ تصوير بناها و ساختمانهاي‌ مختلفي‌ كه‌ شخصي‌ به‌ نام‌ ژ.گِرِلو در محل‌ آنها را طراحي‌ كرده‌، در آن‌ به‌ چاپ‌ رسانده‌ است‌.

شاردن فرانسوى ، در بيست و دو سالگى به نمايندگى پدرش براى رسيدگى به امور تجارى وى راهى هند شد، و به هنگام مراجعت از آن سرزمين، از راه خليج‏فارس به اصفهان آمد در سال 1670 ميلادى‏ برابر 1049 خورشيدى به پاريس بازگشت. او پس از سپرى شدن قريب پانزده ماه بار دگر از راه قفقاز به ايران مراجعت كرد.

او در اين راه دراز رنجها و مشقتهاى طاقت‏فرسايى تحمل كرده كه خود بدانها اشاره نموده است. شواليه شاردن در دومين سفرش به ايران، پس از گذشتن از قفقاز و تبريز و ميانه و قم و كاشان به اصفهان رسيد، از مقربان دربار شاه عباس دوم شد، و سمت تاجرباشى شاه يافت. وى در سفر سوم هنگامى به ايران رسيد كه شاه عباس ثانى حاميش در گذشته بود و پسر و جانشين شاه‏صفى دوم كه بعدها شاه سليمان ناميده شد بر تخت‏سلطنت نشسته بود.

ژان شاردن فرانسوي در سياحتنامه خود شرح مفصلي از حاصل مشاهداتش از قم را كه در اواخر سالهاي 1674 تا 1676 ميلادي صورت گرفته ، نگاشته است . (  توصیف قبر دو شاه صفوی نیز برخلاف سخنان ناشیانه پورپیرار، مربوط به مشاهدات ژان شاردن از شهر قم در همین سالهاست است که به حدود 8 تا 10 سال پس از مرگ شاه عباس دوم ارتباط دارد و این نکته مهم دیگری است که پوچی ادعاهای پورپیرار را در مقاله 122  " ایران شناسی بدون دروغ " !!! به اثبات رسانده و تشت رسوایی او را برای چندمین بار به زمین می کوبد )  

ژان شاردن پیرامون مشاهدات از قم چنین می نویسد:

«قم شهر بزرگي است كه در دشت وسيعي در طول يك رودخانه و در مقابل كوه بلندي كه نيم ساعت راه باآن فاصله دارد، واقع شده است ، هيأت اين بلده مربع مستطيل مي باشد كه از طرف مشرق به سوي مغرب گسترده شده است ... اين شهر داراي پانزده هزار باب خانه ، باغچه است ... و اكناف و اطراف قم را باغ ها وبساطين احاطه كرده است . .........

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 10

ناصر پورپیرار در صد و بیست و سومین قسمت از سریال تراوشات تخیل خود پیرامون تاریخ ایران  سعی نموده همچون همیشه ضمن طرح یک سئوال عوامانه بلافاصله به نتیجه گیری عالمانه پرداخته و  این بار نسخه وجود شهری به نام اصفهان را تا پیش از دوره صفویه با حاذقی تام !!! پیچانده و  سند ارزنده دیگری به مجموعه اسناد بی بدیل !!! خود پیرامون اثبات پوریم یهود نوشته بیافزاید. بخوانید:

اگر به زمان شاه عباس برای عبور مردم دو سوی زاینده رود، چند پل ماندگار و مقاوم در برابر سیل های بهاری آن مسیل عریض لازم شده، پس یکی جواب دهد که مردم دو طرف زاینده رود در دوران پیش از صفویه چه گونه از آن پهن آبه ی عمیق عبور می کرده اند؟!! و از آن که همین سئوال مختصر موجب ابطال حضور و وجود شهری به نام اصفهان در عهد پیش از صفویه می شود، آن گاه نان خوران تاریخ نویسی معمول، در جای پاسخ نویسی، ناسزا ردیف می کنند.( ناصر پورپیرار- ایران شناسی بدون دروغ 123)

 بمصداق ضرب المثل معروف "خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی "  وی  ابتدا  سئوالی طرح نموده و سپس خود پاسخ دلخواه را به آن داده و در پایان  سرمست از اینهمه هنر و هنرورزی  شروع کرده به کف زدن و هورا کشیدن برای خود .  

البته  وی به مانند هر آشپز  کهنه کاری برای خوشمزگی هر چه بیشتر آش شله قلمکار خود چاشنی لازم را هم به آن افزوده است و  برای رودخانه ای که در اغلب اوقات سال آب آن به سر زانو هم نمی رسد صفت عمیق  !!!! بکار برده است.  

شواهد و ادله بسیاری مبنی بر سابقه تاریخی شهر اصفهان وجود دارد که در ذیل به پاره ای از آنان اشاره می گردد. ولی آنچه لازم تر است تانی بیشتر همه خردورزان عالم در خصوص  مبانی قانون  من درآوردی  پورپیرار پیرامون اثبات وجود یا عدم وجود یک شهر بواسطه مشاهده یا عدم مشاهده آثار  یک پل قدیمی بر روی رودخانه میان آنست که به نوع خود می تواند انقلابی در دنیای علم و اندیشه به راه بیاندازد!!!!!

 بنا به این قانون از این پس تا خرابه های یک پل را بر روی رودخانه ای که در میان یا مقابل شهری جاریست، یافت ننمودید به انکار کامل وجود حیات انسانی در اطراف آن رودخانه ایمان آورید!!!!!!

و اما مختصری در خصوص زاینده رود و شهر اصفهان:

 زاینده رود مهمترين روخانه‌اي كه در مركز فلات ايران جاري است  این رود از ارتفاعات زرد كوه بختياري و از رشته‌اي بنام كوهرنگ سرچشمه گرفته  از مغرب به مشرق تا باتلاق «گاو خوني» جريان دارد. طول اين رودخانه را باپيچ وخم‌هاي آن 400 تا 480 كيلومتر نوشته‌اند ولي اين فاصله بخط مستقيم 270 كيلومتر است و عرض بستر رودخانه تا 200 كه حد فاصله ميان اصفهان و چهارمحال و بختياري است واقع شده است.

در ناحيه فريدن كه جهت شمال اين رود است سرچشمه بزرگ ديگري است كه آبي معتبر بنام چهل چشمه بيرون آمده و به اوايل «جانانه رود» ميريزد، اسم اين آب «خرسنك يا خرسانك» ميباشد. از جانب جنوب هم از چهارمحال آبي ديگر بنام « زرين رود» جريان مي يابد كه پس از پيوستن به دو آب ديگر آنها را تحت الشعاع قرار مي دهد و از آنجا ببعد ديگرنام اين رودخانه زرين رود ميشود اما در مسير رودخانه شعبه‌هاي ديگري هم از قلل كوهاي پربرف و چشمه‌ها به آن مي‏پيوندد و بتدريج رودي بزرگ ميشود چنانكه از چهل چشمه معروف از هيجده دره آب به پائين سرازير شده و داخل رودخانه ميشود. اطراف رود خرسنك طايفه چهار لنگ و در اطراف زرين رود طايفه مشهور به هفت لنگ بختياري سكونت دارند، در اطراف جانانه رود نيز درروزگاران گذشته آباديها وجود داشته كه امروز از آنها اثري نيست و محل زراعت طوايف بختياري شده است.

 

بستر اين رودخانه ازسرچشمه تا مصب از خود زايش آب ميكند و وجه تسميه آن به زاينده رود از همين جهت است.

 نويسده مشهور قرن سوم هجري ابن رسته دركتاب خود بنام «الاعلاق النفسيه» رودخانه اصفهان را زرين رود ميگويد و ابن حوقل بغدادي در توصيف ايالات جبال درقرن چهارم آنجا كه از اصفهان صحبت ميدارد نام رودخانه را «نهر زرند رود» و در جاي ديگر «زرن رود» ذكر ميكند. مورخ مشهوراسلامي حمزه اصفهاني در قرن چهارم نام رودخانه اصفهان را «زيرن رود» ذكر ميكند. در رساله محاسن اصفهان تاليف مفضل بن سعد بن حسين ما فروخي  از قرن پنجم هجري و ترجمه رساله محاسن اصفهان و تاليف حسين بن محمد بن ابي الرضا آوي در قرن هشتم هجري نام اين رودخانه « زرين رود» و زنده رود آمده است .

 

 مشطب همداني در وصف زاينده رود  چنين سروده است :

 

حييت من رائح منا و من غاد

يا ايها الراكب المصغي الي الحادي

فنادها قبل حط الرحل والزاد

ان جئت جي بلادي او مررت بها

اوحي اليك بما قال ابن عباد

و قل لها جئت من جرجان مبتدرا

يا زنده رود الاسقيت من واد

يا   اصفهان   الا حييت  من  بلد

و معني اين اشعار چنين است:

« اي سواري كه به آواز شتربان گوش فراميدهي از ما بر تو درود باد چه شامگاهان آهنگ سفر كني و چه صبحگاهان اگر به ديار من جي رفتي و يا از آنجا گذشتي

پيش از آنكه بار وزاد ره فرو نهي او را آوزه ده و بگو كه با الهام از اين گفته صاحب بن عباد با شتاب از گرگان آمده‌اي:

ايا صفهان ، شهري چون تو همواره زنده و برقرار بادا اي زند‌ورد، دشتها همچنان از تو سيراب باد»

ابوالفضل اسماعيل بن محمد جرباذقاني از شعراي قرن پنجم در وصف اصفهان و زاينده رود چنين سروده است:

اذقلت قلت لها سقيا غواديها

يا اصفهان سقيت الخمر صافيه

و حبذ لي مصلاها و واديا

لا حبذا جبل اريان من بلد

و ان اعش فزماني سوف يقضيها

بزنده روذ ديون قد مطلت بها

و معني اين اشعار به فارسي چنين است:

« اي اصفهان ، آنگها كه گفتم باران صبحگاهي تو فراون نيست { نه ازباران كه} از مي صافي سيراب سدم بدا به ديار « جبل الريان» با همه شهرتي كه دارد خوشا مصلاي اصفهان ووادي زاينده رود آن به زنده رود وا ميدارم كه تا اين زمان از گزاردن آن سر باز زده‌ام كه اگر زنده بمانم باشد كه روزگار خود آنرا ادا كند»

 

 صدر الدين عبد الطيف خجندي از شعراي طايفه آل خجند ر اشعار خود از زاينده رود بشرح زير ياد ميكند:

اصفهان پر نوا شده ز تو رود

اي چو سيم مذاب زرين رود

في مجاريك كل شي حي

گشته‌اي عين زندگي در جي

آب گشته ز شرم تست فرات

در لقاي تو داشت خضر برات

 

خاقاني شرواني شاعر قصيده سراي قرن هفتم هجري، زاينده رود اصفهان را در اشعار خود با چشمه كوثر برابر كرده است:

آب سلسال و سلسبيل است

روديست كه كوثرش عديل است

شيداي مسلسل است سلسال

نه بلكه زرشك او هم سال

گه شيشه‌گري  كند  حبابش

گه سيمگري نمايد آبش

زو  دردسر  سران  نشانند

آبش بدل گلاب دانند

شيشه ز پي گلاب بايد

گرشيشه كند حباب شايد

و در جاي ديگر گويد: ا

تو بودم در كنار زنده رود و مرز جی

 

 

يا آن عهدي كه دور از چشم زخم آسمان

 

درترجمه رساله محاسن اصفهان تاليف حسين بن محمد بن الرضاء آوي كه در عهد سلطنت ابو سعيد بهادر خان مغول مي زيست از قول ابو عامر جروآ آني در توصيف جي و آب زنده رود چنين آورده است:

من الغيث ما يسري بها ثم بيكر

سقي الله جيا ان جيا لذيذه

لنوم و لابرغوثه حين تسهر

فلا بقه باليل يوديك لسعها

اذا ماجري في الحلق ثلج و سكر

وماؤ ركاياها زلال كانه

  و معني اين اشعار بفارسي چنيني است:

« خداوند جي، اين ديار دلپذير را مادام كه مردمان شب و روز بدانجا رفت و آمد ميكنند از باران رحمت خويش سيراب گرداناد.

كه نه در آنجا شبانگاه ، هنگام خواب پشه‌اي با

نيش خود آزارت ميدهد

و نه كيكي هنگام شب زنده‌داري تو را مي آزارد

آب چاههاي آن زلالي است كه از گوارائي

آنگاه كه آنرا مي نوشي گوئي كه برف آميخته

با شكر است»

ياقوت حموي نيز در قرن هفتم آب زنده رود را گواراترين آبهاي دنيا نمي داندو اينست عين عبارتي كه در اين باره ذكر ميكند: « اطيب مياه الارض و اعذبها»

صائب ملك شعراي شاه عباس دوم در آن اوقاتي كه در هندوستان بوده با اينكه از كمال احترام و شخصيت برخوردار بوده و به راحتي زندگاني مي كرده و در دربارشاه جهان قدر و منزلي به سزا داشته دائماً متذكر ايران و بازگشت به اصفهان و اقامت در ساحل زاينده رود بوده و در اين مورد چنين گفته است:

زوصف زنده رودش خامه را زرطب اللسان سازم

خوش آن روز كه صائب من مكان در اصفهان سازم

 بین پل الهورديخان و پل شاهي ( خواجو)  از آثار گدشته چيزي جز نام آنها مانند « بولوار آينه خانه» كه اشاره‌اي به قصر باشكوه آينه خانه از بناهاي دوران شاه عباس دوم در ساحل جنوبي زاينده‏رود است و نام باغ كاران كه يكي از چهار باغ مشهور دوره سلطنت ملكشاه سلجوقي در اصفهان بوده است و درساحل شمالي رودخانه در محل فعلي خيابان كمال اسماعيل و خيابان فردوسي تا چهار باغ صدر و محله خواجو كشيده ميشده است باقي نمانده اما تا چند قرن بعد از احداث اين باغ وسيع نام آن زبانزد مردم ايران بوده است چنانكه صدر الدين عبد الدين خجندي از دانشمندان قرن ششم اصثفهان درباره آن گويد:

گم شده در ميانش انديشه

هر يك از باغهاي صدبيشه

گونگه دار جا كه كار آنست

هر كه اكنون به باغ كاران است

استاد سعد الدين سعي هروي كه از فضلاي دوران خود بوده و در سال 724 هجري در وصف اصفهان قصيده‌اي با مطلع: « نسخه فردوس اعلي اصفهانست» دارد و در قصيده مزبور از باغ كاران چنين ياد كرده است:

هر كجا باشي همه آب است و باغ و بوستان

هر كه را بيني همه لطف است و احان و كرم

زنده رود او كه دارد باغ كاران بر كاران

آب حيوان است گوئي پيش بستان ارم

 

  حسين بن محمد بن ابي الرضاء آوي مترجم محاسن اصفهان نيز در وصف باغ كاران چنين سروده است:

مرا هواي تماشاي باغ كاران است

براي جرعه آب حياتش اسكندر

كه پيش اهل خرد خوشترين كار آنست

به زير سايه طويي وش صنوبر او

چه سالهاست كه سر گشته و پريشانست

نهاد قصر فلك پيكرش ميانه آن

ميان صحن چمن وابگاه رضوانست

  نشستگاه مه و آفتاتب رخشاست

اين باغ تا قرن هشتم هجري نيز همچنان شهرت داشته است چنانكه خواجه حافظ شيرازي نيز دريكي از غزليات خود از زنده رود و باغ كاران اصفهان چنين ياد مي كند:

زنده رود و باغ كاران ياد باد

گر چه رود است در چشمم مدام

 

قسمتي از محله خواجوي اصفهان نيز هم اكنون به محله باغ كاران شهرت دارد .از چهار باغ دوره ملكشاه غير از « باغ كاران» سه باغ ديگر نام آنها در تاريخ اين دوران بشرح زير ظبط شده است: باغ فلاسان، باغ احمد سياه. باغ بكر.

از پل شاهي بسوي مشرق اين پل تا پل شهرستان وفراتر از آن تا « پل چوم» و « پل ورزنه» كه به گاو خوني نزديك ميشود آثار تاريخي قابل ملاحظه‌اي از زمانهاي بسيار دور بخصوص از دوره ديالمه و سلاجقه باقي مانده است كه در اين جا فقط به ذكر نام و بعضي مشخصات آنها اكتفا ميكنيم:

بيب پل شاهي ( پل خواجو) و پل شهرستان( پل جي) اثر قابل ملاحظه ی تپه اشرف است كه در محل قلعه كهنسال اصفهان سارويه قرار دارد و امروز محل آن بيش از 50 متر تا بستر رودخانه فاصله ندارد و نويسندگان قديم مانند ابن رسته و ابن خرداذبه و مخصوصاً حمزه اصفهاني اطلاعات جالبي دربارة آن بدست داده‌اند حمزه اصفهاني مورخ نامدار قرن چهارم هجري درباره اين قلعه كهنسال اصفهان در ساحل زنده رود چنين مي نويسد:

به سال 350 يك طرف از بناي موسوم به سارويه كه اندرون شهر «جي» قرار داشت ويران شد و خانه‌اي پديد آمد كه در آن حدود پنجاه بار پوست بود. اين پوستها به خطي كه كسي مانند آن را نديده بود نوشته شده بود و معلوم نشد كه اين پوست‌ها چه زمان در اين بنا نهاده شده است. سپس حمزه از كتابها و نوشته‌هائيكه در سارويه پيدا شده بودسخن مي گويد و از آنجمله مي نويسد نامه‌اي از آن يكي از پادشاهان گذشته ايران بود كه در آن نوشته بود: طهمورث پادشاه دوستدار دانش‌ها و دانشمندان بود،پيش از آنكه حادثه غربي آسمان رخ دهد، وي آگاه شده بود كه بارانهاي فراوان پياپي و بيرون از حد و عادت خواهد باريد و از نخستين روز پادشاهي تا ااز وقوع حادثه 231 سال و 300 روز بود و منجمان از هنگام آغاز پادشاهي وي را از اين حادثه كه از مغرب شروع شده نواحي مشرق را فرا ميكيردبيم ميدادند. طهورث فرمان داد كه  بهترين ناحيه كشور او را از حيث سلامت خاك و هوا برگزيدندن،آنان محل بناي معروف به سارويه را برگزيدند كه هم اكنون در اندرون شهر «  جي» باقي است آنگاه اين بناي استوار را به فرمان او ساختند و پس از آنكه آماده شد دانشهاي فراواني را كه در رشته‌هاي گوناگون بود از خزانه خود بدانجا انتقال داد و آنها را درپوست « توز» نوشتند و در جنبي از آن بنا قرار دادند تا پس از رفع حادثه بريا مردم باقي بماند سپس حمزه اصفهاني در ساحل زاينده‏رود اضافه ميكند كه اين بنا ( يعني سارويه يكي از اثار پابرجاي بلاد مشرق است چنانكه اهرام مصر از آثار پابرجاي سرزمين مغرب است و خدا داناتر است).

پس از تپه سارويه ( تپه اشرف امروز)  درسمت چپ جاده‌اي كه به پل شهرستان منتهي ميشود گنبد ارامگاه الراشد بالله خليفه عباسي جلب توجه ميكند كه در سال 523 هجري هنگامي كه همراه با اردوي سلطان داود سلجوقس به شهر اصفهان وارد ميشد در ناحيت جي بوسيله يكي از فدائيان اسماعيلي به قتل رسيد و در گوشه مسجد جامع جي دفن شد و آرامگاهي براي او ترتيب دادند كه در قرن ششم از مهمترين زيارتگاههاي اصفهان بوده است و نويسندگان و مورخين نيمه اول قرن ششم هجري مانند عماد كاتب اصفهاني به آرامگاه او صريحا اشاره كرده‌اند و اينست عين عبارت عماد كاتب در مورد بقعه مدفن الرشد بالله:

« و دفن الراشد بالله في المدينه جي و افردت له تربه في جامعها و صار اليوم موضع قبره عن اشرف مواضعها»

صاحب كاتب معجم البلدان نيز ذيل نام « جي» به آرامگاه خليفه در ساحل زاينده‏رود اشاره‌اي دارد:

« و في جي مشهد الراشد بن المسترشد معروف بزار و هي علي شاطئي نهر زنده رود.

از پل شهرستان بسمت مشرق در جهت جريان آب رودخانه درساحل جنوبي زاينده‏رود تعدادي كبوترخانه و گنبد مسجد دشتي از دوره ايلخانان و مانره گار ( جار = غار) مورخ بسال 515 هجري و كمي دورتر مانره تاريخي و مرتفع زيار از اوايل قرن ششم هجري و دوران سلاجقه جلب توجه ميكند و در ساحل شمالي زاينده‏رود به محاذات اين آثار،بناهايي مانند مسجد كاج از دوره ايلخانان و سپس مسجد با شكوه « برسيان» يا بارسيان كه مردم محل « بيسيون» تلفظ ميكنند از دوره سلطنت سلطان بر كيارق بن ملكشاه سلجوقي از آثار بر ارزنده هنر معماري ايران در اواخر قرن پنجم هجري ( مورخ بسال 491 تا 498 هجري قمري) بشمار ميرود. ( منبع : اصفهان در گذرگاه تاریخ دکتر لطف الله هنر فر)

 

مطالعه دانش پزشکی در اوستا و ایران باستان

یکی از دانش هایی که ایرا‌‌ن‌زمین در آن نقش مهمی ایفا نموده است ، دانش پزشکی است. دانش پزشکی در ایران پیش از دوره اوستایی و ظهور اشوزرتشت وجود داشته است. زمانی که زرتشت که خود نیز یکی از پزشکان برجسته عهد باستان ایران می باشد پا به عرصه وجود می گذارد، قرنها یا هزاران سال بوده که این دانش در ایران زمین رواج داشت. اوستا که مجموع کاملی از تاریخ و فرهنگ ایرانیان پیش از ظهور زرتشت تا به دوره او می باشد، اشاره‌های بسیاری به دانش پزشکی و پزشکان ایرانی دارد. همچنین در دیگر کتابهای پهلوی و پارسی مانند شاهنامه بدان اشاره ها برمی خوریم.

 

در متون کهن آمده:

جمشید ( چهارمین پادشاه پیشدادی) نخستین کسی بود که استحمام آب گرم و سرد را مرسوم کرد. در دوره پادشاهی او هفتصد سال نه گیاهی خشکید و نه جانداری بیمار شد.

 

دانش پزشکی در اوستا پنج بخش می باشد:

 

1- اشو پزشک(بهداشت)

2- داد پزشک(پزشک قانونی)

3- کارد پزشک(جراح)

4- گیاه پزشک(دارو عطاری)

5- مانتره پزشک(روان پزشک)

 

1- اشو پزشک(بهداشت):

اشو(اشا) بچشم پاکی و راستی می باشد. اشو هم پاکی تن و محیط را شامل می شود و هم شامل پاکی درون(روح و روان و اندیشه) می باشد. یک اشو پزشک بایستی دارای هر دو پاکی(تن و روان) باشد تا بتواند دیگران را درمان نماید. اشو پزشک پزشکی است که به بهداشت و پاک نگداشتن محیط زندگی و شهر و پاکی تن سفارش میکند و به امور بهداشتی رسیدگی می نماید. مانند سازمان بهداری و بهزیستی که هم اکنون نیز در شهرها و روستاها به آموزش بهداشت و نگهداری محیط مشغولند و مردم را آموزش بهیاری می دهند(مانند واکسن زدن ،پرستاری ،کمکهای اولیه و ....) دور نگهداشتن بیماران از جمع و قرنطینه کردن بیماران که دارای بیماریهای خطرناک بودند، پاک نگهداشتن چهار آخشیج مقدس(آب ،باد ،خاک ،آتش) از پلیدی و نیالودن آنها. پاکی محیط خانه کوی و محله و دیگر وظایف در این اندازه از کارهای اشو پزشک بوده. همچنین هر خانواده ایرانی موظف به اجرای این امر بوده اند. ایرانیان هیچگاه چهار آخشیج را به ناپاکی آلوده نمی کردند ، بدین جهت در آب روان خود را نمی شستند و از شستن اشیا آلوده در آب روان پرهیز می کردند. همچنین ادار کردن و آب دهان انداختن را در آب گناهی بزرگ می شمردند. آتش را آلوده به مواد سوختنی دودزا و بدبو نمی کردند و همواره جایگاه آتش را پاک نگه می داشتند، خاک و زمین را به ناپاکی و پلیدی آلوده نمی کردند.همواره در خانه ها و محله ها اسپند و کندر دود می کردند تا هوا همواره هم پاک و خوشبو شود و هم حشرات (خرفستران) و میکروبها کشته شوند. این سنت و آداب هنوز در بین ایرانیان و دیگر اقوام و ملتها مرسوم می باشد.

 

2- داد پزشک (پزشک قانونی):

این پزشکان بیشتر با علوم پزشکی کار می کردند. کالبد شکافی پس از مرگ جهت تشخیص بیماری و پیدا کردن را درمان برای آیندگان از جمله وظایف آنان بوده ، پزشکان قانونی درگذشتگان را معاینه میکردند و پس از اطمینان حاصل کردن از درگذشته برای آن جواز کفن و دفن صادر می نمودند. اگر مرده نیاز به کالبدشکافی داشت آن را کالبد شکافی می کردند.همچنین امور مومیایی مردگان به دست اینگونه پزشکان بود که این عمل بیشتر در مصر باستان معمول بوده است.

 

3- کارد پزشک(جراح):

 همانگونه که از نام اینگونه پزشکی پیداست نوع بیمار و درمان بخشیدن بیماران توسط این پزشکان، جراحی بوده است.

در وندیداد فرگرد هفتم بند39 در مورد کارد پزشکی چنین آمده:

 

کسی که میخواهد پزشک(کارد پزشک) شود یک دِوپرست را جراحی کند و بیمار خوب شود او دوپرست دوم را جراحی کند و بیمار خوب شود او دوپرست سوم را جراحی کند و بیمار خوب شود پس آموزده است و همیشه می تواند کارد پزشکی کند.

همانگونه که در بند بالا اشاره شد یک کارد پزشک بایستی چندین مرتبه این عمل را انجام دهد و پس از پیروز شدن در آزمایش می توانست در این رشته پزشکی فعال باشد.

درباره کارد پزشکی که یک عمل رستمینه(سزارین) زایمان را در ایران باستان نشان می دهد در شاهنامه در خصوص زایش رستم چنین آمده:

 

پیامـد یکـی موبـد چیـره دست/همان ماهرخ را به می کرد مسـت

شکافیـد بی رنـج پهلـوی مـاه/بـتـابـیـــد مـر بـچه را سـر بـه راه

چنان بی گزندش برون آورید/که کس در جهان این شگفتی ندید

 

پزشکی که جراحی زایمان را بدین گونه بر روی مادر رستم ،رودابه انجام می دهد، سیمرغ در شاهنامه (سئنا در اوستا) یکی از پزشکان ایران باستان می باشد. سیمرغ که نام وی سئنا می باشد یکی از پزشکان و مغان می باشد وی در کوه( ظاهرا دماوند ) می زیسته و شاگردانش نیز در آنجا (دماوند) برای فراگیری دانش می رفته اند و او را ،سئنا مرغ نامیدند به دلیل جایگاه بلندش(بروی کوه). زال پسر سام که پدرش او را از کودکی به نزد سئنا می سپارد تا آموزشهای مورد نیاز را بیاموزد و دانش فراگرد از شاگردان مورد توجه سئنا می شود. بدین سبب زال در برخی گرفتاریهای خود از او کمک می گرفته که زایمان همسرش رودابه در هنگام زایش رستم نیز به دست سئنا علاج می گردد. برای آنکه بهتر به دانش کارد پزشکی در ایران پی ببریم نیاز است آورده شود که در باستانشناسی در شهر سوخته در استان سیستان جمجمه هایی کشف گردید که بروی آنها عمل جراحی انجام گرفته بود.

 

4- گیاه پزشک(اورو پزشک) :

پیشینه گیاه پزشکی با آغاز پیدایش کشاورزی و گیاه پروری در ایران همراه می باشد. نخستین اقوامی که توانستند به خواص گیاهان دارویی پی ببرند و گیاه درمانی نمایند و از گیاهان به عنوان آرام بخش و تیمار بیماران بهره برند ایرانیان بودند. گیاه پزشکی پس از گذشت هزاران سال در ایران و دیگر نقاط جهان همچنان مرسوم است و یکی از موثرترین درمانها به شمار می آید. گیاه پزشکی در روزگارهای کهن از ایران به دیگر کشورها راه یافت از جمله هند ،‌ چین ،‌میان رودان ، مصر و غیره که هنوز در آن کشورها به ویژه پاکستان و هند رایج است.

 

در مورد گیاه پزشکی در وندیداد فرگرد 20 بند6 آمده:

تمام گیاهان دارویی را ستایش می کنیم و می خواهیم و تعظیم می کنیم. برای مقابله با سردرد؛ برای مقابله با مرگ؛ برای مقابله با سوختن؛ برای مقابله با تب؛ برای مقابله با تب لرزه؛ برای مقابله با مرض ازانه؛ برای مقابله با مرض واژهوه؛ برای مقابله با بیماری پلید جزام؛ برای مقابله با مار گزیدن؛ برای مقابله با مرض دورکه؛ برای مقابله با مرض ساری و برای مقابله با نظر بد و گندیگی و پلیدی که اهرمن در تن مردم آورد.

از متن بالا بر می آید که گیاه پزشکی برای عمده بیماریها به کار می رفته و بیشترین دردها را درمان بخش بوده در یسنا 9 بند 3 و 4 و دیگر بخشهای اوستا به گیاه هوم اشاره شده( در آغاز سخن آورده شد). از گزارش وندیداد ،یسنا و یشتها چنین نتیجه می شود که بسیاری از امراض و ناخوشیها در دانش پزشکی ایران مشخص و پیدا شده بوده و برای مقابله با آنها داروهای مورد نیاز را نیز به دست آورده بودند.

غیر از گیاه هوم نیز گیاهان دیگری در ایران باستان برای پزشکی مورد بهره بوده اند مانند؛ بَرسم کُندر؛ اسپند؛. همچنین عصاره (فشرده) گیاهانی مانند نعنا؛ بیدمشک و عرق چهل گیاه و غیره در گذشته و حال نیز در پزشکی و درمان بیماران مورد بهره قرار می گرفته و میگیرد. برخی گیاهان دارویی علاوه بر جنبه درمانبخشی در مراسم دینی و جشنها از آنها استفاده می شده مانند هوم؛ برسم و اسپند.

5- مانتره پزشک(روان پزشک):

منظور از کلام مانتره سخنی است که با آن بیمار را آرامش می دهند و درمان می کنند، همچنین سخن پاک و مقدس هم معنی می دهد.

آنگاه که روان و روح آدمی همچنان بهم ریخته و پریشان است بهترین درمان و آرامبخش گفتار نیک و امید بخش‌ خواندن کتاب مقدس(گاتها اوستا) شعر و یا گوش دادن به موسیقی می باشد.

 در وندیداد فرگرد 7 بند 44 آمده:

ای زرتشت ،اگر پزشکانی گوناگون درمان بخش یکی با کارد درمان بخش ، یکی با دارو ، یکی با سخن ایزدی درمان کننده، آن کس که با سخن ایزدی(مانتره) درمان کند درمان بخش ترین درمان کنندگان است.

 

 بیماریها و ریشه آنها از دیدگاه ایرانیان باستان : 

بر طبق آیین و فرهنگ ایرانی نابود کننده تمام بدیها ،پلیدیها و کژاندیشی ها و زشتی ها همان کلام ایزدی (مانتره) است. نامهای خداوند(صد و یک نام خدا) مانتره می باشد. گاتها مقدس مانتره می باشد. یسنا مانتره می باشد ،‌ نماز مانتره می باشد ‌،اندیشه نیک،‌ گفتار نیک،‌ کردار نیک مانتره می باشد. تمام آموزشهای زرتشت مانتره می باشد. نیاکان ما معتقد بودند و ما نیز معتقدیم و ایمان داریم هرگاه که روح و روان و اندیشه سالم و شاداب است ، تن و بدن و زندگی نیز سالم و شاداب است. و هرگاه روح و روان و اندیشه رنجور و افسرده باشد تن و بدن و زندگی هر چقدر که قوی باشد رو به سستی می گذارد. و یکی دیگر از این درمانبخشها فراگیری دانش و ادب برای رسیدن به کمال انسانی می باشد.

رقیه بهزادی، نویسنده کتاب «قوم های کهن، در قفقاز، ماورای قفقاز، بین النهرین و هلال حاصلخیز» درباره تاریخچه علم پزشکی در ایران باستان نوشته است: «به سبب تقسیم دو گانه جهان به یک آفرینش خوب و یک آفرینش بد، همه بیماری های جهانی از پدیده های انگرمینو (منیوی بد) به شمار می آمد. در وندیداد، اهورامزدا اعلام می دارد که انگرمینو 99 هزار و 999 بیماری آفرید که شمار آن البته به صورت های مختلف تخمین زده شده است. در بخش های مختلف اوستا، شمار قابل ملاحظه ای از نام های بیماری ها حفظ شده است.»

گیگر نویسنده و پژوهشگر کتاب «فرهنگ ایران شرقی» خود به دقت نام بیماری های موجود در آثار ایران باستان را ذکر کرده است. اگر چه برای بسیاری از آنها نتوانسته است معادل دقیق و مشخص عنوان کند. اما انواع بیماری های تب، سر و پوست در میان آنها مشخص و تفکیک شده است.

رقیه بهزادی از برخی بیماری های نام برده شده در کتاب وندیداد، یاد کرده است:

1. واورشی : احتمالا یک بیماری مقاربتی است

2. تب زایمان یا نفاس:eclampcia and preeclampcia

3. اسکندا: ممکن است به مفهوم بریدگی باشد

4. اگهوستی: راشیتیسم

5. دروکا: مسلما سنگ کلیه یا صفرا است

6. کورگها: ظاهرا همان است که در فارسی امروزی به آن کورو یا کورک می گویند.

7. آستائیریا: ظاهرا نام یک بیماری است که بر روی بدن جوش هایی مانند دانه های آبله یا سرخک ظاهری می شود.

همین طور در میان شماری از بیماری هایی که کاملا ناشناخته است، سه بیماری با « اژ» آغاز می شود و احتمالا ناراحتی هایی است که بر اثر گزش مار به وجود می آید.

اساس علم پزشکی در کتاب اوستا، سه چیز است: کارد، گیاهان درمانی و کلام که به نظر می رسد منظور جراحی، پزشکی و دعا و نیایش باشد. در کتاب «قوم های کهن...» آمده است : چنین به نظر می رسد که اوستا به معالجه به وسیله دعایا افسون بیش از همه چیز اهمیت می دهد. به طوری که مانتر بیشاز، یعنی کلام شفابخش را پزشک پزشکان می نامد. در واقع، به کلام شفابخش یا کلام مقدس، شخصیت داده شده و از او به عنوان یکی از ایزدان یاد می شود: ای کلام مقدس، ای درخشان، مرا شفا ببخش.

در وندیدا، کلام مقدس مفهومی بیش از دعا دارد و به معنی ورد و افسونی برای دور کردن بیماری هاست: بیماری را به عقب می رانم، مرگ را عقب می رانم، درد و الم را به عقب می رانم، سردرد را به عقب می رانم... آبله را به عقب می رانم.

قانونهای پزشکی در ایران باستان:

در وندیداد، احکامی نیز برای پزشکی ذکر شده است، مثلا آمده است که داوطلب پزشکی برای آزمایش جراحی نباید از مزداپرستان استفاده کند، بلکه باید یکی از دیوپرستان را مورد آزمایش قرار دهد. هر گاه بیماری را جراحی کند و در نتیجه بیمار هلاک شود و این کار بار دوم و سوم تکرار شود، داوطلب پزشکی برای همیشه از حرفه پزشکی محروم خواهد شد. اگر در این کار اصرار ورزد و به یک نفر مزدایی آسیب برساند، متهم به جنایتی معادل آدمکشی خواهد شد. اما پس از سه بار تجربه موفقیت آمیز، وی به عنوان یک پزشک شایسته، به شمار خواهد آمد.

همچنین پزشکان، وظایف و مزد ویژه ای داشتند. رقیه بهزادی، برخی از این وظایف را این گونه برمی شمارد: پزشک باید به شتاب به عیادت بیمار برود. هر گاه شخص شب هنگام بیمار شد، پزشک باید تا پیش از پاس دوم شب خود را به او برساند، اگر در طول شب بیمار شود، پزشک باید تا پیش از سپیده دم بر بالای سر بیمار برسد.

حق ویزیت در ایران باستان:

دستمزد پزشک دقیقا تناسب با مقام بیمار داشت و موبدان، تنها با دعا و دادن برکت، به پزشک دستمزد می دادند!

رییس خانواده یا قبیله یا ده یا فرمانده استان به ترتیب یک خر، یک اسب، یک شتر و یا چهار اسب به عنوان دستمزد به پزشک می پرداختند. بیماران زن، به پزشک چهار پای ماده به عنوان دستمزد می پرداختند.

اخلاق پزشکی در ایران باستان:

درکتاب «قوم های کهن...» شرایط یک پزشک کامل در ایران باستان، این طور نقل شده است: باید اندام های بدن و مفاصل و درمان بیماری های آن ها را بداند. باید ارابه شخصی و دستیار داشته باشد و باید مهربان باشد و حسود نباشد. آرام سخن بگوید و هیچ گونه غروری نداشته باشد. دشمن بیماری ولی دوست بیمار باشد. حجت و حیا را رعایت کند و به دور از جنایت، آسیب رسانی و زورگویی باشد. شتابان به کار بپردازد، یار بیوه زنان باشد. رفتاری نجیبانه داشته باشد. پاسدار شهرت خوب باشد. به خاطر سود کار نکند، بلکه پاداشی معنوی را در نظر داشته باشد. در دادن گیاهان درمان بخش مهارت نشان دهد تا جسم را از بیماری برهاند و فساد و ناپاکی را دور کند. آرامش بیشتری ببخشد و لذایذ حیات را افزون سازد.

از پزشکان نامور ایران نیز در دوره های بعد می توان از مانی؛ روزبه و بزرگمهر نام برد. در دوره هخامنشی نیز پزشکان بی شماری بوده اند که دانشمندان یونانی و دیگر ملل از آنان بهره برده اند. عمده دانش پزشکی آن دوره و حتی دوره ماد و دوره های پسین بر دانش اوستایی استوار بوده.

دوره ساسانیان نیز دانشمندان دیگر کشورها در دانشگاه گندی شاپور برای فراگیری دانشهای گوناگون از جمله پزشکی مشغول درس خواندن بوده‌اند ، مانند دیوژن. فرهنگستان گندیشاپور (که بصورت نیمه‌عربی‌وار جندیشاپور نیز نامیده شده) در سال 271 بدست شاهنشاهان ساسانی در خوزستان بنیاد نهاده شد. این فرهنگستان همچنین دارای یک بیمارستان آموزشی و یک کتابخانه بود. بیمارستان گندیشاپور نخستین بیمارستان آموزشی جهان بود. در این فرهنگستان دانش‌های فلسفی و پزشکی تدریس می‌شد و بنا به روایات حبس و مرگ مانی پیغمبر نیز در گندیشاپور روی داده است.

 گندیشاپور یکی از هفت شهر اصلی خوزستان بود. نام آن در آغاز «گوند-دزی-شاپور» به معنی دژ نظامی شاپوربوده است. برخی پژوهشگران بر اینند که بنگاهی همانند به گندیشاپور از زمان پارتیان در این جایگاه قرار داشته است. شهری به نام گندیشاپور را شاپور دوم فرزند اردشیر ساسانی پس از شکست دادن سپاه روم به سرکردگی والرین، بنا نهاد. شاپور دوم گندیشاپور را پایتخت خود قرار داد.

نام‌آوری گندیشاپور بیشتر در زمان خسرو انوشیروان ساسانی انجام گرفت. خسرو انوشیروان گرایش فراوانی به دانش و پژوهش داشت و گروه بزرگی از دانشوران زمان خود را در گندیشاپور گرد آورد. در پی همین فرمان خسرو بود که برزویه، پزشک بزرگ ایرانی، مأمور مسافرت به هندوستان شد تا به گردآوری بهترین‌های دانش هندی بپردازد. امروزه شهرت برزویه در ترجمه ای است که از کتاب پنچه تنتره هندی به پارسی میانه انجام داد که امروزه به نام کلیله و دمنه معروف است.

بنابراین فرهنگستان گندیشاپور از کانون‌های اصلی دانش‌ورزی، فلسفه و پزشکی در جهان باستان شد. در برخی منابع اشاراتی به انجام آزمون و امتحان برای اعطاء اجازه طبابت به دانش‌آموختگان دانشگاه گندیشاپور شده است. کتاب تاریخ الحکمه (سرگذشت فرزانگی) به توصیف این مسئله می‌پردازد. شاید این نمونه نخستین برگزاری آزمون دانشگاهی در جهان بوده باشد.

تمامی کتاب‌های شناخته شده آن روزگار در زمینه پزشکی، در کتابخانه گندیشاپور گردآوری و ترجمه شده بود، با اینکار گندیشاپور تبدیل به کانون اصلی انتقال دانش میان خاور و باختر گشت. گندیشاپور و همچنین آموزشگاه وانسیبین که پیش از فرهنگستان گندیشاپور در خوزستان بنیاد شده بود تأثیر بزرگی در شکل گرفتن نهاد «بیمارستان» بویژه کلینیک آموزشی در جهان داشتند.

در سال‌های آغازین پیدایش دین اسلام در عربستان، دانشکده پزشکی و بیمارستان گندیشاپور شمار زیادی استاد ایرانی، یونانی، هندی و رومی را در خود جا داده بود. گفته شده که حتی پزشک شخصی حضرت محمد ( ص)، پیامبر اسلام، نیز از دانش‌آموختگان (فارغ‌التحصیلان) دانشکده پزشکی گندیشاپور بوده است.

دانش پزشکی در ایران پس از حمله و یورش اعراب چند قرنی رو به کاهش و افتادگی گذاشت لیکن با کوشش بزرگمردان و دانشمندان و با عنایت اورمزد این دانش مانند گذشته و بهتر از آن رو به بالندگی گذاشت. به طوریکه دانشمندان بی شماری از دوره ی اسلامی به بعد از یاران به دانش جهان کمک شایانی کردند و کمتر کسی مانند آنها را میتوان یافت ، بزرگانی چون ابن سینا؛ محمد زکریا رازی؛ فارابی؛ خیام که نامشان همواره در تاریخ پزشکی جهان می درخشد و موجب افتخار و سربلندی مردم ایرا‌ن‌زمین در تمام دوره ها میباشند.( منبع : تبیان )

 

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 9)

ناصر پورپیرار در مقاله مدخلی بر ایران شناسی .... شماره۱۰۴ مورخ 2/8/86 در سخنانی کاملا تناقض آمیز پیرامون  علل عدم  وجود کوچکترین اشاره ای به ماجرای پوریم در منابع گوناگون تاریخی می نویسد :

از این روی، تا آن جا که از داده های جدید درباره ی مسائل ایران باستان استخراج می شود، حاصل تلاش دراز مدت و پنج هزار ساله ی بومیان ایران پیش از هخامنشی، که با ارزیابی مانده های صنعتی و هنری آنان، در زمره ی بنیان گذاران مبانی رشد و توسعه در جهان کهن شناخته می شوند، پس از هجوم نیزه داران بیگانه، که به فرمان و با تدارکات کنیسه برای آزاد کردن اسیران و ثروت بلوکه شده ی یهود به بابل و شرق میانه سرازیر شده اند، متوقف می ماند و سپس در ماجرای قتل عام پلید پوریم مطلقا برچیده می شود. رخ دادی که با وسواس تمام از سبد بررسی های تاریخ برداشته اند و در زمره ی احتجاجات و استنادات و اطلاعات هیچ مورخ، در هیچ دوره ای قرار نداشته است. این مورخ در تحقیقات جدید خویش و در حجمی انبوه، به صورتی کلان و از زوایای گوناگون کوشیده است تا این نسیان عمدی و برنامه ریزی شده را جبران و دلایل عرضه شده در این همه نوشته برای اثبات اجرای پوریم را، به صورت زیر خلاصه می کند:

۱. نقل مستقیم تورات، که فرهنگ و باور یهود وقوع آن را انکار نمی کند.

۲. غروب کامل و ناگهانی قریب سی تجمع و تمدن کهن در شرق میانه، که حضور قدرتمند آنان در کتیبه ی بیستون داریوش ثبت مانده است.

 

معلوم نیست از نظر پورپیرار حذف یک رخداد از سبد بررسی های تاریخ آنهم با وسواس تمام چه تعریفی دارد ؟ !! اگر یهود درصدد بود تا با یک برنامه ریزی دقیق و سازمانبخشی خاص به کلیه منابع تاریخی، جلوی ذکر کوچکترین خبری در خصوص ماجرای پوریم را در احتجاجات و استنادات و اطلاعات مورخین  گرفته و بدینگونه تاریخ را به ورطه نسیان عمدی پیرامون این سر مگو ( راز غیر قابل افشاء ) بکشاند، چرا خود رطب خورده و منع رطب کرده است؟!!

 با چه منطق و استدلالی می توان پذیرفت که از یک طرف تمامی مورخین گیتی با آنهمه تنوع فرهنگی ، نژادی ، زبانی و مسلکی همچون غلامان دست به سینه و حلقه در گوش در برابر خواسته تعداد قلیلی یهودی پیشانی عبودیت بر خاک سائیده و متفق القول این ماجرا را ازمنظر تاریخ پنهان نموده باشند ولی ازطرفی دیگربزرگترین منبع و ماخذ دین یهود با بی مبالاتی تمام  در کتاب استر به نقل  علنی و پر آب و تاب این ماجرا بپردازد و همه بندهای بسته را گشوده و به آب دهد؟!!

کدامین عقل سالم می پذیرد که حتی پس از انتشار کتاب استر یهود و فاش شدن ماجرای پوریم، باز هم همه مورخان غیر یهود علیرغم پیمان شکنی خود یهود، مهر سکوت بر لب زده و کاتولیک تر از پاپ به پنهانکاری خود ادامه داده باشند؟!!

جالبی ماجرا در اینجاست که پورپیرار در مقاله مورد اشاره به 14 دلیل برای اثبات ماجرای پوریم اشاره نموده است که 12 دلیل آن غیر مکتوب و استنباط شخصی است ، 1 دلیل آن مکتوب و مستقیم است ( تورات یهود ) و 1 دلیل دیگر آن نیز مکتوب ولی غیر مستقیم است ( کتیبه بیستون داریوش ).

در برابر اخبار تورات دو راه بیشتر نداریم ( قبول یا عدم قبول ) اگر راه اول را برگزینیم منطقا" می باید دست به گزینش و مصادره بمطلوب نزنیم. و اگر راه دوم ( عدم قبول ) را انتخاب کنیم  ناچاریم که  تنها دلیل مکتوب تاریخی پورپیرار را که به صراحت از پوریم نامبرده حذف کنیم، و این حذف شدن به مثابه کشیدن  چارپایه از زیر پای سایر دلایل جانبی او و نتیجتا"  بر خاک افکنده شدن  و خرد شدن  همه آنان است.

لذا چگونه می توان از یک طرف اعتقاد داشت که یهود به دست خود چنین چارپایه ای ( نقل ماجرای پوریم در کتاب استر ) را زیر پای تعابیر و تفاسیر تاریخی  بعدی قرار داده است و از طرف دیگر او را متهم نمود که سعی در ممانعت از تولید و تبلیغ هرگونه خبر و ایده ای در خصوص پوریم داشته است؟!!

نکته دیگر که سردرگمی کامل پورپیرار در خصوص ماجرای پوریم را بیش از پیش عیان می سازد اشاره  او به غروب کامل و ناگهانی قریب به 30 تجمع و تمدن کهن در شرق میانه آنهم به استناد کتیبه بیستون است!!!

به راستی اگر تمامی این 30 تمدن در زمان حکومت داریوش هخامنشی  نابود شده اند، پس تکلیف ادعای  دیگر پورپیرار که  می گوید پوریم در زمان خشایارشا اتفاق افتاده است چه می شود؟! آیا وی معنای نابودی کامل را نمی داند؟

 

هخامنشیان از پس پوریم، یعنی در دوران سلطه خشایارشا، دیگر نشانه ی تاریخی ندارند ( ناصر پورپیرار، مدخلی بر ایرانشناسی بدوون دروغ 58 مورخ 13/2/86)

 

 پس از اجرای قتل عام سراسری پوریم توسط داریوش، آیا جانشین وی یعنی خشایارشا با اسکلت مردگان به جنگ و نبرد پرداخته و آنان را که توسط داریوش قتل عام شده بودند مجددا" به قتل رسانده است؟!!

سه شنبه 7 آذر 85 ساعت 1:2 توسط ناصر پورپیرار/ ستون پیامهای وب لاگ حق و صبر:

آقای فریدون از سوئد. پس از پوریم و درست به آن سبب که بیگاری و مالیات ده و سقف و شخصی باقی نگذارده بودند، هخامنشیان به پشت کوه قفقاز و یهودیان به اورشلیم بازگشتند که نشانه های آن در مجموعه تاملی در بنیان تاریخ ایران ثبت است.

 اگر از نظر پورپیرار کتیبه بیستون سند تاریخی بی خدشه ای است که  مندرجات و تصاویر آن جزو دلایل اصلی اثبات ماجرای پوریم است ( همانگونه که در مقالات متعدد خود چنین ادعا نموده است ) و وی بر اساس  این سند تاریخی ادعا دارد داریوش هخامنشی حیات بیش از 30 قوم متمدن شرق میانه را  طی یک قتل عام سراسری به ممات تبدیل کرده است، فلذا  نمی بایست  بین این سند و سند دیگر مورد قبول او یعنی تورات یهود ( که ادعا دارد این واقعه در زمان خشایارشا رخ داده است ) جمع ببندد. زیرا از نظر علم و منطق اجتماع ضدین غیر ممکن است.

پس یا باید بپذیرد تمامی آنچه که در سلسله مقالات مدخلی بر ایرانشناسی بی دروغ و بی نقاب پیرامون وقوع پوریم در زمان داریوش آنهم به استناد نوشته ها و تصاویر حکاکی شده برروی کتیبه بیستون نوشته است بی اعتبار و شتابزده بوده و یا هر آنچه که خود و تورات پیرامون وقوع پوریم در زمان خشایارشا گفته اند افسانه بافی  و دروغ پراکنی بیش نیست.

 

كاربرد ستون در معماري كهن ايران

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 8)
ناصر پورپیرار در مقاله مدخلی بر ایرانشناسی شماره ۱۰۲  مورخ ۲۳ مهر ۸۶ خود با نصب تصویر چند ستون ساخته شده به سبک  به اصطلاح ایونیک می نویسد:   این ها فقط چند نمونه از نقوش انحصاری سرستون های معابد هلنی و مراکز آموزشی و ایمانی در یونان باستان است. اگر می خواستم موارد دیگری را نیز انتخاب کنم، تعداد آن ها از پنجاه در می گذشت. گمان ندارم حتی در اروپا، جز حوزه ی تسلط تمدن یونان، جای دیگری چنین نقشی را برای زینت سرستون ها انتخاب کرده باشند. شخصا در این گردش ساده ی قوس ها جلوه ای می بینم که کنجکاوی برانگیز است و میل به باز اندیشی و تفکر آرام را در آدمی زنده می کند.   او در جای دیگری  از این مقاله می نویسد:  بر اساس این بحث، انحصاری بودن کدها و سمبل هایی نزد ملل گوناگون، این نقش سرستون، که به طور عمده مخصوص معابد هلنی و در جهان به نقش «ایونیک» یعنی نمای یونان و باورهای هلنی معروف است، همانند نقش صلیب، هرگز و در هیچ کجای دیگر، جز در ابنیه ی مقدس یونانی به کار نرفته است و تعدد کاربرد آن در بناهای یونانی حیرت انگیز است. نقشی که انعکاسی از شاخ طرفین صورت یک قوچ با پیچش های گوناگون را در خود پنهان دارد.   بدین ترتیب وی وجود چنین ستون هایی  ( منجمله ستون خورهه در نزدیکی قم ) را سندی برای اثبات مدعای خود در خصوص خالی شدن سرزمین ایران از سکنه بر اثر حادثه پوریم و متعلق بودن آثار باستانی حدفاصل آن دوره به یونانیان گریخته از چنگال رومیان بر می شمرد.   همانطوريكه ميدانيم آنچه از نظر فني اساس ساختمانهاي سنتي بشمار ميآيد و شيوة ‌آنرا مشخص ميسازد موضوع برپا كردن طاق برروي ديوارها يا عوامل ديگر تحمل كنندة بار آنست كه در اين ميان ديوار و جرز و ستون و غيره اگر فقط براي تحمل وزن سقف ساختمان بوجود نيامده باشد لااقل يكي از مهمترين هدف در بكار بردن آنها همان تأمين پايه هاي طاق ميباشد. از ديرباز انسان براي ايجاد سقف به دو طريقه مبادرت كرده است‌: طاق قوسي كه در آن نيازي به بكار بردن چوب نيست و طاق مسطح كه در آن از چوب و يا سنگهاي تراشيده طويل به شكل الوار استفاده ميشود كه در اين زمينه طاقهائي كه خاص ممالك و سرزمينهاي پر باران است و داراي دو شيب شيرواني شكل ميباشد در زمرة طاقهاي مسطح محسوب ميگردد و در اصول ساختماني با طاق صاف تفاوت زياد ندارد. هر يك از اين دو طريقه يعني طاق ضربي و پوشش چوبي در هر منطقه به اقتضاي وضع اقليمي خاص آن ناحيه به وضعي بسيار طبيعي رواج يافته است. در سرزمين پهناور ايران كه مناطق مختلفش داراي تنوع فوق العاده است و داراي سرسبزترين مناطق جهان و در عين حال داراي صحراهاي خشك ميباشد بنابر مقتضيات اقليمي از كهن ترين روزگاران هر دو نوع معماري به موازات هم رواج داشته است     در آغاز در نواحي شمال و شمال غربي كشور ساختن بامهاي مسطح و در نواحي مركزي و جنوب غربي طاقهاي ضربي متداول گشته است و بعدها بعلت تأسيس شاهنشاهي هاي هخامنشي و اشكاني و ساساني و ايجاد ارتباط مداوم ميان تمام مناطق كشور و از همه مهمتر بوجود آمدن يك نيروي عظيم ملي كه قادر بوده است هرگونه مصالح ساختماني لازم را از دورترين نقاط جهان براي مركز شاهنشاهي تأمين نمايد دو شيوه بالا بدون در نظر گرفتن محدديتهاي اقليمي در هر نقطه كشور كه لازم بوده است بكار رفته است.  بهمين ترتيب است كه مي بينيم در روزگار شاهنشاهي هخامنشيان بر طبق اسناد كتبي  تيرها و الوارهاي عظيم طاق كاخهاي تخت جمشيد را از كوهستان هاي پر درخت لبنان به مركز فرهنگي و سياسي شاهنشاهي ايران حمل نموده اند و در نتيجه موفق  شده اند در منطقه اي كه در آن روزگار داراي معماري با طاق هلالي بوده است بناهائي به شيوة متداول در شمال و شمال غربي كشور برپا نمايند.   ديولافوا در كتاب مشهور خود هنر باستان ايران طريقة تكامل معماري با طاق مسطح و پيدايش ستون را در چنين بناها با بياني روشن شرح داده است. بعقيدة وي از قديم الايام در مناطقي كه چوب فراوان بوده است سقف ساختمانها را با تيرهاي تهيه شده از تنة درختان مي پوشانده اند و در ديوارها هم خصوصاً در گوشه هاي آن از همين تيرك ها بكار ميبرده اند. روي چنين سقفي را با تركه هاي نازكتر و حتي شاخ و برگ درختان مي پوشانده اند و سپس با قشر ضخيمي ازگل آنرا اندود ميكرده اند. هنگاميكه خانه ها وسعت يافت و به ايجاد تالارهاي بزرگ نيازمندي پيدا شد متوجه شدند كه طاق چوبي ساختمانها در زير سنگيني بار مصالح بام خميدگي پيدا ميكند و وسط تيرهاي سقف بسمت پائين قوس برميدارد. براي جبران اين تقيصه در صدد بر آمدند در فاصلة بين ديوارها زير تيرهاي سقف ابتدا تيرهاي حمالي در جهت عمود بر چوبهاي سقف بكار برند و براي نگاهداري اين تيرهاي حمال تيرك هاي چوبي برپا نمايند تا بدين ترتيب از خميدگي طاق در بخش هاي مياني آن جلوگيري شود و اين اولين گام در راه يافتن ستون و بكار بردن آن تالارهاي بزرگ بود  ميتوان بدون ترديد استدلال اين هنرشناس را پذيرفت و بجاي آنكه بدنبال مدارك باستاني براي اثبات نظريات گوناگوني كه دربارة اولين سرزمينهائي كه دربكار بردن اين عامل درمعاري پيشقدم بوده اند برويم ميتوانيم بطور كلي ستون را يك عامل طبيعي در معماري تمام مناطقي كه براي برپا كردن ساختمانهاي خود چوب كافي در اختيار داشته اند بدانيم. بكار بردن ستون در معماري ايراني سابقه اي بس كهن دارد و پاره اي از باستانشناسان با توسل به پايه هاي چندي كه در موسيان پيدا شده است عقيده دارند كه اين عامل از ششهزار سال پيش در ايران شناخته بوده است .ولي مهمترين بنائي كه تاكنون در ايران شناخته شده است و در آن تالارهاي بزرگ ستوندار ايجاد نموده اند دژ حسنلو واقع در جنوب درياچه رضائيه است كه در زمرة مهمترين آثار ساختماني ايران باستان بشمار ميرود. اين بناي عظيم در سدة نهم پيش از ميلاد برپا گرديده و از نظر اصول معماري و بكار رفتن مصالح ساختماني متنوع و منطقي در عداد پيشرفته ترين معماري هاي آنروزگار محسوب ميگردد.   پس از دژ حسنلو براي مطالعه ساختمانهاي ستوندار در ايران بايد سراغ دخمه هاي كنده شده دركوه كه تعدادي از آنها به دوران مادها تعلق دارد برويم. مهمترين اين آثار در آذربايجان و فارس قرار دارد و نماي خارجي و طرح داخلي آنها سند معتبري براي شناخت معماري ايراني در آنروزگار است.   آنچه از نظر تاريخ معماري ايران در اين دخمه ها اهميت دارد آنست كه اين آثار با آنكه در سنگ كوه تراشيده شده است بارزترين مدرك براي شناخت معماري چوبي آن زمان تا روزگار ما بجاي نمانده است ولي تمام ريزه كاريهاي ساختمانهائي كه در آنها الوارهاي تراشيده در چوب و قفل و بست آنها بيكديگر استفاده ميشده بدقت در اين   دخمه ها بوسيله تراش در سنگ نمايش داده شده است. از آن مهمتر موضوع سر ستونهائي است كه بويژه بر نماي خارجي دخمه داود دختر واقع در ممسني بر روي ستونهاي تراشيده در صخره با روشني تمام نمودار گرديده است.   مهم :   پروفسور هرتسفلد باتوجه به سر ستونهائي كه بر نماي دخمه بالا و همچنين برروي مقبرة مادي قيز قاپان نموده شده است نتيجه گيري مي نمايد كه در اين قسمت شيوة معماري ايونيک كه يكي از سه مكتب مهم معماري يوناني است از معماري ايراني الهام گرفته است     اين مطلب يكي از مهمترين نكات مورد بحث در معماري ايراني است و بايد مورد توجه آنانكه بدون ژرف نگري نمايشهاي گوناگون همين نوع سر ستون را در دوره هاي مختلف تاريخ هنر ايران يكنوع ميراث يوناني ميدانند قرار گيرد. به موازات معماري بر بنياد طاقهاي صاف كه در آغاز فقط با چوب ساخته ميشد و در دوره هاي بعد در مورد ستونها و درگاهها بخشهاي سنگي جاي چوب را گرفت ساختن طاقهاي ضربي نيز در معماري ايراني ادامه پيدا كرد و بنابر مقتضيات اقليمي و سياسي هر چند مدت يكبار يكي از دو شيوة بالا رسميت مي يافت بي آنكه شيوة ديگر بكلي رها شود. اگر از نظر شكل ظاهري دو شيوة بالا با هم شباهت زياد ندارند در مقابل آنچه آنها را بيكديگر پيوستگي ميدهد حجم ها و فضاهاي ويژة معماري ايراني است كه خواه در معماري با طاق مسطح جلوه كند و يا در ساختمانهاي گنبد دار و بناهاي دارندة طاق ضربي متجلي گردد در هر حال فكر خلاقه واحدي در آنها مشاهده ميشود.   از ميان اين عوامل كه بدون وقفه در تمام دوره هاي معماري ايراني متداول بوده است بايد بويژه از ايوان و رواق و حياط مركزي و تقسيمات سه بخشي و طاق نما و طاقچه نام برد. همگي اين شكل ها بي كم و كاست در اكثر بناهاي رسمي ايران بكار رفته است خواه پوشش ساختمان با طاق مسطح باشد، خواه با عوامل قوسي. بطور كلي محيطي كه معمار ايراني براي زندگي خلق نموده در تمام دورانهاي تاريخ معماري ايران كمتر دچار دگرگوني شده است هر چند نتيجه گيري از اين عوامل در ساختمانها باتوجه به مصالح ساختماني بكار رفته و مقتضيات اقليمي در موارد گوناگون متفاوت باشد.   ادامة ساختن طاقهاي هلالي به موازات برپا كردن طاقهاي صاف و بر بنياد الوارهاي عظيم از همه جا بهتر در تخت جمشيد به چشم ميخورد. چنانكه ميدانيم كاخهاي شاهنشاهان هخامنشي در اين مكان باستاني همانند ديگر بناهاي اين عنصر كه در پاسارگاد و شوش و اكباتان و ديگر جايها  برپا گشته است بهترين و با شكوه ترين نمونه ساختمانهاي ستوندار و با پوشش چوبي است.   در مورد كاخهاي ستوندار تخت جمشيد و پاسارگاد نكته اي كه قابل توجه است آنكه تناسب ستونهاي بكار رفته در اين بناها مخصوص معماري ايراني است. اين ستونها كه كشيده ترين نوع ستون در معماري دنياي باستان است در حاليكه در ديگر نقاط جهان باستان بلندي ستونها هرگز به بيش از هشت برابر قطر آنها نميرسد. همين تناسب پس از گذشت بيش از دو هزار سال در ساختن كاخهاي صفويان در اصفهان رعايت شده است.   تاكنون باتوجه به وجود اين كاخهاي عظيم بيشتر تصور ميكردند كه معماري ايراني دراين عصر منحصر به ساختن آثاري بدين طريقه بوده است و بعلت در دست نبودن مدرك قاطعي حتي گروهي از اهل فن اساساً منكر شناخته بودن طاقهاي ضربي و گنبدي در ايران پيش از دوران اشكانيان بزعم گروهي و ساسانيان بر طبق نظريه گروهي ديگر بودند و در نتيجه با توسل به تقدم تاريخي طاقهاي ضربي در هنر رم باستاني اينگونه طاقسازي را در معماري ايراني تقليدي از معماري رم ميدانستند  .   كاوشهائيكه از چند سال پيش به اينطرف در تخت جمشيد بعمل ميآيد بطلان اين نظريه را ثابت نموده است. بر اثر اين كاوشها بر بالاي كوه رحمت كه از جانب مشرق صفه تخت جمشيد را محدود مينمايد يك سلسله ديوارها و برجهاي دفاعي بدست آمده كه برروي آنها طاق هاي ضربي بكار برده اند و تعدادي از اين طاقها كاملاً سالم از دل خاك بدر آمده است. پيدا شدن اين طاقها از نظر تاريخ معماري ايران داراي ارزش فوق العاده است زيرا از اين پس ميتوان بدون كوچكترين ترديد اظهار نظر كرد كه سنت طاقسازي ايراني كه در دوره هاي اشكاني و ساساني و اعصار اسلامي در ايران متداول بوده است دنبالة مستقيم اين هنر در معماري كهن تر ايران بشمار ميرود.   طاقهاي يافت شده درتخت جمشيد بشيوة چپيله و يا رگ چين كه ويژة طاقهاي مشرق زمين است و با طريقة رومي كاملاً متفاوت است بنيادگرديده و سند غير قابل انكاري براي اصالت اين نوع طاقهاي ضربي در ايران بشمار ميرود.   بايد دانست كه اين نوع پوشش بصورت ساده تري در دوران مادها هم متداول بوده است و در كاوشهاي نوشي جان يكنوع از اين نمونه طاقهاي هلالي يافت شده است كه در آنها دايرة هرقوس از طاق را بوسيله دو قطعه خشت كه بصورت نيمدايره قالب گيري شده است بوجود آورده اند. آنچه قابل توجه است آنكه نيمرخ اين طاقها با آنچه دركاوشهاي تخت جمشيد شناخته شده است كاملاً با هم شباهت دارند و در هر دو مورد داراي طرحي شبيه دور كليل ميباشند. ميتوان از آنچه تاكنون گفته شد نتيجه گرفت كه در ساختن بناهاي ايراني عصر ماد و هخامنشي هر دو نوع پوشش يعني هم طاقهاي هلالي و هم طاقهاي مسطح متداول بوده است ولي از شيوة نخستين در بناهاي كم اهميت تر و از طريقه دوم در بناهاي معظم تر استفاده ميشده است. زياد بعيدنيست كه تصور شود اساساً جز در مورد كاخهاي شاهنشاهان و پرستشگاهها و شايد هم ساختمانهاي مخصوص شخصيت هاي ممتاز كشور ديگر بناها در اين اعصار بويژه در نواحي مركزي و جنوبي كشور داراي طاقهاي ضربي و گنبدي بوده است و با مصالح ارزان قيمت ساخته ميشده است.   به خلاف عصر ماد و هخامنشي معماري رسمي ايران در دوران اشكانيان وساسانيان از گنبد و ايوانهاي قوس دار استفاده نموده است. بطور كلي هر زمان در معماري رسمي ايران از تالارهاي ستوندار و طاقهاي مسطح استفاده شده است در همان دوره بناهاي كم اهميت تر داراي گنبد بوده اند و هر گاه بناهاي گنبد دار معماري رسمي را تشكيل ميداده است بموازات آن بناهائي با بام افقي در سطحي ساده تر ساخته ميشده است و هيچگاه رسميت يافتن يكي از دو طريقه فوق شيوة ديگر را بكلي در بوته فراموشي ننهاده است. (البته در دورانهاي اسلامي در ايران به مواردي برخورد ميكنيم كه معماري رسمي كشور در كاخهاي شاهي و بناهاي ملي و مذهبي بدون ترجيح يكي از دو شيوه از هر دو طريقه بيكسان استفاده كرده اند. هنگاميكه كاخهاي عالي قاپو و چهل ستون بصورت تالارهاي ستوندار بنياد ميگرديد در همانحال مساجدي چون مسجد شاه و مسجد شيخ لطف الله براساس گنبد و طاق مدور ساخته ميشد و در عمارتهاي سلطنتي ديگري چون هشت بهشت و تالار اشرف نيز از گنبد استفاده ميشد بي آنكه در اين بناها از ايوانهاي ستوندار صرفنظر شود و يا در عالي قاپو و چهلستون بكار بردن طاق ضربي يكباره كنار گذاشته شود) .   كاخ اشكاني آشور نمونه خوبي براي شناخت معماري رسمي در دوران اشكانيان بدست ميدهد. در اين بناي باشكوه مهمترين قسمت عبارت از ايوان بزرگي است كه رو به حياط باز شده است در حقيقت اين كاخ باطاق كشيده و بلند ايوان و طاق نماها و ستونهاي پيوسته بديوار آن كه جنبة تزئيني صرف دارد اساس معماري اشكاني را كه در دوران ساسانيان نيز بهمان شيوه ادامه مي يابد تشكيل ميدهد. موضوع پيوستگي ميان شيوة پارتي و ساساني در بنياد ساختمانها چنانست كه هنوز پاره اي از صاحبنظران در انتساب كاخ مداين در تيسفون به يكي از دو دوره اشكاني و يا ساساني اظهار نظر قطعي را جائز نميدانند . علت اين امر صرفنظر از جهات تاريخي و اينكه در دوران اشكانيان شهر تيسفون مكاني آباد و داراي ابنية معظم بوده آنست كه معماري ساساني چنان عوامل معماري اشكاني را بي كم و كاست ادامه داد كه گوئي با تغيير سلسله شاهان هيچ دگرگوني در طريقه ساختن بناها پيش نيامده است از سوي ديگر نمونة بسيار قابل توجه معماري ساساني يعني كاخ فيروز آباد كه بوسيله اردشير بنيانگذار سلسله بنا گرديد در زماني ساخته شد كه وي هنوز بعنوان يك حكمران محلي كه از طرف پادشاه اشكاني برگزيده شده بود در بخشي از فارس فرمانروائي ميكرد. در همان زمان بود كه وي به ساختن كاخ فيروز آباد پرداخت و استحكامات اطراف آنرا براي مقابله با حكومت مركزي بنياد نهاد. بدين ترتيب اين كاخ باشكوه با آنكه بدست يك پادشاه ساساني بنا گشته است از نظر تاريخي در دوران حكومت اشكانيان بوجود آمده است. در اينجا نكته گفتني آنست كه تا آغاز قرن كنوني كاخ فيروز آباد يك اثر متعلق به دوران هخامنشيان محسوب ميشد. 0   ديولافوا باتوجه به گيلوئي هاي بالاي سردرهاي اين كاخ كه عيناً از طرحهاي بالاي درگاههاي تخت جمشيد اقتباس شده است اظهار نظر مينمود كه اين ساختمان در دوران شاهنشاهي هخامنشيان بوسيلة والي فارس بنياد گرديده و او در ساختن كاخ مقر حكمراني خود شيوة متداول زمان خويش را رعايت نموده است ولي چون براي وي امكان آنكه كاخ خويش را چون نمونه هاي اصلي با سنگهاي تراشدار بنا نمايد وجود نداشته از اينرو وي در ساختمان خويش از سنگ همين طرحها را با گچ بري بوجود آورده است. اين مطلب از اين نظر براي بررسي كنوني ما اهميت دارد كه نشان ميدهد نه تنها معماري اشكاني و ساساني هر دو از هر جهت متعلق به يك مكتب ميباشند بلكه معرف آنست كه اين مكتب از بسياري جهات دنبالة معماري ايران عصر هخامنشيان بشمار ميرود. البته امروزه ديگر كسي كاخ فيروزآباد را متعلق به عصر هخامنشيان نميداند و با دلائل بسياري از اين بنا اثر اردشير بابكان مؤسس سلسله شاهنشاهي ساسانيان معرفي شده است.   گنبد و ايوان و طاق نما و طاقهاي گهواره اي اساس ساختماني معماري عصر ساسانيان را تشكيل ميدهد. طاق هاي ساساني عموماً به شيوة رگ چين و بدون توسل به ايجاد طاق چوبي موقتي كه در شيوه رومي از بكار بردن آن ناگزيرند ساخته شده است. در طاق عظيم و بي همتاي تيسفون بر روي طبقات زيرين طاق كه بهمين طريقه بنياد گرديده قشرهاي ديگري به شيوة پرتوي افزوده گشته است تا بدين ايوان رفيع استحكام بيشتري داده شود. گنبدهاي ساساني نيز هميشه بدون توسل به الگوي چوبين بيكبار در فضا پي افكنده شده است .اين گنبدها بر روي فيل پوشهائي كه در چهار گوشه تالار مربع شكل بر بالاي ديوارها بكار رفته بنا گشته است. بوسيله اين فيل پوشها طرح مربع تالار در بالا به چند ضلعي هشت گوشه اي تبديل يافته و كار بنياد گنبد را آسان ساخته است .بايد دانست كه فرق عمدة گنبدهاي ساساني با شيوة متداول در مغرب زمين درهمان دوران آنست كه در اين سرزمينها بخلاف شيوة ساساني معمولاً گنبد برروي بناهائي كه طرح مدور دارند بنياد گرديده است و در مواردي كه اين گنبدها برروي طرح چهار ضلعي ساخته ميشد در آنصورت شكل داخلي بنا از بنياد بصورت مدور در ميآمد و در درون آن چهار شكنج تعبيه ميگرديد. از خارج اين شكنجها در پشت زواياي راست گوشه پنهان ميشده است  . كمي بعد معماران رومي طريقه ساختمان گنبد بر روي گوشوار را جايگزين اين شيوه نمودند و در پاره اي موارد بطور مستقيم شيوة خاص ايراني يعني طريقة ساختن گنبد بر روي فيل پوشهاي كنج را اتخاذ كردند.   يكي از انواع طاقسازيهاي جالب عصر ساساني طاقهائي است كه بوسيله پوشش هاي گهواره اي بوجود ميآيد. اين نوع پوشش مركب است از يك سلسله طاس و تويزه كه در طول يكديگر قرار ميگيرند. در اين طريقه رانش طاق بجاي آنكه بر ديوارهاي جانبي فشار وارد سازد بر روي نقاط معيني از قوسهاي مستحكم تر تقسيم ميگردد. اين شيوة پوشش به معمار اجازه ميدهد كه در فاصله ميان دو قوس پنجره تعبيه نمايد و روشنائي طبيعي بنا را تأمين كند  چنانكه ميدانيم پيش از آنكه در كليساهاي مغرب زمين از اين طريقه استفاده شود بعلت آنكه نميتوانستند در ديوارهاي جانبي پنجره باز كنند ناچار بودند به نوري كه از پيشاني بنا تأمين ميشد اكتفا نمايند و بدين جهت قسمت بزرگي از بخشهاي فوقاني كليسا در تاريكي ميماند و تنها پس از اتخاذ اين شيوه بود كه موفق شدند در كليساهائي چون (St. Philibert)  واقع در (Tournus) به اندازه دلخواه از نور طبيعي استفاده نمايند. اين طريقه طاقسازي در تمام دورانهاي اسلامي ايران متداول بوده است و امروزه نيز اين رويه در معماري معمولي ايران رواج دارد.   معماران عصر ساساني از تيرها و قطعات ديگر چوبي خاصه بعنوان كلاف و كشنده و همچنين براي نرمش بخشيدن بيشتر به اجزاي ساختمان در نقاط تكيه طاق بر جرزها استفاده مينمودند. همين روش نيز در ساختمان بناهاي عصر اسلامي در ايران ادامه پيدا نمود و در بناهائي چون تاريخانه دامغان و مسجد جامع اصفهان بكار گرفتن اين تمهيد مشاهده ميگردد. از ويژگيهاي ديگر شيوة ساساني در معماري ساختن قوسهاي دو تيزه و قوسهاي نعلي شكل و همچنين اشكال چند بخشي است كه به احتمال زياد الهام دهندة مقرنس كاريهائيست كه در اعصار اسلامي در معماري ايران و ديگر كشورهاي مسلمان رواج تام يافت.   در مورد طاقهاي دو تيزه يا جناغي كه مدتها مورد بحث متخصصين تاريخ هنر و باستانشناسي قرار داشت و هنوز نيز درباره آن گاهگاه در مجلات فني قلم فرسائي مشود گذشته از آنكه اين شيوه در موارد متعددي درمعماري عصر ساساني از جمله در مورد قوسهاي كوچك ايوان كسري و در طاقهاي قلعه دختر بيشابور و ديگر جايها بكار رفته است ميتوان اين نوع قوسها را در مقابر عصر اشكاني كه بوسيله هيأت مشترك حفاري ايران و انگليس به سرپرستي آقاي استروخان در سال 1346 يافت شد بوضوح مشاهده كرد . طرح افقي معماري ساساني بر بنياد حياط هاي ايوان دار عصر اشكاني قرار دارد. در كاخ فيروز آباد ورودي ديوان عام ايوان مسقف بلندي است كه پس از گذشتن از زير آن وارد تالار تشريفات ميشده اند ولي ديوان خاص كه در پشت گنبدهاي اصلي قرار دارد عبارتست از حياط ايوان داري كه تالارهاي ديگري گرداگرد آن ساخته شده است.   معماران عصر ساساني از تيرها و قطعات ديگر چوبي خاصه بعنوان كلاف و كشنده و همچنين براي نرمش بخشيدن بيشتر به اجزاي ساختمان در نقاط تكيه طاق بر جرزها استفاده مينمودند. همين روش نيز در ساختمان بناهاي عصر اسلامي در ايران ادامه پيدا نمود و در بناهائي چون تاريخانه دامغان و مسجد جامع اصفهان بكار گرفتن اين تمهيد مشاهده ميگردد.   از ويژگيهاي ديگر شيوة ساساني در معماري ساختن قوسهاي دو تيزه و قوسهاي نعلي شكل و همچنين اشكال چند بخشي است كه به احتمال زياد الهام دهندة مقرنس كاريهائيست كه در اعصار اسلامي در معماري ايران و ديگر كشورهاي مسلمان رواج تام يافت. در مورد طاقهاي دو تيزه يا جناغي كه مدتها مورد بحث متخصصين تاريخ هنر و باستانشناسي قرار داشت و هنوز نيز درباره آن گاهگاه در مجلات فني قلم فرسائي ميشود گذشته از آنكه اين شيوه در موارد متعددي در معماري عصر ساساني از جمله در مورد قوسهاي كوچك ايوان كسري و در طاقهاي قلعه دختر و ديگر جايها بكار رفته است ميتوان اين نوع قوسها را در مقابر عصر اشكاني كه بوسيله هيأت مشترك حفاري ايران و انگليس به سرپرستي آقاي استروناخ در سال 1346 يافت شد بوضوح مشاهده كرد.   طرح افقي معماري ساساني بر بنياد حياطهاي ايوان دار عصر اشكاني قرار دارد. در كاخ فيروز آباد ورودي ديوان  عام ايوان مسقف بلندي است كه پس از گذشتن از زير آن وارد تالار تشريفات ميشده اند ولي ديوان خاص كه در پشت گنبدهاي اصلي قرار دارد عبارتست از حياط ايوان داري كه تالارهاي ديگري گرداگرد آن ساخته شده است. اين طرح با اختلاف كمي در سروستان هم بكار گرفته شده است. در زمينه  بناهاي مذهبي عصر ساساني تاكنون تحقيات مفصلي انجام گرفته است . آندره گدار كه بيش از ديگران در اينباره تفحص نموده اين بناها را به دو دسته مشخص تقسيم نموده است. طبق تقسيم بندي وي دسته اول از اين بناها مخصوص نگهداري آتش بوده است كه بايد آنها را آتشكده و يا آيادانا (Ayadana)  ناميد.   اين بناها ويژة موبدان و نگهبانان آتش و ديگر كارگزاران آتشكده بوده است و به تعداد نسبتاً معدود بنا ميگشته است . دسته دوم كه بايد از آنها به عنوان آتشگاه يا محل پرستش آتش ياد نمود براي برگزاري مراسم نيايش در حضور جمعيت كثير شركت كنندگان بوده است. ين آتشگاهها داراي چهار طاقي عظيم گنبدداري در وسط ميباشند كه مراسم اصلي در زير گنبد برگزار مشده است و گروه پرستندگان ميتوانسته اند از چهار سوي آن آتش فروزنده را مشاهده نمايند. بعلت آنكه از همه مكانهاي آتشگاه چهار طاقي آن محكم تر و اساسي تر ساخته ميشده است تا روزگار ماهنوز تعداد بسياري از اين گنبدهاي عظيم بجاي مانده است و ميتوان در بسياري از نقاط كشور چون كازرون و فيروز آباد و جَّره و قصر شيرين و نياسر نمونه هاي نسبتاً سالم آنرا باز شناخت. عموماً متعلقات اين گنبدها كه ساده تر بنياد ميشده اند و گرداگرد حياط قرار داشته اند از بين رفته است.     پس از پايان دوران ساسانيان و گرويدن مردم ايران به دين مبين اسلام با آنكه در نح.ة عقايد ايرانيان تغييرات نسبتاً مهمي حاصل شد با اينهمه فن معماري طريقه هاي خاص خود را از دست ننهاد. در اينجا بحث درباره اينكه مردمان كشور ما از اولين كساني بودند كه بجاي پرستش ارباب انواع خداي يگانه را مي پرستيدند و جهان بيني آنان براي پذيرش آئين جديد از ديگران مساعدتر بود ما را از هدف اصلي خود شايدكمي دور سازد ولي بي مناسبت نخواهد بود اگر يادآوري شود كه توجه به مبداء يگانه اي كه آفريدگار جهانست از همان آغاز به معماري سنتي و مذهبي ايران مهر وحدت زده بود و همين نحوة انديشه در ساختن بناهائي كه توجه را بسوي عالم بالا معطوف دارد اثر ميگذاشت. احتراز ايرانيان از ساختن پيكره هائي بعنوان مظهر رب النوع كه در اديان ديگر رواج فوق العاده دارد توجه معماران و آرايشگران نباهاي مذهبي را بطرف شكلهاي انتزاعي و مجرد و نقوش هندسي سوق داده بود بطوريكه اين شيوه از هنر در دوران شاهنشاهي ساسانيان مدارج كمال خود را پيموده بود و بصورت هنري پخته و جا افتاده در آمده بود.   هرگز شنيده نشده است در يك بناي مذهبي ايراني پيكره اي بعنوان بت و شمن و الهه مورد پرستش قرار گرفته باشد و حتي متصديان نيايشگاهها براي آنكه توجه پرستندگان از خداوند بزرگ بسوي عوامل ديگر انحراف نيابد از هر گونه طبيعت نگاري در بناهاي مذهبي خودداري مينمودند و بجاي آن از نقشهائي چون پيچك و ختائي و عوامل تزئيني ديگر بهره جويي ميكردند . چنين طرز انديشه اي براي گروندگان به دين جديد ناآشنا نبود و محيط يك آتشكده بآساني ميتوانست براي پرستش خداوند يكتا اختصاص يابد. از اينرو بسياري از آتشكده هاي عصر ساساني در همان روزهاي اول گسترش اسلام بصورت مسجد درآمد و گنبد چهار طاقي هستة اوليه مساجد را بنياد نهاد چنانكه بسياري از مساجد باشكوه كنوني ايران دنبالة همان آثار باستاني بشمار ميروند.   در مورد چهار طاقي هاي مذكور تنها تغييري كه بعمل آمد آن بود كه يكي از دهانه هاي چهارگانه كه باسمت قبله سازگار مينمود بوسيلة ديواري مسدود گشت و در درون آن محرابي تعبيه شد و بدينوسيله طرح مساجد چهارطاقي تكميل گرديد. زنده ترين نمونه يك چهارطاقي ساساني كه به مسجد تبديل شده است را ميتوان در يزدخواست بوضوح مشاهده نمود.   بموازات مساجد گنبددار در پاره اي از نقاط كشور چون دامغان و ري و دمانوند و شوشتر و اصفهان و نائين مساجد ديگري شامل حياط و رواقهاي اطراف ساخته ميشد كه طرح آنها از مسجد حضرت رسول اكرم (ص) در مدينه اقتباس شده بود ولي از نظر ساختماني شيوه هاي معماري زمان ساساني را ادامه ميداد كه از اين ميان تاريخانه دامغان از ديگر نمونه ها سالم تر مانده است. در اين مسجد ميتوان بآساني شيوه طاقسازي معماري ساساني را در طرح كشيدة قوسها و بكار بردن طريقه لايه چين را در آجرها و خشتها تشخيص داد. اندكي بعد مسجد چهار ايوان گنبددار كه طرح خود را از كاخهاي ساساني الهام ميگرفت در همه جاي ايران متداول گرديد. در همين روزگار بود كه مسجدهاي شامل يك چهار طاقي تنها نيز به مساجد بزرگ چهار ايواني تبديل شدند. بدينطريق كه در جلو گنبد مقصوره ايوان بزرگي ساخته شد و حياطي در برابر آن شامل سه ايوان ديگر بر محورهاي اصلي بوجود آمد. بدينطريق معماري ديني ايران همة عوامل معماري سنتي را بكار گرفت. يكي از انواع بناهائيكه در ايران اسلامي بسيار مورد توجه قرار گرفته است ساختن مقابر و برجها و بناهاي يادبود بنام شخصيت هاي بزرگ ميباشد. گنبد قابوس – برجهاي رگت – ولاجيم – برج طغرل و برجهاي مراغه و صدها نمونه ديگر از اين قبيل را ميتوا در عداد اين دسته ياد نمود. در اين باره باآنكه از برجهاي يادمان پالمير سخن بميان آمده است و خواسته اند اين آثار را با هم مقايسه نمايند با اينهمه نميتوان از نمونه هاي كهن تر ايراني در اين زمينه صرفنظر كرد. از دوران هخامنشيان كعبه زرتشت در نقش رستم و از دوران ساسانيان برج نرسي در پايكولي (كه اشتباهاً بنام بتخانه معرفي شده است) نمونه هاي كهن اين بناها بشمارميروند. از ميان بناهائيكه بنام شخصيت هاي بزرگ در ايران ساخته شده است مقبرة امير اسمعيل ساماني در بخارا از نظر معماري واجد اهميت خاص است. زيرا اين بنا از همه لحاظ بشيوة چهار طاقي هاي كهن ايران زمان ساساني ساخته شده است و نشان ميدهد چگونه شيوة معماري آتشكده ها در بناهاي اسلامي دنبال شده است.   پاره اي از بناهاي ديگر ايران اسلامي چون بخش كهن مسجد جامع ني ريز بخوبي نشان دهندة تداوم معماري ساساني در دورانهاي بعد است. قسمت كهن اين مسجد عبارت از يك ايوان بزرگ است كه از هر نظر معماري ايوان كاخ مداين را بخاطر ميآورد. در اصل مسجد عبارت از همين يك ايوان بوده است ومتعلقات ديگر آن همگي در دورانهاي بعد بدان افزوده شده است. ايوان مزبور كه با طاق گهواره اي پوشيده شده است در بالا كمي تيزتر است و بيننده را بلافاصله بياد طاقهاي شكسته بيشاپور مياندازد. در اينجا ايوان كه هسته اوليه كاخهاي ساساني را تشكيل ميداده است و براي بار يافتن به حضور پادشاه بنياد ميگشته تبديل به جايگاهي شده است كه از آنجا گروه مؤمنان به پيشگاه باريتعالي دست نياز دراز نمايند. هرچه در معماري ايران عصر اسلامي بيشتر بررسي نمائيم به عواملي كه در آن از معماري ساساني اقتباس بعمل آمده است وقف تر خواهيم شد و يكايك عوامل معماري سنتي را در بناهاي اين عصر بوضوح باز مي يابيم. اين عوامل بعلت گسترش ديانت اسلام شيوه هاي معماري باستاني ايران را در بخش بسيار بزرگي از جهان رايج ساخت و همراه اين طريقه ها نامهاي ايراني بخشهاي مختلف بنا در جهان اسلامي پذيرفته شد چنانكه تا روزگار ما اين اصطلاحات هنوز در كشورهاي بسيار متداول است.   نبايد از نظر دور داشت كه بموازات بناهاي گنبد دار و بناهائي با ايوانهاي هلالي شكل شيوة كاخهاي ستوندار بشكل آپادانا با طاقهاي مسطح نيز در تمام دورانهاي اسلامي در معماري ايران تداوم داشته است چنانكه ميدانيم در قرون اوليه هجري شهر قبزوين داراي مسجدي بوده است كه بر بالاي ستونهاي تالار آن سر ستونهائي مشابه آنچه در تخت جمشيد بكار رفته است و پيكره دو گاو پشت بهم داده را نمايش ميداده بكار برده بودند چنانكه در مسجد جامع استخر نزديك تخت جمشيد نيز مسجدي با همين خصوصيات برپا شده بود. همچنين مسجد جامع نيشابور در آغاز بصورت تالار ستوندار بوده است و در دورانهاي بعد مسجد ايواندار جاي آنرا گرفته است. از سوي ديگر چنانكه ميدانيم كاخهاي غزنويان از همين شيوه معماري بهره گيري نمودند و پس از آنان سلجوقيان و مغولان و سپس تيموريان در ايجاد ساختمانهاي مورد نظر خود هر دو طريقه يعني شيوه تالارهاي ستوندار شامل گنبد و طاقهاي گهواره اي ايراني را بكار بستند. در يادداشتهائي كه بوسيله تيمور به تركستان برده شده بودند بر ميخوريم و در توصيفاتي كه از كاخ وي بعمل آمده است همة خصوصيات معماري ايراني را باز مي يابيم.   هنگاميكه تاج و تخت سلطنتي ايران به دودمان صفويان رسيد معماري ايراني مراحل پختگي و تكامل خود را پشت سر گذاشته بود و خاصه در زمينه تزئينات ساختماني چون معرقب و گچ بري و كاشي هفت رنگ و منبت و مشبك معماري ايران به عاليترين مدارج رسيده بود. در اين دوران بهمت عصر اسلامي سلاطين بلند همت صفوي در سراسر شهرها و روستاهاي كشور مساجد و مدارس و كاروانسراها و آب انبارها و ديگر مراكز عام المنفعه ساخته شد كه هنوز نمونه هاي فراواني از آنها بجاي مانده است. از همين دوره در شهرهائي چون قزوين و اصفهان كاخهاي باشكوهي بجاي مانده است كه در زمرة بهترين نمونه هاي معماري ايراني بشمار ميرود. ايوانهاي كاخهائي چون عالي قاپو و چهلستون چنانكه در پيش بدان اشاره شد از هر جهت يادآور ايوانها و تالارهاي ستوندار تخت جمشيد و پاسارگاد ميباشد و نشان ميدهد كه معماري ايراني پس از گذشت بيش از دوهزار سال روحية خاص خود را از هر جهت حفظ كرده است  .   در زمينة تزئينات ساختماني نيز همين تداوم در معماري ايراني مشهود است. ميدانيم كه كاخهاي شوش و تخت جمشيد به كاشيهاي الوان مزين بوده است. در دوران اشكانيان و ساسانيان گچ بري و گاه نقاشي ديواري جاي كاشيهاي رنگارنگ را گرفت. در اعصار اسلامي تمامي اين سنت ها به موازات هم در معماري ايران ادامه مي يابد. در قرون اوليه هجري فن گچ بري بهمان شيوه اي كه در ايران عصر ساساني رواج داشت در بيشتر بناهاي رسمي بكار ميرفت و سپس بر آن تزئينات ديگر افزوده شد واندكي بعد آرايش بناها بوسيله كاشيها و معرق هاي رنگارنگ سنت معماري عصر هخامنشيان را تجديد نمود بطوريكه از حدود هفتصد سال پيش باينطرف كمتر بناي مهمي را در ايران ميتوان يافت كه با  كاشي مزين نشده باشد. اينچنين سنت هاي معماري ايراني پس از گذشت هزاران سال اصالت خود را حفظ نمود. پيش از آنكه به اين گفتار پايان دهيم لازمست درباره اصالت مسجد چهار ايواني كه در سطور پيشين چندبار بدان اشاره نموده ايم بحث كوتاهي بعمل آيد و به پاره اي ايرادات كه در اين زمينه شده است پاسخ گفته شود. موضوع آنست كه بعلت استفاده از مدارس چهار ايواني كه در هر يك از ايوانهاي آن يكي از فرقه هاي چهارگانة مذهب تسنن تدريس ميشده است براي عده اي اين توهم را پيش آورده است كه مسجد چهارايواي ايراني طرح خود را از چنين مدارسي كه در عراق و مصر و ديگر كشورهاي اسلامي بنياد شده اقتباس نموده است.   در اينباره بموجب تحقيقاتي كه آندره گدار بعمل آورده است اولين مدرسه چهار ايواني شناخته شده همانست كه نظام الملك وزير ايراني آلب ارسلان و ملكشاه در خرگرد خراسان در حدود سالهاي 480 هجري بنا نمود . در این مدرسه بر هر يك از محورهاي اصلي حياط دو ايوان روبروي هم قرار دارد و فضاهاي بين ايوانها بوسيله اطاقهاي ديگر اشغال شده است. هنگاميكه در كشورهاي ديگر موضوع احتياج به مدارسي كه داراي چهار دستگاه عمارت باشد مطرح گرديد اين طرح ايراني مورد پسند قرار گرفت و از اين تقليد بعمل آمد. مدارس چهار دستگاه شناخته شده چون مستضريه بغداد و يا صالحيه قاهره كه معمولاً در اين باره بدانها استناد مشود در سالهائي بسيار پس از مدرسه خرگرد يعني قريب دو قرن ديرتر بنا شده و مدارسي چون ناصريه درحدود دو قرن و نيم پس از مدرسه خرگرد ساخته شده است.   بنابر آنچه گفته شد طرح مدرسه چهار ايواني كه مسجدهاي چهارايواني ايراني دنبالة مستقيم آنست بهيچوجه ارتباطي با مسأله مدارس چهار دستگاه ندارد بلكه مدارس اخير اين طرح حاضر و آماده را براي منظورهاي مذهبي خويش مناسب يافته و از آن بهره جوئي نموده اند. هنر هم طرحهاي معماري باستاني ايراني در ساختن بسياري از بناهاي ملي و مذهبي و همگاني چه در ايران و چه در خارج از كشور ما مورد اقتباس و سرمشق است و اين هنر پس از گذشت دو هزار و پانصد سال اصالت خود را باوجود پيشرفت سريع معماري نوين كه براساس فنون تازه بنياد شده حفظ كرده است و هنوز قادر است معماري جديد را الهام بخش باشد.   پاورقي ها:   1 – بعقيدة ديولافوا (كتاب نامبرده در يادداشت شماره 2 مآخذ خارجي) يونانيها شيوة ساختماني ملل آسياي غربي را از آنان اقتباس كردند و در ساختمانهاي خود از آن پيروي نمودند. تنها كاري كه ابتكار آنان بود آنكه بجاي بكاربردن قشر ضخيم اندود بام كه در آن ممالك بصورت افقي بكار ميرفت اينان همين قشر را بصورت منشور مثلث القاعده بكار بردندو بدينطريق بام شيرواني مانند با دو شيب را بوجود آوردند. Dieulafoy (M.) . __ L’art antique de la Perse V. II Paris 1884, PP. 54 – 56.   2– در اين مقاله چون از دورانهاي پيش از تاريخ گفتگو نميشود ناچار از اشاره به ادوار بسيار كهن كه در آن ازمنه بنا بر نظريه عده اي صحراهاي لم يزرع كنوني ايران دريچه مركزي بزرگي باكرانه هاي سبز و خرم بوده است خودداري شد.   3 – Ibid. P. 46.  4 – سيد محمد تقي مصطفوي، كتاب نامبرده ص 17 – 19 . 5 – همان كتاب ص 19 – 22 .  6 – پيش از پروفسور هرتسفلد (كتاب ياد شده در يادداشت شمارة 7 مآخذ خارجي) محققان ديگري هم از مجله فرگوسن (Fergusson) به اين نكته توجه نموده بودند و نويسندة اخير سر ستونهاي شيوه ايواني را مستقيماً تقليدي از سر ستونهاي تخت جمشيد معرفي مينمايد. Herzefeld (E.). __ Iran in the Ancient East London 1941, P. 210. 7 – در ماههاي اخير هيأت اعزامي اداره كل باستانشناسي به رياست آقاي سرفراز در برازجان موفق به كشف ساختمانهاي ستونداري از عصر هخامنشيان شده است كه با آثار پاسارگاد قابل مقايسه است.  8– البته اين گروه معماري عيلامي را در تحقيقات خود بشمار نمي آورند. ضمناً بايد دانست كه يكنوع طاقسازي خاص غرب نيز وجود دارد كه حسابش از حساب طاقهاي ضربي شيوة ايراني جداست و هنوز هم هرگاه اينگونه طاق بوسيله معمار ايراني ساخته شود آن را رومي مينامد و در اين زمينه نام رومي هم رم باستان را شامل مي گردد هم امپراطوري بيزانس را.  9– اكبر تجويدي، مجله باستانشناسي و هنر ايران شماره دوم تهران ، بهار 1348، ص 7 – 12 .  10 – Stronach (D.). __Iran V. VII London 1969, Excavations at Tepe Nush – i –Jan 1967. 11 – Ghirshman (R.). __L’Iran des origines a l'Islan, Paris 1951, P.244. 12 – Reuther (O.). __dans A Survey of Persian Art, London and New Yourk 1938 V. I PP. 502 – 503. 13– Gdard (A.). __Athar-e-Iran Tome III F . I 1938. 14 – Idem, L'Art de l'Iran Paris 1962, PP. 353 – 355. 15 – Ibid. 16 – سيد محمد تقي مصطفوي ، نگاهي به ، ص 94 – 103    

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 7 )

ناصر پورپیرار در مقاله " مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۱۰۱ " مورخ 20/7/86 در توصیف تصویر سوارکار تاق بستان چنین مغرضانه قلمفرسایی می کند:

" این نمایی از یک سوار هلنی با همان نیزه های مخصوص چوبین، در تاق بستان کرمانشاه است. مو به مو با سیاه قلم سوار یونانی در رسامی زیر منطبق است. در این نقش برجسته نیز مرد و اسب را از قسمت جلو، با محافظ هایی در حد امکانات مهاجرت، تجهیز کرده اند که به جای زره سنگین فولادین، بافته ای فلزی بر تن دارد و به تبعیت از تجربه و سنت اجداد و سرزمین خویش، گرچه آن کلاه های محافظ را بر سر ندارد، اما صورت خود را از به وسیله ی بافته ای زره گونه پوشانده است. "

  

پورپیرار در ادامه  ضمن نصب یک نقاشی  حاوی چهره یک شوالیه قرون وسطی اروپا ، با وقاحت تمام آنرا سندی برای اثبات مدعیات خود در خصوص سوارکار تاق بستان کرمانشاه برشمرده و چنین می نگارد:

 " اگر مقایسه ی این رسامی سیاه قلم یونانی، که صد ها نظیر دیگر دارد، با آن نقش برجسته ی تاق بستان کرمانشاه، معلوم نمی کند که این دو سوار از یک اقلیم و قوم اند، پس به بزرگ نمایی قسمتی از همان حجاری نیز دقت کنید."

جالب اینجاست که پورپیرار همچون کبکی که سر خود را زیر برف کرده و فکر می کند دیگران او را نمی بینند، چشمان خودرا  بر روی سپری که این شوالیه  در دست راست خود گرفته است و تصویریک صلیب بر روی آن بطور واضح  نقش بسته است می بندد. صلیبی که بخوبی موید آنست که تصویر شوالیه مذکور متعلق به یکی از جنگجویان مسیحی شرکت کننده در جنگهای صلیبی است و قرنها بعد از تصویر سوارکار تاق بستان واقع در کرمانشاه ، ترسیم شده است. مستحضرید که جنگهای صلیبی درسال ١٠٩٥ میلادی میان مسلمانان ومسیحیان آغاز شد. این جنگ‌ها به جنگ‌هایی گفته می‌شود که در قرون یازده و دوازدهم میلادی مسیحیان برای رهایی بیت المقدس از دست مسلمانان بدان دست می ‌یازیدند و قرنها بین حدوث این جنگها و زمانی که پورپیرار ادعا می کند یونانیان  گریخته از دست رومیان، در ایران سکونت داشتند فاصله وجود داشته است. لذا تنها امکان موجود آنست که بگوئیم این  شوالیه های اروپایی بوده اند که از پوشش سواران باستانی ایران تقلید کرده باشند وبس.

پورپیرار در مقاله خود برای  توجیه انتساب تصویر سوارکار تاق بستان به یونانیان، به نیزه بلند چوبین سوارکار اشاره می کند و می نویسد:

" هرکس که یک فیلم شوالیه بازی قرون قدیم در یونان و روم را دیده باشد، به خوبی می داند که این نیزه های چوبی بلند، در زمره کلاسیک ترین وسائل زورآزمایی و ابراز مهارت، و نه جنگ، در محیط های ورزشی قدیم اروپا بوده و به دست آوردن برتری بر دیگر مدعیان، در کاربرد دشوار این نیزه های چوبی نه چندان سنگین، که توان کشتن ندارد و غالبا در اثر ضربه ای می شکند، به قصد سرنگون کردن حریف از اسب، شرط نخست انتخاب شدن به مقام شوالیه بوده است."

 وی گویا هیچگونه اطلاعی ندارد که شواهد تاریخی بسیاری نشان می دهد ایرانیان باستان از چوب بهره های فراوانی می بردند. بررسي آثاري که در شوش بدست آمده، نشاندهنده اين مطلب است که مردمان بومي ايران نه تنها از چوب براي کلبه سازي خود استفاده مي کردند بلکه در ساخت نردبان و ديگر وسايل زندگي هم از آن بهره مي بردند.در دوران هخامنشي ها هم استفاده از چوب بسيار متداول بوده; به طوري که در ساخت عمارت هاي کاخ هخامنشي - شوش و آپادانا - از درخت هاي بلوط  ايراني و سدر لبناني استفاده شده بوده است. به اين ترتيب قبل از استعمال آهن در ساخت بنا، تخت جمشيد بزرگ ترين سطح زيربنايي بود که از چوب در آن استفاده فراواني شده و تمامي اين آثار چوبي در اثر آتش سوزي از بين رفتند. گزنفون مورخ نامی یونانی ضمن توصيف سلاح هاي نبرد کوروش از يک نيزه عالي چوبي که از چوب سنجد ساخته شده بود، ياد مي نمايد.

در رابطه با پوشش سوارکارساسانی تاق بستان ( یا همان خسرو پرویز ) و اسب او ( شبدیز ) و ادعاهای پوچ و خام پورپیراردر خصوص شوالیه و یونانی خواندن این سوارکار گفتنی است که:

اشکانيان با انتخاب گزينشي جفت ها و تيمار دقيق، اسباني نيرومند پروراندند که شهرت فراوان يافت. اسناد تصويري بسياري که از اسبان اشکاني در دست داريم اين امر را تاييد مي کند. از آن جمله است نقوش مهرهايي از نسا –مهردادکرت (=اشک [عشق] آباد)، بر روي ديوارهاي بناهاي از شهرها دورا-اروپوس ( در مرز سوريه ، بر صخره هاي تنگ سروک در فارس، و به ويژه در صحنه نقاشي بر ديواري از بناي «کوه خواجه» در سيستان. اسبان ايران شرقي بر روي سکه هاي «هندوسکايي» نيز از اين زمره اند. اين شواهد مي نمايند که اسبان اشکاني بيشتر هژير و کله قوچي و خوش سر و سينه و بلند پاي و درشت استخوان و گردن برکشيده بوده اند و به درد سواري در ميدان کارزار مي خورده اند. اسبان فرغانه اي که به چين (و شايد به هند جنوبي) رفته اند و در ميان آن سامان (ها) بسيار محبوب افتاده از همين تخمه اسبان کارزاري بوده اند. هرچه تخمه کشي و به گزيني و تيمار دقيق بيشتر شد، بردباري و توان وفق دادن با محيط در اسب هاي ايراني زيادتر گشت، و آنچنان شد که سواران زره پوش نيزه بلنددار، يعني گروه نخبه سپاهان ايراني، را به آساني مي کشيدند و سراسر تن خودشان نيز «با زره اي پولکي، که هر پولکش به مانند پر پرندگان بر پولک ديگر مي افتاد، محافظت مي شد». اين گونه جوشن اسب را اُپَروکُشتِه پان، يعني «آنچه که پهلوها را نگهداري مي کند» مي خواندند و اين همان کلمه اي است که «برگستوان» گرديده است. سواران زره پوش نيزه هايي بلند داشتند و در نبردگاه «خيلي وقت ها چنان تند و تيز و پرتوان حمله مي بردند که دو تن را با يک ضربت به هم مي توانستند دوخت». در همين زمان اختراع کفشک يا نعل فلزي اسب ( در سده يکم ق م) و يک نوع زين ابتدايي که دو پشته در جلو و عقب داشت و مي توانست سوار را تا اندازه اي نگه دارد و نبودن رکاب را جبران کند، باعث تقويت سواره نظام گرديد و سواران اشکانيان در برابر روميان موثر بودند که بارها آنها را در هم شکستند و وادارشان کردند که خود آنها به تشکيل سواره نظام بپردازند.  اين گونه سواران غرق در زره و اسب برگستوان وردار را به پهلوي گريوَ-پاتَه بَرَ مي خوانده اند که روميان به کليبانري تحريف کرده اند و تصاويري از آنان بر ديوارنگاره دورا- اروپوس و نيز بر سنگ -مثلا در تنگ سروک در فارس- يافته اند. يک برگستوان حقيقي متعلق به آخر دوره اشکاني را هم در حفاري هاي دورا- اروپوس جسته اند، و آن تن پوشي چرمين بوده است که با پولک هاي فلزي استوار شده است. زره حلقه اي بافته در آخر دوره اشکاني اختراع شد و خيلي زود در شرق و غرب رواج يافت و نمونه آن را در بر اردشير و شاپور در نقش فيروزآباد فارس مي بينيم. يکي از ويژگيهاي سواران اشکاني مهارتي بود که در تيرانداختن داشتند، به طوري که حتي در حالت تاخت از روي زين به عقب بر مي گشتند و به سوي دشمن تيرهايي مي انداختند که نخورد نداشت. با آنکه اين رسم قيقاج زدن از قديم ميان سکاييان رايج بود ( چنانچه از نقوش آنان بر روي سفال هاي يوناني برمي آيد)، مهارت اشکانيان در آن باعث شد که اروپاييان بدان «اشکاني زدن» نام دهند.

ظاهراً بيشتر اشکانيان بر اسب بي زين مي نشستند، ولي معمولاً زين پارچه اي کوچک و قاليچه واري روي اسب مي انداختند. اين عهد اشکاني پايه گذار آيين هاي اَسواري (شواليه گري) و ويژگي هاي ارثي آن بود و اَسوار به معني نجيب زاده نيکو نام و سواره در مقابل پياده، يعني عامي، از اين دو پيدا گشت و از آنجا به اروپا رخنه کرد.

از جمله آيين هاي مربوط به «اَسواري» يکي نهادن «نشان تباري» يا نماد خانوادگي بر ساز و برگ و بر ران ستوران و برگستوانشان بود که معروف تر از همه نشان خانوادگي اشکاني است، به صورت قرصي از ماه بر سر نيزه که بر باره اردوان پنجم در صخره فيروزآباد و بر روي سکه هاي آخري اشکاني ديده مي شود. به سبب همين امتيازاتي که سواره نظام اشکاني داشت و خدماتي که در دفع دشمنان شرقي و غربي کرد نام آن جاوداني گشت، زيرا کلمه پارثَو (پارتي=اشکاني) در تحول به پَهلَو تبديل شد و پارثويان به صورت پهلوها=پهلوانان در تاريخ ملي ما مقام نجبا و سرکردگان پهلوان و دلاور را يافتند.

ساسانيان اسب را برترين جانوران مي دانستند و اسب سفيد خوش پشم زردگوش و درخشان موي و سفيد پلک را از همه مرغوب تر مي شمردند. به تدریج اسبان قويتر و تناورتري تربیت شدند که سواران سنگين زره و نيز برگستوان هاي گران را به آساني مي کشيدند. بهترين نمونه چنين اسبي شبديز خسروپرويز بود که در سنگتراشي طاق بستان نزديک کرمانشاه و در قصيده اي از خالدالفياض، از اوايل دوره اسلامي جاويدان مانده است.

در کتاب: التاج في اخلاق الملوک جاحظ آورده شده همه فرزندان نجبا و آزادگان درجه پايينتر هم به آداب و قواعد سخت سواري انس و الفت مي گرفتند. پيروزهاي ايرانيان بيشتر منوط به شجاعت سواره نظام بود و آميانوس، که خود صفوف سواران زره پوش شاپور دوم را ديده است، مي گويد، «چنان رده هايي تنگ از سواران زره پوش در پيش ما کشيدند که برق تنهاي پوشيده از آهن شان ديدگان هر بيننده اي را خيره مي کرد، و همه اسبان صفوف سواران با برگستوان هاي چرمين محافظت مي شدند». با اين سواران ماموري هم بود که او را ستور پزشک مي خواندند (مقدمة الادب زمخشري: بچشک ستور، همان که امروز دامپزشک مي گويند) و مواظبت و تيمار اسبان زير نظر او بود.

به گزارش استرابون ،‌ تاريخدان و جغرافي‌دان يوناني ، سربازان ايراني را از 20 تا 50 سالگي در ارتش به خدمت مي‌گرفته‌اند . تمرين‌هاي سپاهيان ايراني به ويژه پسران نجبا بسيار دشوار بود و بايد انواع ورز‌ش‌ها ، ساختن انواع ابزارها ، تيراندازي و نيزه‌پراني و نيز استقامت در جاهاي سخت و راه‌هاي طولاني را مي‌آموختند تا ورزيده شوند و بيش از همه بايد حقيقت‌گويي را مي‌آموختند . به هنگام نبرد ، سربازان به منظور حفاظت از بدن جوشن نيز مي پوشيدند و كلاهي آهنين بر سر مي‌گذاشتند .

بنا به گفته گزنفون، تاريخ‌نگار يوناني، موقعي كه كورش بزرگ فرماندهي ارتش پارس را به عهده گرفت، رسته‌ي اصلي ارتش پياده بود كه بيش‌تر براي رزم از دور بار آمده و به تير و كمان و زوبين و فلاخن مسلح بود. كورش براي ايجاد و تقويت روح جنگاوري، به سي هزار نفر از سربازان پارسي كه مطابق اصول تربيت كشور پارس داراي خصايل سپاهيگري برجسته‌ايي بودند، دستور دادند اسلحه خودشان را به نيزه و شمشير تبديل كنند و به مبارزه از نزديك و رزم تن به تن خو بگيرند.

آن رسته را «پيادگان سنگين اسلحه» مي خواندند و سلاح اصلي ايشان عبارت از يك نيزه بلند، يك شمشير يا تبرزين بود كه با دست راست به كار مي بردند و يك سپر كوچك كه از تركه‌ي محكم بافته شده بود و در دست چپ مي‌گرفتند و به سينه خود هم جوشن مي‌بستند. ساير افراد پياده به تير وكمان يا فلاخن و زوبين مسلح بودند كه در ميدان رزم به عنوان دسته هاي امدادي به كار مي‌رفتند.

مورخين يوناني براين عقيده هستند كه در زمان داريوش اول ارتش ايران سازمان نويني پيدا كرد و پادگان‌هاي ثابتي در پايتخت‌هاي مختلف و مركزهاي كشورهاي تابع ايران و قلعه‌هاي مرزي ايجاد شد. داريوش بزرگ ضمن اصلاحاتي در سازمان كشوري ايران از لحاظ سازمان لشكري و گسترش نيروهاي انتظامي ، مملكت خود را به پنج منطقه‌ي نظامي تقسيم و فرماندهي هر منطقه‌ايي را به يك سپهسالار تفويض نمود.

در پايتخت اصلي ايران، كه مقر پادشاه بود، گارد مخصوصي مركب از دو هزار سوار و دوهزار پياده از بزرگ‌زادگان پارسي و مادي و شوشي تشكيل يافته بود كه از حيث اسلحه و ساز و برگ ممتاز و مأمور حفاظت شاه بودند. اسلحه آنان عبارت از يك نيزه بلند، يك كمان دراز و يك تركش پر از تير بود كه در مواقع تشريفات، به نوك نيزه‌هاي بلند سربازان يك گلوله زرين يا سيمين نصب مي شد.

نظر به وسعت مملكت و لزوم داشتن نيروي واكنش سريع براي مقابله با ارتش‌هاي رومي در طرف مغرب و جلوگيري از تهاجم طايفه‌هاي وحشي آسياي مركزي در سمت مشرق در زمان ساسانيان، هم مانند دوره اشكانيان، رسته‌س اصلي ارتش ايران قسمت سواره بود، ولي از لحاظ آموزش‌ها و سازمان و تجهيزات، با سوارهاي پارث تفاوت كلي داشته است.

پادشاهان ساساني به تعليم و تربيت سواران توجه خاصي داشتند و متخصصاني به نام «اندرزبد اسپوراگان» مأمور پادگان‌هاي مختلف ميكردند كه فنون سواري و طرز به كلر گيري اسلحه و شيوه‌هاي رزمي اين رسته را به افسران و افراد بياموزند. در تربيت و نگاهداري و طرز پرورش اسب‌ها هم مراقبت بودند و به بهبود نژاد و تخم آن‌ها توجه مخصوصي مي شده است. براي معالجه‌ي اسب‌ها بيطاران مجربي بنام «ستور پزشك» وجود داشتند كه به همه پادگان‌ها سركشي مي نمودند و اسب‌هاي بيمار را درمان مي‌كردند. در موقع جنگ بر ميزان عليق اسب‌ها مي‌افزودند تا در اثرسختي‌هاي جنگ به‌زودي از پا در نيايند. سواره دوره‌ي ساساني بيش‌تر سنگين اسلحه و استعداد تعرضي آن به‌حدي بوده كه اغلب لژيون‌هاي رومي را به سرعت و به حال سواره مورد حمله قرار مي‌دادند. سوار سنگين اسلحه سراپا غرق آهن و پولاد مي‌شد و اسلحه‌ي هجومي او عبارت از يك نيزه بلند و محكم و گاهي تيروكمان و اغلب شمشير و تبرزين بود. اسلحه‌ي دفاعي او عبارت از يك سپر كوچك، زره و كلاه خود كه صورت و پشت گردن را حفظ مي‌كرد، به علاوه زانوبند و بازوبند آهنين هم داشته است. اين سوارها روي اسب خودشان برگستواني چرمي مي‌كشيدند.

 

آميين مارسلن سوارنظام ايران را در نبرد «مرنگا» كه بين ژولين امپراتور روم و شاپور بزرگ ساساني رخ داده اين طور مي‌ستايد:

« ستون معظمي كه به‌سركردگي مهران فرمانده كل سواران ايران به طرف ما مي‌آمد يكپارچه از آهن و پولاد بود، قطعات آهن كه سراپاي آن‌ها را مي‌پوشانيد طوري به هم جفت شده بود كه نفرات براحتي مي توانستند اعضا بدن را به حركت درآورند. كلاه خود آن‌ها تمام سر و صورت و حتي پشت گردن را حفظ مي‌كرد، فقط در مقابل چشم‌ها و دهان شكاف‌هاي كوچكي وجود داشت كه براي ديدن و نفس كشيدن بود. به جز اين شكاف‌ها از جاي ديگري سلاح دشمن به اين رويين‌تنان كارگر نمي‌شد.

سواران نيزه‌دار طوري در خانه‌ي زين محكم جا گرفته بودند، مثل اين‌كه آن‌ها را با زنجير به پشت اسب بسته باشند. پشت سر آن‌ها صفوف تيراندازان كمان‌ها را به ‌دست گرفته بودند. همين كه تيرهاي ايشان ازچله‌ي كمان رها مي‌شد مرگ را تا مسافت دوري با خود مي‌كشانيد.

در عقب سر پياده‌ها فيل‌هاي جنگي ديده مي شد كه رؤيت هيمنه‌ي آن‌ها با خرطوم‌هاي دراز و دندان‌هاي بلندشان حقيقه وحشت آور بود».

 

از سواره سبك اسلحه‌ي دوره پيشين (اشكاني) در اين زمان كم‌تر اسم برده مي‌شود و از روي روايت‌هاي تاريخي اين طور معلوم است كه انجام كار اين قسمت سوار در ارتش ساساني اغلب به عهده‌ي سوارهاي چالاك و سبكبار بوده است (اكتشافات، عمليات تأخيري و ايذايي و غافلگيري). قسمت ممتاز سواره در اين دوره همان واحدهاي گارد سلطنتي است كه بنام «جاويدان» و «جان اسپار» معروف بوده است.

از بين سواران چريكي كه سلاطين دست نشانده‌ي ايران براي خدمت دولت سوق مي‌دادند ديلمي‌ها، چول‌هاي گرگان، گيلك‌ها و به خصوصارامنه در رشادت و سواركاري شهرت بسزايي داشته‌اند.

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار (قسمت 6 )

 پورپیرار که همواره مدعی بوده است سرزمین ایران از زمان پوریم ( که پس از چند بار تغییر رای سرانجام زمان وقوع آنرا به اواخر حکومت خشایارشا  مرتبط نموده ) تا زمان ظهور دولت صفویه، به مدت بیش از ۲۰۰۰ سال خالی از هرگونه سکنه ای ( اعم از انسان و یا هر جنبنده دیگری!! ) بوده است ، چون در برابر ادله و اسناد غیرقابل انکاری که این ادعای وی را به سخره می گیرد راه گریزی نمی بیند، ناچارا اعتراف به وجود آثار و علائم زندگی، هنر، ضرب سکه، معماری، دولت و ...  در برهه ای ۵۰۰ ساله از مجموع ۲۰۰۰ سال ادعایی خود نموده است.  وی  برای توجیه این تناقض فاحش  سعی نموده با پراکنده گویی هایی غیرمرتبط چنین القاء نماید  که ساکنین آن دوره تاریخی ایران را یونانیانی تشکیل می داده اند  که پس از شکست از رومیان  از سرزمین مادری خود  به ایرانی که بر اثر پوریم  خالی از سکنه شده بود کوچ کردند. 

با سوء استفاده از آثار و علائم بازمانده از قریب پانصد سال توقف یونانیان مهاجر در ایران، که تنها نشانه وجود تجمع انسانی در سرزمین ما، از زمان آسیب پوریم، تا طلوع اسلام است، این بقایا را اساس و اسباب تولید دو امپراتوری قلابی اشکانیان و ساسانیان در تاریخ ایران باستان، با قصد پوشاندن رد پای پوریم کرده اند.( ناصرپورپیرار، مدخلی بر ایرانشناسی بی دروغ وبی نقاب ۹۵ مورخ ۵/۷/۸۶)

در این مقاله  قصد اصلی طرح این موضوع نیست که چگونه  این تاریخشناس خبره  ما !!! در حدفاصل ۶ ماه ( یعنی از فروردین ۸۶ تا مهرماه ۸۶ ) با وقاحت تمام نخستین نشانه های وجود تجمع انسانی در سرزمین ایران را قریب به ۱۵ قرن دستکاری نموده است!! و برخلاف آنچه که در تاریخ ۱۰/۱/۸۶ در مقاله شماره ۴۶ مدخلی بر ایرانشناسی بی دروغ  خود بیان نموده ، نخستین آثار تجمع  انسانی و... در سرزمین ایران را از زمان صفویه به سالیان سال پیش از ظهور اسلام حوالت کرده است.

اقدام و اجرای بی رحمانه ی پروژه ی پوریم، به طورکامل، هستی و حیات بومیان کهن ایران را به گونه ای برچید، که نخستین آثار تجمع و تحرک و تولید و تمدن دوباره دراین سرزمین را، بیش از دو هزار سال پس از آن اقدام پلید و به زمان صفویه شاهد می شویم (پورپیرار/مدخلی بر ایرانشناسی بی دروغ و بی نقاب(۴۶) مورخ۱۰/۱/۸۶ 

بلکه قصد اصلی این مقاله پرداختن به نکته حیرت برانگیزی است که یکبار دیگربه عینه غیرعلمی و فاقد اساس صحیح بودن تفکرات و تحریرات این شخص را برملا می سازد.

ناصر پورپیرار در مقاله شماره ۱۰۱ مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب خود که به تاریخ ۲۰/۷/۸۶  نگاشته شده است، نقش سوارکار تاق بستان را نقش شوالیه ای یونانی معرفی می نماید که در زمان توقف ۵۰۰ ساله  مهاجران یونانی در ایران، توسط آنان حکاکی گردیده است و عده ای باستان شناسان از خدا بی خبر کوشیده اند آن را یکی از سلاطین دوره ساسانی معرفی کنند:

این شوالیه برخاسته از میان مهاجران مدعی که کوشیده است با کم ترین امکانات، خود را با نیاز ها و آرایه های سنت مبارزه ی هلنی بپوشاند و مجهز کند، پاسخ کسانی را می دهد و مانند تفی بر صورت آن ها می نشیند که او را یکی از سلاطین و تاق بستان را بنایی ساسانی معرفی کرده اند.

او در ادامه  مقاله از مکاشفه !! جدید خود سخن می گوید که همانا دریافت این موضوع است که شوالیه  تاق بستان!!! پس از به تن نمودن لباس کامل و بدست گرفتن لوازمات مخصوص ،عازم جنگ برای کسب عنوان و موقعیت و مقام سیاسی !!! شده است:

تاق بستانی که بر سر در ارک آن نقش فرشته ی نیکه حک است، از معماری مخصوص رومی و یونانی تبعیت کرده و در گوشه ای از آن شوالیه ای نقش است که با تمام لوازم مخصوص، عازم میدان نبردی برای کسب عنوان و احتمالا به دست آوردن موقعیت و مقام سیاسی است!!!!

وی پس از این با غرورخاص ناشی از کشف سترگی که در تاق بستان نموده است، ضمن زدن پنبه همه باستان شناسان جهان بصورت دسته جمعی!!!، می نویسد:

آیا باستان شناسی و باستان شناسان جهان، پس از این همه جست و جوی فضولانه و توطئه آمیز و خراب کارانه، در مراکز و سایت های باستانی ایران، نه این که نمونه ای از آن کلاه های رزم آزمایی شوالیه ها و نه شمشیر و سپر و لباس فولادین، بل یک کارد میوه خوری ساسانی و یا اشکانی یافته اند که درباره ی جنگ های دویست ساله میان ایران و روم لاف های احمقانه می زنند و گزافه های گوناگون می گویند و می نویسند؟!!! 

 

می دانیم  واژه« شوالیه» که درزبان انگلیسی به نامهای :((Shvalie،(Knight) و(Cavalier) یاد میشود، به معانی مانند : قهرمان، نجیب زاده، سلحشور، سوارکار، شهسوار، مغرور، رشید و دلاوربوده و یکی ازلقبها و درجه های شایسته گی و لیاقت دراموررزمی، شجاعت وخدمت گزاری  بشمار می آمده است.

دراروپای غربی « قرون وسطی» را که ازسالهای۵۰۰ میلادی که مصادف با سقوط امپراتوری روم است و تا سالهای ۱۵۰۰بعد ازمیلاد دوام می یابد، به نام عصر« فئودالیسم» یاعهد« شوالیه گری » یادمیکنند. دراین دوره ، کاری که انسانها انجام میدهند و لباسی راکه می پوشند ومنطقه ومحل زیست شان همه وهمه بستگی به جایگاه وموقعیت اجتماعی آنان دارد. تمام دهقانان وافراد کم زمین وبی بضاعت جامعه درسطح پائین اجتماعی زندگی بخورونمیری داشتند وبالعموم درقریه ها و روستاها بسرمیبردند و درروی زمینهای اربابان وصاحبان زمین که به نام « تیول» یاد میشدند، کارمیکردند. مزد زحمتکشی این افراد واشخاص نیزبه جیب افراد پرقدرت وتوانمند میرفت وبه اصطلاح امروزی ازگاو،موئی به دهقانان داده میشد.

درقرون وسطی شوالیه های جوانمرد ابتدا به خدمت عامه مردم بوده وکوشش میکردند تا بتوانند برای همنوعان خویش کمک ویاری رسانند. این شوالیه ها مردمی بودند آزاده،خوش پوش،با معاشرت،مردمدار،جوانمرد وسخت پایبند نام ونشان،که درپیمانداری ونیک عهدی و راستگویی درمیان عامه مردم مشهورومعروف بوده وآنچه را که میگفتند،درعمل پیاده میکردندوازمردم آزاری ودروغگویی وآسیب رساندن به دیگران دوری می جستند.

درقرن ۱3میلادی علایق و روابط شوالیه ها کم کم ازمردم عامه و کم درآمد جامعه دور گردید و در نتیجه کارشوالیه ها چنان بالا گرفت که آنها نیزازجمله طبقه اشراف واعیان جامعه اروپا قرارگرفتند؛ چنانکه قلعه ها وخانه های مجلل شوالیه ها تا امروزنیزدرسرتاسر اروپا موجود است. دراین دوران شوالیه ها دارای زند گی مرفه وعالی بودند و بعدها کارشان به جایی رسید که درپارلمانها ومجلس اعیان نیزراه یافتند.

دنباله شوالیه ها را امروزدرکشورهای اروپایی ، به نام «Gentleman جنتلمن» به معنای آقا، مرد معقول (راد مرد )یاد میکنند، که نشانه و اثرهای ازشوالیه های قدیم را دارا میباشند.

( آیین عیاری و جوانمردی/ قسمت ۲۳/ شوالیه های اروپا/ دکتر یقین ( غلام حیدر) 

 

ناصر پورپیرار بدون اطلاع  کافی و دقیق از تاریخچه شوالیه و شوالیه گری در اروپا، کوشیده  است در اقدامی مضحک نقش سوارکار تاق بستان را نقش شوالیه ای معرفی کند که توسط به قول وی یونانیان  گریخته از دست رومیان به ایران حکاکی شده است. 

 

می دانیم  نخستین جنگ پونیک ( رومی ها کارتاژ را پونیک می نامیدند ) مدت بیست و سه سال طول کشید. برخورد ها در سیسیل صورت گرفت و رومی ها به پیروزی هایی دست یافتند  دومین جنگ پونیک در سال ٢١٨ ق.م آغاز گردید و هفده سال ادامه یافت.

 

روم پنجاه سال پس از پایان دومین جنگ با کارتاژ درگیر شد. رومی ها طی نیم قرن فاصله دو جنگ، سرسختانه تمایلات ارضی خود را در مدیترانه شرقی دنبال کردند. آن ها سه بار با خطر ناک ترین دشمن خود – مقدونیه هلنی – به جنگ پرداختند. رومی ها پس از دومین جنگ مقدونی ، خود را آزاد کنندگان یونان نامیدند و « فلامینوس » فرمانده سپاه روم در سال 169 قبل از میلاد  استقلال یونان را اعلام کرد.

پس از دومین جنگ مقدونی، بین روم و آنتیخوس پادشاه سوریه که می کوشید یک ائتلاف ضد رومی در شرق به وجود آورد، اختلافاتی به ظهور رسید که به دنبال این اختلافات سومین جنگ پونیک در گرفت. در این جنگ رومیان توانستند مقدونیه را رسما تصرف و به یکی از ایالت های خود تبدیل کنند. همچنین جنبش استقلال طلبانه یونان را به شدت سرکوب کردند.

حمله روم به یونان و تخریب آتن ( در سال 146 پیش ازمیلاد ) صورت گرفته است. اگر بپذیریم سخن پورپیرار مبنی بر گریز یونانیان به سرزمین خالی از سکنه ایران پس از  قبول شکست از رومیان سخنی صحیح باشد، آنگاه با توجه باینکه خشایارشا بیست سال سلطنت کرد (۴۸۵ تا ۴۶۵ پیش از میلاد) و ناصر پورپیرار معتقد است در زمان زمامداری او پوریم رخداده است و نتیجتا سرزمین ایران بطور کلی خالی از سکنه شده است، پس از سال ۴۶۵ قبل از میلاد تا سال ۱۴۶ قبل از میلاد سرزمین ایران خالی از سکنه بوده است!!! و ازاین سال ببعد به قول ایشان به مدت ۵۰۰ سال  مهاجران یونانی در ایران اقامت کرده اند. یعنی تا سال 354 میلادی –  قرن چهارم میلادی .

 سئوال مهمی که در اینجا مطرح می شود و اوج بی سوادی پورپیرار را به چالش می گیرد اینست که چگونه ممکن است در حالیکه اصولا در آن سالهایی که یونانیان در ایران ساکن بودند هنوز چیزی به نام  شوالیه و شوالیه گری به وجود  نیامده بود و این مسئله مربوط به قرون وسطی اروپاست ( که اشاره کردیم از سال ۵۰۰ تا ۱۵۰۰ میلادی طول کشید ) یونانیان آمده باشند و تصویری  دقیق از یک شوالیه آن هم با همه تجهیزات و در حال رفتن برای کسب مقام و موقعیت سیاسی ، در کرمانشاه ایران حکاکی کرده باشند!!!!!!!!!!!!!!!!

 

واقعیت اینست که ناصر پورپیرار بدون آگاهی از فرق بین شوالیه     با   گلادیاتور ، آمده است و اراجیفی  چند سرهم بندی نموده تا مثل همیشه عده ای ساده لوح را بفریبد.

او نمی داند طرز لباس پوشیدن و آلات جنگی گلادیاتورها تفاوت های فاحشی با شوالیه ها داشته است. و نقش سوارکار تاق بستان ضمن اینکه هرگز نقش یک شوالیه نیست به هیچ وجه هم نمی تواند نقش یک گلادیاتور باشد.

گِلادیاتورها دسته‌ای از جنگجویان حرفه‌ای  در روم باستان بودند که با یکدیگر و با حیوانات درنده جنگیده و دست و پنجه نرم می‌کردند تا موجبات تفریح تماشاگران را فراهم آورند. این پیکارها که گاه به مرگ ایشان می‌انجامید در میدانگاه‌های ویژه‌ای در بسیاری از شهرهای امپراتوری روم، برای نمونه کولوسئوم رم، اجرا می‌شد.واژه گلادیاتور از واژه گلادیوس لاتین آمده است. گلادیوس شمشیر کوتاهی بود که لژیونرها و گلادیاتورها بکار می‌بردند. بنابراین معنی لغوی واژه گلادیاتور، «خنجردار» است. ( همانطور که اشاره شد خنجر کوتاه) .

تصویر سوارکار تاق بستان به هیچ عنوان بدلیل نوع سلاح ( نیزه بلند ) و لباس بلندی که بر تن دارد نمی تواند تصویر یک گلادیاتور باشد. ضمنا با توجه به فاصله زمانی  زیاد بین اقامت مهاجران یونانی در ایران  تا ظهور شوالیه ها نیز هرگز این نقش نمی تواند نقش یک شوالیه باشد.

 

 و اما  بپردازیم به خصوصیات  نقش سوارکار تاق بستان:

 

در بخش پایین دیوار انتهای ایوان تاق بستان، نقش یک مرد با صورتی سه رخ و بدنی تمام رخ سوار بر اسب قوی هیکلی کنده شده است. این شخص کلاه­خودی بر سر دارد که تمام صورت و گردن او را به جز چشم­ها پوشانده است. بر روی کلاه­خود، تاجی قرار دارد و بر روی پایه­ی این تاج، نواری با دو ردیف دانه­های مروارید دیده می­شود. این نوار در پشت سر به وسیله­ی پاپیونی بسته شده است. حاشیه­ی بالایی تاج شیارهای عمودی­ای دارد. در بالای تاج، موها به صورت انبوه و بدون پوشش رها شده و به وسیله­ی یک پاپیون و دو روبان بسته شده است.
این شخص پیراهن بلندی با نقش مرغ و ارغن بر تن دارد. بر روی پیراهن، زره­ای زنجیرباف پوشیده که تا روی زانو آمده و کمربندی با طرح­های دایره­ای شکل به کمر دارد. در پایین کمربند، حمایلی با طرح­های هندسی به شکل لوزی و دایره دیده می­شود و تیردانی نیز به آن آویزان است.
نیزه­ی بلندی در دست دارد و سپر مدوری برای دفاع در پیش رو گرفته است. صورت و سینه­ی اسب نیز با زره­ای تیغه­ای پوشیده شده است. بر روی این زره نیز منگوله­هایی دیده می­شود، بر روی کپل اسب نیز منگوله­ای آویزان است و بر روی آن نقش انسان سه سر مشاهده می­شود.
بسیاری از مورخین و جغرافی نویسان دوره­ی اسلامی هم چون «ابن فقیه»، «ابن رسته»، «ابودل»  و «یاقوت حموی» نقش سوار را خسرو پرویز و اسب را شبدیز معرفی کرده­اند.

 

واقعیت اینست که فرهنگ وادبیات مشرق زمین همچون درختی با ریشه مستحکم و شاخه های بسیار، درمیان ملل جهان ازاهمیت وارزشی خاص بر خورداربوده ودردورترین نقاط جهان تأثیرگذاری داشته است.

 با شواهدی قابل توجه و بررسی می توان شوالیه های اروپا را دنباله عیّاران وجوانمردان ایران زمین دانست، زیرا که  اکثرنشانه ها واثرها و ویژه گیهای این گروه مردمدارومردم دوست را میتوان دربرخی ازشوالیه های مغرب زمین نیزبه خوبی مشاهده کرد.

پژوهشگرفرانسوی « دیلیک لیوز» به این اندیشه است که اصول وقواعدی که در شاهنامه فردوسی بازتاب یافته، درپیدایش آئین جوانمردی درغرب تأ ثیرگذاربوده است که این پندار وی توسط خاورشناس فرانسوی به نام « کاسی دی پیرسوال » نیزمورد تأئید وتصدیق قرارگرفته است.

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 5 )

داستان کشتار چندين هزار فرد ضديهودي به دست يهوديان و افسانه‌ي "پوريم"، كه در كتاب "استر" (Esther IX.6, 15-16) ذکر شده، افسانه‌اي است كه در هيچ متن و سند ايراني و انيراني تأييد و گواهي نمي‌شود و واضح است اگر چنين كشتاربزرگی اتفاق می افتاد، دست كم مي‌بايست در يك سند تاريخي شرح و روايتي از آن يافته مي‌شد.

 

استر تورات اولین و آخرین کتاب تاریخی است که به واقعه پوریم اشاره نموده است.

 

سئوال نخست ایسنت که آیا  از نظر پورپیرار این کتاب  سند تاریخی  معتبری است یا خیر؟

اگر پاسخ خیر است، پس چرا او که این همه فریاد بر می آورد همه عالم در سیطره جعلیات یهود گرفتارگشته،در قضیه پوریم تا این حد نسبت به کتاب مقدس آنان اظهار ارادت و سرسپردگی می کند؟  "

و اما اگر پاسخ وی  به سئوال مطرح شده " آری " است و کتاب تورات را سندی معتبرمی داند، پس چرا به سایر وقایع تاریخی که در این کتاب ذکر شده و در تعارض مستقیم با نقل قرآنی آنان است اعتقادی ندارد ؟!!!

 

 سئوال دیگر اینست که واقعه پوريم در زمان كدام پادشاه اتفاق افتاده است؟ خشايارشا يا داريوش؟

 

پورپیرار اعتقاد راسخ خود را نسبت به وقوع این حادثه در زمان داریوش بدین نحو بیان می دارد:

 

اشاره کنم که  واژه ی هخامنش نيز لقب ديگری است که پس از تسلط داريوش و نخست وزيری مردخای و انتخاب استر به عنوان ملکه ی داريوش و قتل عام پرخشونت مخالفان يهود در سراسر ايران، که نزد يهوديان به عيد پوريم معروف است و بالاخره تسلط کامل رابی های يهود بر ايران و بين النهرين، مردم شکست خورده ی منطقه بر قوم داريوش نهادند و آن ها را حاخام منش به معنای پيرو روحانيت يهود نام نهادند ) شنبه، 8 شهريور۸۲)  

 

او مردخای را نخست وزیر و استر را ملکه داریوش معرفی می نماید و ادله می کند که به هیچوجه نمی توان پذیرفت حادثه پوریم در زمان خشایارشا اتفاق افتاده است زیرا :

 

"در عين حال تورات مي كوشد گذر چنين حوادث تاريخي را به دوران خشايارشا فرزند داريوش منتقل كند ، اما حاضر كردن استر ، در دربار خشايارشا ، كه پيش تر از اسراي بابل معرفي شده بود ، آن هم به عنوان ملكه ي جوان ، زمان بندي تاريخي مورد ادعاي تورات را تخريب مي كند و اگر كرونولوژي كنوني تسلط حاكمان هخامنشي را جدي بگيريم ، واضح است كه در زمان خشايارشا استر بايد پير زني فرتوت شده باشد ، اما حضور او در دربار داريوش اول با عنوان ملكه موجه است ." (دوازده قرن سكوت ، بخش سوم ، ساسانيان ، قسمت سوم ، ناصر پورپيرار ، سال چاپ : مرداد84 ، صفحه140)

 

"ابن عبري" مورخ مسيحيِ ايراني سده‌ي هفتم ق) روايت جالب توجهي را در اين باره ارائه مي‌كند و مي‌نويسد (ص67):

 

«گويند در زمان او (خشايارش ) داستان استر پاك ‌دامن و مردخاي نيكوكار كه از مردم يهودا بودند اتفاق افتاد و اين قولي نااستوار است و گرنه كتاب "عزرا"، كه همه‌ي وقايع يهود را در زمان اين پادشاه آورده، آن را ناگفته نمي‌گذاشت و درست آن است كه اين واقعه در زمان اردشير مدبر رخ داده باشد».

 

"يوزفوس فلاويوس"، مورخ يهودي سده‌ي يكم ميلادي نيز، داستان استر و مردخاي را در عصر اردشیرقرار مي‌دهد و بازگو مي‌كند (Antiquities of the Jews XI.6.1-13).

متن يوناني كتاب استرنیز پادشاه مذكور را اردشير (Artaxerxes) مي‌خواند. ولی پورپیرار مجددا تاکید می کند که حادثه پوریم فقط می تواند در زمان داریوش انجام شده باشد:

 

 

پنجشنبه 26 آبان1384 ساعت: 4:17

.... تورات استر و مردخای را از اسرای بابل گفته و اگر فرض کنیم که آن ها در اسارت متولد شده اند، پس در زمان اردشیر دوم استر عجوزه ای لااقل 150 ساله بوده است. ماجرای استر و مردخای و حادثه ی پلید پوریم فقط می تواند به زمان داریوش اول انجام شده باشد..........

 

 

 این ارباب تناقض و پرت و پلاگویی !! چندی بعد بر اثر ناچاری  و درماندگی مجبور می گردد شناسنامه جدیدی برای ملکه استر صادر نماید !!! می پرسید چگونه !!؟ خیلی ساده  و راحت . او حکومت های خشایار و داریوش را با یک فوت عالمانه به اشتراک  زمانی می رساند و مشکل سن و سال استر خانم را که موجب شده تمام اندازه گیری ها و شاقول و ترازگذاری های وی برای معماری زمان پوریم بهم بریزد را برطرف  می نماید:

 

اکنون می توانم لااقل از پانزده مسیر جداگانه اثبات کنم که پس از نسل کشی کامل مردم شرق میانه به وسیله ی یهودیان، در پایان حکومت مشترک داریوش اول و خشایارشاه، که تورات از ان با عناون قتل عام پوریم یاد می کند، به درازای ۱۲۰۰ سال، یعنی تا ظهور اسلام، جنبنده ای در جغرافیای فرضی ایران زندگی نمی کرده است.

( پاسخ پورپیرار به مقاله دکتر ترکی،خردنامه همشهری شماره شهریور ۱۳۸۵ )

 

مدتی بعد وی این 15 مسیر مشهور و مشهود تاریخی خود را یکی یکی بر روی نقشه افکار و اوهام خود گم می کند و ضمن معرفی تورات ( بخش استر ) بعنوان یک سند معتبر تاریخی می نویسد :

 

 می توان بخش اعتراف کتاب استر در توسل یهودیان به کشتار پوریم را، علی رغم تلاش مورخان مزدور کنیسه در انکار و سرپوش نهادن بر آن، به عنوان سند علت نابودی تمدن شرق میانه به زمان خشایارشا ارائه و مورد مداقه قرار داد ) ناصر پورپیرار در چهارشنبه هفدهم مرداد 1386 )

  

بدینگونه تاریخشناس همیشه ملهم ( الهام گیرنده ) ما برمی گردد سر سطر.

 

 و می فرمایند همانگونه که در تورات ذکر شده  پوریم در زمان خشایارشا اتفاق  افتاده است فلذا نتیجه می گیریم که زیاد هم نباید به سن ملکه استر گیر داد  و گفت:

 

واضح است كه در زمان خشايارشا استر بايد پير زني فرتوت شده باشد ، اما حضور او در دربار داريوش اول با عنوان ملكه موجه است ." (دوازده قرن سكوت ، بخش سوم ، ساسانيان ، قسمت سوم ، ناصر پورپيرار ، سال چاپ : مرداد84 ، صفحه140)

 

در زمان بندی تاریخی مورد ادعای تورات را هم که به قول پورپیرار سندی است مو به مو منطبق با حوادث تاریخی نباید هیچ شکی کرد:

 

همین جا بگویم که تورات به معنای آن فرو فرستاده ی نخستین الهی، در پایان حیات موسای پیامبر بسته می شود و آن کتاب ها که در ذیل تورات آمده، چنان که از نام مولفین آن ها، ارمیا و اشعیا و دانیال و استر و غیره برمی آید، روایت هایی از تاریخ قوم یهود پس از درگذشت موسی است، که به وجه حیرت آوری منضبط، منطبق با یافته های نوین باستان شناسی در شرق میانه و قابل استناد است. ( ناصر پورپیرار /اسلام و شمشیر (۱۳) مورخ ۱۷/۲/۸۵ )

 

 

و هرگز نباید گفت :

 

"در عين حال تورات مي كوشد گذر چنين حوادث تاريخي را به دوران خشايارشا فرزند داريوش منتقل كند ، اما حاضر كردن استر ، در دربار خشايارشا ، كه پيش تر از اسراي بابل معرفي شده بود ، آن هم به عنوان ملكه ي جوان ، زمان بندي تاريخي مورد ادعاي تورات را تخريب مي كند." (دوازده قرن سكوت ، بخش سوم ، ساسانيان ، قسمت سوم ، ناصر پورپيرار ، سال چاپ : مرداد84 ، صفحه140)

 

به راستی محققی از این پریشان گوتر کجای تاریخ یافت می شود؟

 

 او مدعی است یهودیان میلیونها !!!!! برگ اسناد در باره ی تاریخ ایران ساخته اند

تا بلکه کسی پی به ماجرای پوریم نبرد :

 

ناصر پورپیرار. جمعه 16 دي1384 ساعت: 2:26

سلام آقای آیدین. با وارد شدن رخ داد پلید پوریم به رخ دادهای تاریخی منطقه، که یهودیان سخت مخفی نگه داشته بودند، و قبول تبعات ضد تمدنی آن تا حذف کامل حیات و هستی کهن شرق میانه، دو کار سترگ در برابر نسل آینده قرار می گیرد: نخست دور ریختن میلیون ها برگ اسناد کنونی یهود ساخته درباره ی تاریخ ایران باستان و مهم تر از آن تحقیقات جدید بر اساس مدارک درست تاریخی برای آن دوران، که از جمله می تواند شامل تحقیق در موضوع مورد نظر شما نیز باشد. خود شما می توانید مدخل عرضه شده را بشکافید و دلایل لازم را برای آن جمع آوری کنید.

 

 


و پيوسته مي كوشد از ماجرای خيالي پوریم پیراهن عثمانی برای پوشاندن اهداف و نیات شوم خود بسازد. او از طرفی ادعا دارد كه یهودیان برای انتقام کشی از اقوام ممتاز شرق میانه با اجیر نمودن عاملین هخامنشی به نسل کشی ایشان پرداخته اند و پس از آن در پی 1200 سال سکوت در منطقه و برای از بین بردن هر گونه رد و نشانی از این جنایت بی سابقه، به تاریخ سازی و تولید سلسله های مجعول اشکانی و ساسانی پرداخته اند، و از طرف دیگر برای اثبات وقوع چنین حادثه هولناکی به تورات همان یهودیان جاعل و زیرکی استناد می کند که موفق به ایجاد دو سلسله قلابی با این همه کتیبه، سکه، بنا، و نقش و نگار شده اند !!!


حال باید پرسید چگونه می توان پذیرفت و باور داشت که این یهودیان ِ سلمان، زرتشت، مزدک، مانی، بابک، ابومسلم خراسانی و یعقوب لیث ساز، پاسارگاد ساز، شاهنامه ساز، زبان پهلوی ساز، کتیبه ساز، سکه ساز، نقش رجب و نقش رستم و تنگ چوگان ساز با این همه درایت و استعداد و وقت و هزینه ای که (به تصور پورپيرار) برای رسیدن به هدف شان به خرج داده اند، از حذف ماجرای پوریم از کتاب دینی خویش، كه به قول پورپيرار موجب رسوايي و نشانه خونخواري آنان است، غافل و ناتوان مانده اند !"

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 4 )

ناصر پورپیرار از جمله کسانی است که سخت  معتقد است اسکندر مقدونی  همان ذوالقرنین قرآنی است. او هجوم اسکندر به سرزمین ایران را اقدامی رهایی بخش !!! برشمرده که پایان فرح انگیز !!! آن شکست و گریز هخامنشیان  به سرزمین مادری شان ( خزران ) بوده است !!! وی با اطمینان تمام مدعی می گردد که اسکندر مقدونی بنا به تقاضای  عاجزانه بومیان ایران سدی را در مسیر بازگشت هخامنشیان ایجاد نمود که عینا با همان  سدساخته شده توسط ذوالقرنین که در قرآن مورد اشاره قرار گرفته است مطابقت دارد :

" باري، پس از سقوط هخامنشيان، به دست اسكندر نجات بخش و گريز بقاياي آنان، به سرزمين بومي خود، يعني سرزمين خزران و سد بستن اسكندر ذوالقرنين بر مسير بازگشت آن‌ها، در دربند دنبال آنان، طومار اين واژه‌ي پارس، تا ظهور رضاشاه، درهم پيچيده شد". ( ناصر پورپیرار -  مقاله یادداشت برای پدرمحمد- مورخ شنبه، 8 شهريور، 1382 ساعت 7:46)

او همین ادعا را در کتاب برآمدن اسلام خود نیز تکرار نموده است:

" فهم تصویر تاریخی این اشاره قرآن بسیار ساده و صریح است (!!!): مردم  به اسکندر (!!!!!) از ظلم و ستم قومی پناه می­برند و درخواست ساخت حائلی بین خود و آنان دارند. در اینصورت باید بقایای هخامنشیان را از مقابل شمشیر اسکندر، به مسقط الراس خویش در آن سوی کوه­های قفقاز، به سرزمین خزران، گریخته بدانیم آن گاه اسکندر  .... باید تنها راه عبور آنان به جنوب، یعنی گذرگاه قفقاز را، با سدی (!!!!!!) نفوذناپذیر بسته باشد تا بازگشت آنان میسر نباشد. ( ناصر پورپیرار- کتاب برآمدن اسلام جلد ۳. ص ۲۵۳-۲۵۴ ) 

 

تولد اسکندر مقدونی در شهر پِلا در ژوئیهٔ (۱۰ تیر تا ۹ اَمرداد) ۳۵۶ ق.م. بود و در سن ۲۰ سالگی به تخت نشست. لذا  فقط در صورتی ادعای پورپیرار مبنی بر اضمحلال هخامنشیان به دست اسکندر مقدونی قابل قبول خواهد بود که وی بپذیرد هرگز حادثه پوریمی نه در زمان داریوش و نه در زمان خشایارشا اتفاق نیافتاده است و سلسله هخامنشی تا ۱۳۴ سال بعد از حکومت خشایارشا ادامه داشته است. زیرا که اگر بپذیریم  قتل عام پوریم آنگونه که پورپیرار مدعی است باعث گردید نسل هر جنبنده ای در سرزمین ایران منقطع شود!!! آنگاه ادعای دیگر وی مبنی بر ذوالقرنین بودن اسکندر آنهم بواسطه ساختن سد سفارش شده توسط  گروهی از جنبندگان ( بومیان ایران ) جهت جلوگیری از بازگشت مجدد هخامنشیان ، بسیار ابلهانه و فانتزی بنظر خواهد آمد.

و اما حکایت به همین جا مختومه نمی شود و نویسنده حواس پرت ما با این تصور که مبحث تاریخ شناسی نیز همانند قدم زدن در پارک و دشت و دمن است که هرگاه میل مبارک گردشگر اقتضاء نمود می تواند ازهر شاخه گل بویی استشمام نموده و حظی برد، به ناگه سخنان  کاملا متناقضی با آنچه در بالا ذکر شد ابراز می دارد که مضمونی جز این ندارد که هر چه در خصوص ذوالقرنین بودن اسکندرمقدونی به هم بافته سخنانی ناپخته و من درآوردی بیش نبوده است.  

متفکرخواب نمای ما در سخنان تازه خود مدعی می گردد که ایهاالناس هخامنشیان نه با ضرب زور و شمشیر جناب اسکندر خان گهگاه ذوالقرنین!!! که بطور داوطلبانه از این سرزمین گریخته اند !!! و جالب اینجاست که گریز آنان را هم نه بر اثر ترس و بزدلی از مقابله و جنگ با دشمن بلکه  بعلت کسب پیروزی و پس از دستیابی کامل بر همه ثروتهای طبیعی این سرزمین می داند!!! 

 " آقای تلمیذ. پس از پوریم هخامنشیان و یهودیان نیز از ایران به سرزمین خزران و اورشلیم بازگشته اند، زیرا که سرزمین فاقد انسان، یعنی فاقد مالیات و نزول بده برای انگل هایی به نام امپراتور و نزول خوار جذابیت ماندن ندارد. " ( نويسنده: ناصر پورپیرار-  ستون پاسخ به خوانندگان وب لاگ - جمعه 24 شهريور1385 ساعت: 10:47)

  بلی !!!

بنا به فرموده جناب پورپیرار، هخامنشیان پس از دست یازیدن به قتل عام پوریم چون هیچ کسی باقی نمانده بود تا مالیات و نزول پرداخت نماید !!! ، ماندن در این سرزمین بی جاذبه !!! را ناروا تشخیص دادند  و در کمال حماقت و نادانی، چشمان خود را بر تمامی منابع آبی ، دشت های حاصلخیز ، معادن طلا و نقره ، باغها و کشتزارها ، دام ها و طیور، جنگلها و حتی کلیه زیور آلات و جام های زرین و مسین باقی مانده ازمغلوبین بسته و سواربر اسب بادپا شده و به خزران گریختند.

آیا مضحک تر ازا این استدلال بی سر وته پورپیرار چیزی شنیده اید؟!!!! 

معلوم نیست معنای واژه یقین در فرهنگ لغات پورپیرارچیست؟

زیرا او برای همه ادعاهای خود ابتدا اظهارفهم تاریخی، عینا مطابق کلام وحی بودن و ...می کند و بعد از مدتی  به یقین  جزو سرسخت ترین  انکارکنندگان آن می گردد!!!! 

 

 " اینک به یقین و بدون ظهور معارضی می دانیم که نیزه داران هخامنشی، پس از انجام پروژه ی قتل عام پوریم، منطقه را به سوی مسقط الراس خویش، یعنی سرزمین خزران، ترک کرده اند" ( ناصر پورپیرار - ایران شناسی بدون دروغ، 72 مورخ 12/4/86 )

براستی تکلیف چیست؟!!

اگر ایشان تا این اندازه یقین دارد که هخامنشیان پس از قتل عام پوریم این سرزمین را ترک گفتند پس اسکندر مقدونی ۱۳۴ سال بعد با سپاه کدام پادشاه هخامنشی جنگید و باعث سقوط سلسله حکومتی آنان و گریزشان به خزران گردید؟!!!

سد اسکندر که به قول پورپیرار به سفارش بومیان ایران جهت جلوگیری از بازگشت هخامنشیان  بوسیله جناب اسکندر ذوالقرنین !!! ساخته شد  چه تکلیفی پیدا می کند؟

تکلیف اسکندر مقدونی که پورپیرار وی را فرستاده خدا  خوانده تا بشارت گر پیام نجات مردم مصر، بین النهرین و ایران، از سلطه خونین و مخرب هخامنشیان باشد ( کتاب اشکانیان - ص ۲۳۱ ) چه می شود ؟ و او بلاخره چه کسانی را آزادی می بخشد؟!!!! 

اگر پوریم حقیقت داشته است و بنا به ادعای ناصر خان در زمان خشایارشا اتفاق افتاده است، ۱۳۴ سال بعد از حکومت خشایارشا، اسکندر مقدونی پبام آور رهایی مردم ایران و شرق میانه از سلطه خونین چه کسی بوده است ؟!!! ( پادشاهی خشایارشا از حدود سال ۴۸۶ پیش از میلاد شروع  و تا سال ۴۶۵ پیش از میلاد ادامه می­یابد. لذا اگر سا ل ۴۶۵ را سال اتمام قتل عام پوریم در نظر بگیریم، فاصله بین این واقعه تا یورش اسکندر مقدونی چیزی حدود  ۱۳۰سال می ­شود!!)

آیا یک فرستاده الهی ( اسکندر ذوالقرنین ) اشتباها برای نجات قومی که قرنها وجود نداشتند فرستاده شده!!! و یا  سیستم فکر و منطق پورپیرار است که گزارش اشتباه به خلق الله  می دهد؟!!!

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 3 )

بخش عمده ی معرفت ما متکی برمواردی است که از دیگران می آموزیم. غالبا ما معرفت دست اولی از شواهد مؤید نظریه ی نسبیت، شکل دی.ان. ای، و ... در دست نداریم؛ اما این موارد و دیگر باورهای علمی را بدان خاطر می پذیریم که مرجعیت متخصصان را در زمینه های مختلف قبول داریم. آگاهی ما از رخداد های تاریخی عمدتا ناشی از اسناد و خاطرات باقی مانده از گذشتگان است. درباره ی رخدادهای کنونی هم  ازطریق پی گیری اخبار رسانه های گروهی مختلف و متنوع ، آگاهی های مورد نیاز را بدست می آوریم. دادگاه ها متکی بر گواهی شاهدان عینی و متخصصان امر هستند. در حقیقت، می توانیم مفهوم حقوقی گواهی شاهدان را بسط دهیم تا همه ی این موارد را بپوشاند.

ارزش هر یک از این گواهی ها، بستگی به اعتبار شاهد دارد. هنگامی که نتیجه ای را برپایه ی گواهی کسی می پذیریم، استدلال مان را می توان چنین نشان داد: 

اگر قرار باشد چنین برهانی استحکام منطقی داشته باشد، باید دو فرض در مورد آن درست باشد. نخست اینکه، X باید آنچه را که در موردش سخن می گوید بداند؛ او باید صلاحیت سخن گفتن در مورد آن موضوع را داشته باشد. اگر p گزاره ای از یک حیطه ی تخصصی باشد، آنگاه X باید در آن حیطه تبحری داشته باشد. اگر بیان یک رخداد باشد، X باید در موقعیتی باشد که بداند چه اتفاقی افتاده است.

دوم اینکه، X باید آنچه را که می داند صادقانه و عینی، بدون تعصب، تحریف، یا جرح و تعدیل بیان کند. به بیان دیگر، X باید کسی باشد که حقیقت را می داند و آن را می گوید. هردوی این شروط برای اعتبار گواهی ضروری هستند. در حالت ایده آل، باید دلیلی ایجابی داشته باشیم که فکر کنیم X صالح و عینی است. دست کم، نباید هیچ دلیل ایجابی ای بر عدم صلاحیت، یا عدمعینیت او داشته باشیم.

ناصر پورپیرار در مبحث پوریم از کتیبه بیستون بعنوان یکی از شواهد و ادله معتبر خود برای اثبات وقوع این ماجرا در زمان پادشاهی داریوش، به کرات بهره برداری نموده است. اما نحوه این بهره برداری حکایتی عجیب و شنیدنی دارد. او از یک سو با اطمینان فراوان از اعتبار گواه خود  ( کتیبه بیستون ) بر چگونگی وقوع و ابعاد حادثه مذکور( پوریم ) سخن می راند:

 ۱- " متن کتیبه بیستون سند بی خدشه، مستقیم و مطمئنی است که می گوید پس از سلطه داریوش بر ایران، ساکنان این سرزمین، با همان امکانات اندک نظامی خود، حتی دمی او را آسوده نگذارده اند " . ( ناصر پورپیرار – مقاله نعل وارونه - درباره ی رفتار دیرین یهودیان با مردم ایران و بین النهرین - جمعه هفدهم شهریور 1385 ساعت  23:29 )

۲- " سندی از دوران هخامنشان تحت عنوان کتیبه بیستون در دست است که در آن سنگ نوشته، شرح مقاومتهای ملل تحت ستم هخامنشیان علیه داریوش ثبت شده است. در این کتیبه از قیامهای سراسری و مستمری سخن گفته می شود که همزمان با آمدن داریوش در سراسر قلمروی هخامنشیان بوقوع پیوسته و هخامنشیان نیز جهت خاموشی شورشها به شدیدترین سرکوبها و قتل عامها متوسل شده اند. ( ناصر پورپیرار- سخنرانی در دانشگاه زنجان- سال۱۳۸۴)

۳- " اینک می‌توان با اسناد و استنادهای بسیار مدعی شد که یهودیان در هجوم کینه توزانه‌ی خود به بومیان آرامش و استقلال طلب ایران، که با تسلط وحشیان هخامنشی و راهبران یهودی آن‌ها مخالف بوده‌اند، در ماجرای "پوریم" و با اجازه داریوش، در یک اقدام خبیثانه و کثیف نظامی از پیش طراحی شده،ودر غافل گیری کامل، اقوام مسالمت جوی بسیاری را از مسیر تاریخ ایران و شرق میانه روبیده‌اند."

۴- " اسامی این سی و دو ملت موجود در سنگ نبشته‌های داریوش، بزرگ‌ترین دلیل حضور آن‌ها در تاریخ و در شرق میانه است. اما از پس داریوش و درست‌تر این که از پس ماجرای پوریم، تاریخ دیگر اثر و یادی از این اقوام ارائه نمی‌دهد "

 

۵- " به هر حال تا همین جا و بر مبنای گزارش کتیبه ی بیستون کاملا معلوم است که مردم هیچ حوزه جغرافیایی در شرق میانه ی کهن، ماندن در زیر کلید سیاسی - نظامی این جانور سفاک و روان پریش تاریخ را خوش نداشته اند!"  (پورپیرار- مقاله مدخلی بر ایرانشناسی بدون دروغ و بی نقاب ۴۹ )

 

۶- " با دلایل کامل و لازم می دانیم که داریوش با مقاومت منطقه ای رو به رو بوده و علی رغم موفقیت هایی، چنان به آستانه ی شکست نزدیک شده، که طراحان یهود تنها چاره ی نجات قوم خود از خشم عمومی مردم منطقه را، قتل عام و نسل کشی برنامه ریزی شده و کامل بومیان توانای ایران و بابل و آشور تشخیص داده اند. " ( ناصر پورپیرار - مدخلی بر ایرانشناسی بی دروغ و بی نقاب ۴۹ یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۸۶)

و از سویی دیگر وی همین شاهد معتبر خود ( کتیبه بیستون ) را مملو از دروغ ، ادعاهای غیرممکن ، بی پایه و غیرقابل باور بر می شمرد که نویسنده ای گزافه باف و دروغ پرداز آنرا نگارش نموده است!!!!

سایه های دروغ در کتیبه ی بیستون چندان غلیظ است که راوی، یعنی داریوش را هم از انبوهی آن در هراس می بینیم و از آن که مطمئن است ادعاهای غیرممکن و بی پایه اش را، مردم همان زمان و آیندگان نیز باور نخواهند کرد، در شرح کوتاه و فهرستواره ای از ۱۹ نبردش در حوزه های مقاومت، به التماس از خوانندگان کتیبه می خواهد تا او را دروغ گو و گزافه باف نپندارند! (  ناصر پورپیرار - مدخلی بر ایرانشناسی بی دروغ و بی نقاب 49  یکشنبه نوزدهم فروردین 1386)

و جالب تر اینکه در ادامه  همین مقاله، وی داریوش را فردی کاملا بی خبر ازمتن کتیبه توصیف  نموده و مضامین کتیبه را کار کاتبانی می خواند که به میل و سلیقه خود هر چه خواسته اند نگاشته  و نقر کرده اند و حتی بخود اجازه داده اند با سوء استفاده از عجز و ناتوانی داریوش  در خواندن متن ، وی را به تمسخر بگیرند.

" تصور موکد من چنین است که چون کاتبان کتیبه ها با خبر  بوده اند داریوش ازخواندن آن متن، چنان که خود در بند بیستم ستون چهارم همین کتیبه تایید می کند، عاجز بوده است، انتقام جویانه در چنین مواردی، او را با نگارش این گونه مضامین تمسخر کرده اند!!! " ( ناصر پورپیرار- مقاله مدخلی بر ایرانشناسی ...۴۹)

به راستی چگونه می توان بین این تناقضات فکری و گفتاری  پورپیرار ، جمع عقلایی بست؟!!

فرض كنيم كه جسمى ( در اینجا  اعتبار کتیبه منظور است ) در همه ابعادش (طول ، عرض و ارتفاع ) تا بى نهايت بزرگ شود آيا مى توانيم در كنارآن ، يك جسم ديگر( بی اعتباری کتیبه مورد نظر ) هم فرض كنيم كه آن هم از هر طرف تا بى نهايت ادامه داشته باشد؟ قطعا نه ، چون همان جسم فرضى اوّل ، همه فضاى فرضى را پر مى كند و ديگر جايى براى جسم ديگر، چه محدود و چه نامحدود باقی نمی گذارد.  

اگر  کتیبه بیستون را X  و  پوریم را P در نظر بگیریم و بر اساس اصل اعتبار گواه بگوئیم که X می گوید P  پس P  درست است، آنگاه  قطعا حق هیچگونه تشکیکی در میزان اعتبار X  را ( که  با اعتبارخود فضای فرضی بحث را کاملا پوشانده ) نداریم زیرا در صورت چنین گمانی، نتیجه ای را که برپایه ی گواهی X  پذیرفته ایم کاملا  بی اعتبار ساخته ایم. 

ناصر پورپیرار از کتیبه بیستون بعنوان سند و گواهی بی خدشه ، مطمئن و مستقیم  یاد می کند که شرح مقاومتهای ملل تحت ستم هخامنشیان علیه داریوش در آن ثبت شده است. مقاومتهایی که بنا به ادعای وی سرانجام منجر به این نتیجه شد که طراحان یهود تنها چاره ی نجات قوم خود از خشم عمومی مردم منطقه را، قتل عام و نسل کشی برنامه ریزی شده و کامل بومیان توانای ایران و بابل و آشور تشخیص دهند.

به راستی سند  مطمئن چیست؟ و گواه بی خدشه کدام است؟

هنگامی که او بزرگترین دلیل حضور ۳۲ ملتی را که ادعا می کند قبلا در ایران می زیسته اند و براثر کشتار پوریم توسط  داریوش بطور کامل از بین رفته اند، ذکر اسامی آنان در کتیبه بیستون  می خواند، قطعا  هنگامی که در مقاله ای دیگر این کتیبه ( یا همان گواه معتبر X ) را مملو از دروغ می خواند، وجود و حضور این ۳۲ ملت را نیز منکر شده است.  چرا که در هیچ سند تاریخی دیگری بغیر از کتیبه بیستون، نامی از این ۳۲ ملت برده نشده است . فلذا براحتی می توان ادعا کرد که هرگز این ۳۲ ملت وجود خارجی نداشته اند و ادعای کشتار آنان در جریان پوریم نیز افسانه و دروغی بیش نیست.

بر همین اساس به سادگی تمام می توان این نتیجه گیری پورپیرار را نیز که  می گوید: 

" بر مبنای گزارش کتیبه ی بیستون کاملا معلوم است که مردم هیچ حوزه جغرافیایی در شرق میانه ی کهن، ماندن در زیر کلید سیاسی - نظامی این جانور سفاک و روان پریش تاریخ ( داریوش ) را خوش نداشته اند!" 

سخنی فاقد اعتبار از تمامی جوانب جغرافیایی، شخصیت شناسی، تاریخی و اجتماعی بر شمرد. چرا که وی  ملاک تمامی این داوری ها را مفاد کتیبه ای قرار داده است که خود در جای دیگری عنوان نموده مملو از دروغ و گزافه بافی است.

لذا این رابطه منطقی که X می گوید P  پس P درست است را که  بعنوان فرمول اثبات موضوع پوریم براساس متن کتیبه بیستون برگزیده است بطور کل بی اعتبار می نماید.

می دانیم مقوله تاریخنگاری واقعی با نگارش تاریخ بر اساس تسویه حساب های شخصی و انتقام جویی هایی  فردی، مقوله ای کاملا متفاوت و غیر قابل جمع است. لذا زمانی که پورپیرار خود مدعی  می گردد تصور موکد دارد که کاتبان کتیبه با انگیزه و هدفی انتقام جویانه ، سعی کرده اند دست به نگارش پاره ای مضامین بزنند تا داریوش را به تمسخر بگیرند!!! خود بخود ادعای قبلی خود مبنی بر بی خدشه و مطمئن بودن این سند را به زیر سئوال می برد. زیرا اولین شرط  قضاوت پیرامون حوادث تاریخی بر اساس استناد به یک سند تاریخی ، احراز اطمینان از عدم دخالت هر سمت و سوی نفسانی مورخ در گزارش حادثه است.  

بحث دیگری که در این بین مطرح می شود وجود تناقض عمیق درمیان ادعاهای پورپیرار است. تناقض عبارت از تقابل دو قضیه بنحو سلب و ایجاب با هم است و در صورتی تحقق پیدا میکند که هشت شرط معروف تناقض که از آن در فلسفه به ( وحدات ثمانیه) یاد میشود متوفر و موجود باشد .

 

در تناقض هشت وحدت شرط دان **وحدت موضوع و محمول و مکان

وحدت شـرط اضافــه جـــزء و کــل **قـــوه و فعـل است در آخر زمان

 

     یعنی بدون توفر و وجود این هشت شرط محال است که بین دو قضیه تناقضی تحقق پیداکند .

     پس اگر بگوئیم زید زنده است و خالد مرده است ، بین این دوقضیه تناقض نیست زیرا که موضوع در قضیه اول زید و در قضیه دوم خالد است و چون وحدت موضوع وجود ندارد پس همه شروط متوفر و موجود نیست .

     و اگر بگوئیم زید ایستاده است و زید غذا میخورد باز تناقضی وجود ندارد زیرا که محمول در قضیه اول ایستادن و در قضیه دوم غذا خوردن است پس در محمول با هم متحد نیستند .

     و اگر بگوئیم زید امروز هست و زید دیروز نبود تناقضی نیست چون وحدت زمانی وجود ندارد .

    اگر بگوئیم زید در کابل است و زید در قندهار نیست ، اینجا وحدت مکانی وجود ندارد پس تناقض منتفی میباشد و همین قسم در رابطه با شروط دیگر که در ضمن بیان هشت شرط گذشت .

در زمینه کتیبه بیستون سخنان پورپیرار در تناقض کامل با یکدیگر قرار دارد.

زیرا او می گوید:

قضیه ۱ : کتیبه بیستون سندی مطمئن و بی خدشه و مستقیم است 

قضیه ۲ : کتیبه بیستون مملو از دروغ و گزافه بافی است !! که کاتب مضامین آنرا به قصد انتقام جویی و تمسخر نگاشته است. 

بدیهی است بین این دو قضیه که پیرامون موضوع واحدی سخن گفته اند بدلیل عدم وحدت محمول، تناقض عمیقی وجود دارد. زیرا در قضیه دوم  کاملا مخالف با قضیه اول ، پیرامون یک موضوع واحد هم معترف به خدشه و دخل و تصرف شده است و هم نامطمئن بودن و مملو از دروغ بودن متن. 

بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت 2 )

باستان شناسی یکی از شبعات انسان شناسی است که زمینه ساز تاریخ است ( واژهٔ تاریخ از واژهٔ فارسی ماهروز آمده که این واژه ( ماهروز ) پس از وام‌گیری از سوی عربی به شکل مورخ درآمده و پس از صرف شدن در دستگاه باب‌های عربی ریشهٔ  أرخ و سپس واژهٔ تاریخ از آن مشتق شده است ).

درباره تاریخ می توان گفت که آغاز زمانی است که انسان از نگارش و کتابت برای ثبت وقایع و رویداد ها استفاده کرد که قدمت آنها حداکثر به حدود 5200 سال پیش (3200 پ.م ) می رسد. برای اطلاع از بسیاری از رخداد ها که پیش از اختراع خط و نگارش روی داده اند و هیچگاه ثبت نشده اند با توجه به قدمت انسان باید از روشی جداگانه و مستقل استفاده کرد که باستان شناسی است. بنابر این می توان گفت که باستان شناسی آن شاخه از انسان شناسی است که درباره انسان از آغاز پیدایش او بر پهنه گیتی تحقیق می کند.

 

یکی از دلایل تقدس نوشتار آن است که نوشتن به معنای «ثبت» کردن و «در بند کردن کلام»، پویایی و تغییر را از امر شفاهی می گیرد. به عبارت دیگر نوشتن یک واقعه مثل عکس گرفتن از یک صحنه عمل می کند و آن واقعه را غیرقابل تغییر می نماید. به طور مثال ادبیات شفاهی که در طول قرن ها سینه به سینه انتقال می یابد همواره پویا است و بنابر شرایط اجتماعی و فرهنگی دستخوش تغییر و دگرگونی می شود، اما در هر دوره که این ادبیات مکتوب شده، پویایی آن نیز در همان مرحله متوقف گردیده است.

 

 در موقع بحث پیرامون پوریم بعنوان یک حادثه تاریخی هنگامی که از آقای  ناصر پورپیرار سئوال می شود با توجه به بدیهیات علم تاریخشناسی چرا در رابطه با این حادثه در هیچ  منبع و ماخذ تاریخی غیر از کتاب تورات ، کوچکترین اشاره ای نگردیده است مدعی می گردد :

 

سکوت خبری مطلق درباره ی حادثه ی پوریم، ناشی از نبود شاهد انسانی در عهد باستان است ( ناصر پورپیرار -  ایران شناسی بدون دروغ، 87  مورخ 2/6/86)

 

 

 بدین ترتیب وی  رمز مخفی ماندن این راز بزرگ را کشتار تمامی شاهدان داستان و لذا عدم ثبت آن در حافظه حتی یک انسان جهت انتقال به انسانهای دیگر بر می شمرد:

 

سپس سبب اصلی موفقیت یهودیان در مخفی نگهداشتن ماجرای پوریم در عهد باستان را، همین نبود حافظه ی انسانی دانستم.( ناصر پورپیرار - همان مقاله )

 

 

حافظه نوعی فعالیت ذهنی است که به ما امکان می دهد حالات خود آگاهی از قبیل  لذات ، دردها ، خواسته ها ، احساسات ، دریافتهای حسٌی ، اندیشه ها و قضاوت ها را حفظ کرده و آنها را مجدداً در ذهن خویش بازیابیم .

حافظه امکان بازشناسی و مراجعه به گذشته را به ما می دهد. اصطلاحی که "مارسل پروست" در مورد حافظه بکار می برد این است : این مکانیسم به ما اجازه می دهد تا " زمان از دست رفته " را مجدداً باز یابیم .
حافظه بینایی رایجترین نوع حافظه است . این نوع حافظه تصاویری را که می بینیم . اماکنی را که از آنها عبور کرده ایم و صورتهایی راکه با آنها برخورد داشته ایم ضبط می کند. در یک کلام ، این نوع حافظه به ما امکان می دهد تا تمام نکاتی را که از طریق دیدن برایمان مطرح شده اند ضبط کنیم  و به صورت خاطره در آوریم. 

 

اشاره پورپیرار به نبود حافظه ی انسانی بر اساس این اعتقاد جزمی  استوار است که تمامی انسانهای شرق میانه آنروز دراثر حادثه پوریم بطور کامل نابود شدند و لذا هیچ یک از بینندگانی ( شاهدانی ) که این ماجرا را دیده و به حافظه سپرده باشد باقی نماند تا بتواند با افشای آن یهودیان را رسوا سازد.

 

ولی  گویا مثل همیشه اعتقادات پورپیرار حتی نسبت به تفکرات شخصی خود، سست و پوشالی است زیرا که خود وی چه در همین مقاله و چه در مقالات ماقبل و مابعد سخنانی ادا می نماید که در تناقض آشکار با ادعای نابودی مطلق شاهدان عینی قتل عام پوریم است:

 

 اگر آگاهی هایی به طور نسبی درباره ی بین النهرین نزد اسکندر می یابیم، خود عالی ترین دلیل است که لایه ی نازکی از خردمندان، که پایه گذار آکادمی در غرب شده اند، از قتل عام پوریم، آن هم از غربی ترین حوزه های تجمع بین النهرین، جان به در برده و به سمت غرب امن گریخته اند ( ناصر پورپیرار – ایران شناسی بدون دروغ 87 مورخ 2/6/86 )

 

هر چند برخلاف نظر غیر مستند پورپیرار،  واژه آکادمی، برگرفته از نام ِ یلی ـ آکادمُس ـ در میتخت‌های ِ یونان است که زمین‌های ِ اپاختر ِ خوربری ِ یونان به نام ِ او نامیده می‌شد و چون دبستان ِ پلاتون در آن‌جا بود، کم‌کم در زبان‌های ِ اروپایی، به چم ِ "دبستان" و "آموزش‌گاه" به کار رفت . ( پسوند ِ ia در پایان ِ بسیاری از وام‌واژه‌های ِ یونانی در زبان ِ انگلیسی به کار می‌رود. واژه‌هایی نظیر ِAcademi-Academy-Academe همه از همین ریشه‌ اند ) و لذا واژه‌ی ِ آکادمی ربطی به  "اکدی" و پسوند ِ emia_ ندارد.

 

ولی بر فرض محال که ادعای پورپیرار را صحیح بگیریم:

 

براستی چگونه می توان بین این ادعای وی با ادعایی که چند سطر بالاتر در خصوص کشف رمزموفقیت یهودیان در پنهانداشت کامل کشتار پوریم که همانا به قول وی عدم  بجای گذاشتن حتی یک شاهد انسانی است  نموده است کوچکترین هماهنگی و هارمونی  منطقی یافت ،والله اعلم!!!

 

چگونه  است که عده ای از خردمندان  یک قوم از قتل عام عظیم پوریم !! جان سالم بدر می برند ولی هرگز و هرگز در هیچ کجا چه بصورت مکتوب و چه بصورت  شفاهی حتی یک کلمه در خصوص آن بلای دهشتناکی که  شاهد آن بوده اند به زبان نمی آورند ؟؟!!!

 

خردمندانی که قطعا از آنچنان اداراک، آزاد اندیشی و استعداد فوق العاده ای برخوردار بوده اند که پورپیرار آنان را شایسته لقب پایه گذاران « آکادمی »  معرفی می نماید !!

 

آیا  این حضرات خردمند !!! در آکادمی خود در حد یک تصویرنقاشی شده هم که شده نمی توانستند ازقتل عام پوریم  که تمام هست و نیست آنان و اقوام و اقربایشان را به باد فنا داده بود اثری خردمندانه برجای بگذارند؟!! 

 

مقایسه ماهوی بین نقطه نظراتی که پورپیراردر مقاطع مختلف بیان  می دارد برآیندی جز   امواجی از تناقضات فاحش و مهلک که ناشی از نااستواری اساسی ساختار ادعاهای اوست بدنبال ندارد. در چنین وضعیتی کاملا طبیعی است منتقدان وی  نظریات  فاقد بنیان علمی و ادله عقلی او را فقط و فقط  بعنوان سخن پراکنی های مغرضانه و فرصت طلبانه قلمداد نمایند. 

 

ماجرای شاهد و شاهد گیری وی در جریان حادثه پوریم  هنگامی هیجان انگیزتر می شود که وی به ناگه با لگد به زیر تمام کاسه و کوزه های دست ساز قبلی خود زده و برای این ماجرای بدون حتی یک شاهد انسانی بجای مانده شاهدان زنده دیگری نیز معرفی می نماید !!!

 

به گمان من، که شرح آن را در پاره نوشته ی دیگر بیاورم، آن چه را که امروز عرب می شناسیم به نشانه های محکم چند، بقایای به اعماق صحرا گریخته ی آرامیان، از شقاوت یهودیان در نسل کشی پوریم اند، که اندکی از فرهنگ و توانایی و خردمندی های بین النهرین کهن را، در محدوده ای کوچک، حفظ کرده اند. محکم ترین ادله ی این بیان آرامی خواندن خویش، به وسیله ی ابراهیم علیه السلام در تورات و تایید انتساب وی به مسلمین در قرآن است ) ناصر پورپیرار - یادداشت برای آقای عارف گل سرخی، 2 - هجدهم شهریور 1384)

 

 

انسان برای کشف حقیقت و مصون ماندن از خطای در تفکر، نیازمند و محتاج یک سلسله اصول و قواعد عام و فراگیر است که او را در همه جا راهنمایی کند و مانع از گمراهی وی در تفکر گردد که به آن منطق می گویند.

و این همان چیزی است که عدم وجود آن در تمامی نوشته های پورپیراری مشهود است

 بی منطقی  محض.

 

قواعد و قوانین منطقی به منزله معیار و ملاک است که هرگاه بخواهیم درباره موضوعی تفکر و استدلال کنیم، باید استدلال خود را با این معیار ها ارزیابی کنیم تا به طور غلط نتیجه گیری نکنیم.

علم منطق می خواهد ما را از هر گونه خطای در فکر، مصون نگاه دارد. بر این اساس، در پی آن است تا راه صحیح تعریف کردن و صحیح استدلال کردن را بیاموزد. به همین دلیل، به دو مبحث تعریف و حجت می پردازد.

اگر کسی در تعاریف و استدلال هایش خطا نکند( در صورتی که محتوای افکارش صحیح باشد)، نتیجه ای که می گیرد، یقینا درست خواهد بود. از این رو منطق از دو مبحث اساسی تشکیل شده است: معرف که وسیله کشف مجهولات تصوری است. حجت که وسیله کشف مجهولات تصدیقی است.

مسائل منطق یا درباره معرف ها یعنی تعریف ها صحبت می کند یا درباره حجت، یعنی استدلال ها.

اما برای صحیح تعریف کردن (مبحث تعریف و معرف) و صحیح استدلال کردن (مبحث حجت)، مقدماتی لازم است:

مقدمات بحث تعریف را این مباحث تشکیل می دهند: ( تصورات،  کلیات خمس، مقولات عشر)

 مقدمه بحث حجت نیز عبارت است از: (  قضایا ، مبحث حجت یا استدلال که خود مشتمل بر دو قسمت است:

قیاس که قسمت نخست مبحث حجت و درباره صورت استدلال است.

صناعات خمس که قسمت دوم مبحث مذکور بوده و در آن درباره ماده و محتوای استدلال صحبت می شود.

چرا که ممکن است فالب یک استدلال درست، اما محتوایش نادرست باشد؛ که در این صورت نتیجه اشتباه خواهد بود.

 

صناعات خمس شامل پنج قسمت است: برهان، جدل، سفسطه یا مغالطه، خطابه و شعر.

و چون تمام معلومات ذهنی اعم از تصوری و تصدیقی به وسیله الفاظ و علامات از ذهنی به ذهن دیگر انتقال می یابد؛ واساسا لفظ و معنا ملازم و همراه یکدیگرند، در ابتدای منطق، این مبحث مهم نیز عنوان می شود:
الفاظ

 

که در همین مقاله و مقالات قبل به کرات نشان داده شد نوشتارهای پورپیرار بدلیل عدم آرایش به اصول علم منطق از تمامی جنبه ها : ۱- تعریف  ( از تصورات تا...  ) ۲- حجت ( شامل قضایا و مبحث صورت و ماده ی استدلال ) و ۳- الفاظ ، به کلی سخنانی غیرعلمی و فاقد ارزش است.

 

بعنوان نمونه به این الفاظ متضاد و غیرقابل مجتمع با یکدیگر در سخنان وی توجه فرمائید:

 

۱/۱- نبود شاهد انسانی از پوریم

۱/۲- بقایای به اعماق صحرا گریخته از پوریم

 

( توجه فرمائید به استفاده غیر منطقی  و غیر علمی او از الفاظ   بودن ( بقایا ) و  نبودن  در تعریف یک قضیه !!!)

 

۲/۱- نبود حافظه انسانی پس از پوریم 

۲/۲- خردمندان جان بدر برده ( زنده مانده ) از پوریم 

 

( توجه فرمائید به استفاده غیرمنطقی و غیرعلمی او از الفاظ خردمندی ( که توام با هوش و حافظه سرشار است ) و نبود حافظه در ارائه حجت جهت یک قضیه)